فعلا تا همینجا نوشتم. خیلی خوب نشد

نزدیک به ظهر بود و افتاب از پنجره های بزرگ به داخل می تابید و به کتابخانه سرک می کشید.صدها قفسه ی چوبی پر از کتاب به دیوار بلند کتابخانه محکم شده بود در سمت خالی دیوار،اتاق هایی پر از مبل های راحتی ،فرش هایی که می توانستی پایت را تویش غرق کنی و میز های چوبی زیبا بود.سقف اینه کاری شده بود و لوستر بزرگی ازش اویزان بود. چنین جایی،کاملا برای پاتوق یک دختر کتابخوان و خجالتی عالی بود.
در باز شد و صدای کفش های تخت در سالن طنین انداخت.ادرینا تازه به مدرسه ی شبانه روزی اطلس امده بود.در حال حاضر،این مدرسه ی بزرگ،از شش کشور تشکیل می شد و به همین خاطر همه شکل و اندازه ای در این مدرسه پیدا می شد.جمعیت زیاد بود و میشد دوست های خوبی پیدا کرد،کاری که ادرینا زیاد در ان خوب نبود. ادرینا نفسی کشید و بوی لیمو و نعنا را بیرون داد و گفت:«کتابخانه .عاشقشم» صدایی گفت:«چه جالب» ادرینا سریع برگشت و با خجالت موهایش را پشت گوشش گذاشت. دختری با موهای کوتاه شرابی نامرتب روی یکی از صندلی هانشسته بود و و کتاب نازک و پر از عکسی جلویش باز بود.
گفت:«اوه ببخشید.خودم رو معرفی نکردم.من الگام.دیروز توی کافه ی مدرسه دیدمت.منم سال اولی ام و از اونجایی که هنوز دوستی ندارم،گفتم شاید دلت بخواد کنار من بشینی توی کافه» ادرینا نمی دانست چه بگوید،وقتی کنار او بود حس عجیبی داشت که نه بد بود و نه خوب. اخرش گفت:«ممنونم از دعوتت.» الگا با شادمان دست تکان داد و بیرون رفت از اون جا که ادم قانون مندی بود،کتاب را توی قفسه ی مجله های مد گذاشت و خواست که برود،اما صدای هیس هیسی شنید. ارام برگشت و دنبال منبع صدا گشت،اما نبود. ارام گفت:«شاید خیالاتی شدم،»دوباره برگشت تا برود اما دوباره همان صدا را شنید،نفس عمیقی کشید و به خودش گفت:خیلی خب،می رم ببینم این صدا چیه،ولی بعد میرم کافه تریا و دیگه به اینجا برنمی کردم ارام ارام به سمت صدا رفت.کمی سخت بود،اما اخرش منبع صدا را پیدا کرد.
خودش فکر می کرد تمام گوشه و کنار کتاب خانه را دیده،اما انجا برایش تازگی داشت،به همراه حسی عجیب.روی زمین کوهی از کتاب بود که صدا از ان می امد.دستش را دراز کرد اما بلافاصله خودش دستش را عقب کشید و گفت:«نه نه .ادرینا تو دست نمی زنی.این شریع تمام بدبختی های کتاب های علمی تخیلیه»به جادو اعتقاد نداشت،اما این اتفاق عجیب غریب بود و ...مرموز. دوری در کنار کوه کتاب زد و گفت:«وای،اان ارزو می کنم کاس یه دوست داشتم،حتی همون دختره الگا.اصلا خودش الان نیست؟»یکدفعه چراغ تمام کتابخانه خاموش شد،و انوقت ادرینا تازه دید،نور کم رنگ ابی ای میان کتاب ها سوسو می زد. یک قدم به عقب برداشت و گفت:«چه اتفاقی داره می افته؟» ناگهان احساس کرد قفسه ها تکان خوردند و و او را گیر انداختند.
اب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان داد زد:«از جون من چی می خوای؟هان؟می خوای اون چیزی که صدا می ده رو بردارم؟خیلی خب»کتاب هارا کنار زد و در مرکز ان یک چیز براق پیدا کرد. ان را برداشت و توی دستش گرفت،کریستالی به رنگ ابی.بسیار زیبا و خیره کننده بود. ناگهان احساس عجیبی کرد،انگار که به خواب عمیقی فرو برود،یکدفعه تمام حس های را از دست داد. دست هایش کنارش افتادند،اما هنوز سنگ را در دست داشتند.در هوا شناور شد و موهای شرابی اش مانند شعله های اتش در هوا به پرواز در امدند.وقتی چشم هایش را باز کرد،نوری ابی به همه جا تابید، یک چیزی معلوم بود،او دیگر کنترلی بر خود نداشت.
خوب بود یا ارزش پارت بعد نداره؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عکس اسلاید اول ادریناست