
داستان جدیدمه پارت اول🤍🦋
از خواب بیدار شدم و روی تختم نشستم بزارین خودمو معرفی کنم اسم من کریستیه موهام متوسط و قهوه ای روشنه، چشمام هم عسلیه و همیشه استایل های مدرن و معمولا کلاه کپ میزارم امروز روز تولد یازده سالگیمه...هفته پیش برام نامه هاگوارتز اومد همه خانواده ما توی گروه گریفیندور بودن... من یه خواهر دارم که یک سال از من بزرگتره اسمش داربیه و موهاش نارنجیه و چشماش ابی یه خواهر دیگه هم داشتم اسمش آریانا بود اون سال پیش توی هاگوارتز مرد... بهمون گفتن بر اثر سرطان مرده ولی من احساس میکردم که کشته شده!
سعی کردم به این ماجرا فکر نکنم... از روی تخت بلند شدم و آبی به صورتم زدم و رفتم سر میز صبحانه...بابام نشسته بود روی مبل و روز نامه پیام امروز رو میخوند مامانم تا دید وارد آشپز خانه شدم گفت: سلام عزیزم امروز باید بریم و وسایلتو از کوچه دیاگون بخریم... گفتم: سلام.باشه... داربی گفت: چرا انقدر بی حالی؟ بابا میخوای بری هاگوارتز...با کنایه گفتم: آره میخوام برم جایی که خواهرمو کشتن... داربی: کریستی!... گفتم: چیه؟ دروغ میگم؟
بعد از صبحانه رفتیم کوچه دیاگون همه وسایل لازم رو خریدیم ساعت یازده قطار حرکت میکرد الان ساعت 10 بود... توی ماشین که بودیم داشتم به این فکر میکردم اگه نیوفتم توی گریفیندور چی میشه اگه رفتم تو اسلیترین خودمو میکشم...خیلی ترافیک بود وقتی رسیدیم به ایستگاه ساعت یه ربع به 11 بود... از ماشین پیادت شدیم و رفتیم سمت سکوی نه و سه چهارم... گفتم: من کل تاریخچه هاگوارتز رو خوندم پس الان باید مستقیم بریم سمت سکوی ده... داربی(خواهرم)تعجب کرد... بهش گفتم: من تاریخچه هاگوارتزتو یواشکی بر میداشتم و میخوندم... بعدش هممون خندیدیم
توی قطار پیش داربی نشستم وقتی رسیدیم هاگوارتز موقع پیاده شدن خوردم به یه دختر. کتاباش افتاد... کلی معذرت خواهی کردم و کمکش کتاباشو جمع کردم..بهش گفتم: واقعا معذرت میخوام ببخشید... اون گفت: نه بابا این چه حرفیه اسمت چیه؟... کریستی... خوشبختم منم هرماینی ام... منم خوشبختم هرماینی دوست داری با هم دوست باشیم؟... حتما چرا که نه
با هرماینی به سمت هاگوارتز رفتیم اونم سال اول بود... وقتی وارد هاگوارتز شدیم پروفسور مک گوناگال برامون از گروه ها گفت... خیلی میترسیدم که توی اسلیترین بیوفتم... ولی همون لحظه اسلیترین یادم رفت و نمیدونین کیو دیدم... اون هری پاتر بود... پسری که کشته نشد... رفتم و بهش گفتم: تو... تو هری پاتری؟... هری خنده ریزی کرد و گفت: اره... خوشبختم من کریستیم... منم هری ام اینم رونه... سلام رون... رون گفت: سلام. موهات چه لطیف و صافه... منم خنده ریزی کردم و گفتم: مرسی همون لحظه یه پسر سال اولی که موهاش بلند بود اومد جلوی هری و گفت: سلام من مالفویم دریکو مالفوی... هری: خوشبختم دریکو منم هری ام... پروفسور مک گونگال اومد و ما رو بت سمت سر سرای بزرگ برد...توی سرسرا وایسادیم تا اسممونو بخونن و گروهبندی بشیم... هری، رون و هرمیون توی گریفیندور افتادن دریکو هم توی اسلیترین افتاد... اگه منم تو اسلیترین میوفتادم خودمو میکشتم وای... همون لحظه مک گونگال اسم منو خوند رفتم و کلاه رو گذاشتم رو سرم کلاه گفت:اخلاقت هم به ریونکلا میخوره هم به اسلیترین... من تو رو میزارم توی گروه.....
میدونم جای حساس کات کردم ساری😂🖐🏻🗿پارت بعد رو فردا میزارم اگه دوستش داشتین
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامششششش
امروز میزارم😁
خوبه
عالی بودددد^^
پارت بعدو کی میزاریی؟:)
مرسی🤩
امروز احتمال زیاد
عالییییی💖
❤❤🤩
منتظر پارت بعد هستم🖐🏿
😘😘
امروز میزارم👀
عالللی بود
منتظر پارت بعدی
مرسی🤩امروز میزارم
سلام من یکی از ناظرات بودم
میخواستم بهت بگم که داستانت رو باید بزاری تو دسته بندی داستان
چون یکی از قانون های منتشر کردن تست ایه که هر تست باید تو دسته بندی درستی باشه .من اینو بهت گفتم چون دوست ندارم در اینده داستانت رد بشه
اها مرسی که گفتی 🦋
♥