وسایلمو جمع کردم و رفتم بیرون. جینی و هرمیون از این موضوع با خبر بودن و دم در اتاق اسلایترین منتظر من بودن . جینی : پس کجاس ؟؟ هرمیون : فکر کنم باید یکم دیگه وایسیم . پانسی : بچه ها . شما اینجا چی کار میکنین ؟ هرمیون : بالاخره اومدی. بیا بریم دیگه . هرمیون و جینی کمکم کردن که وسایلمو بیارم . رفتیم اتاق گریفیندوری ها . همشون به من چپ چپ نگاه میکردن . انگار من ولدمورت بودم .
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
عالی بود 💚
مرسی💙
من هیچوقت پانسیو قضاوت نکردم اخه لنتی یه لحظه زل بزن تو چشاش دلت میخاد محو شی..
ولی داستانت خیلی خوبه ادامه بده
مرسی❤️❤️