
دریکو رفت دفتر پرفوسور اسنیپ. هرمیون: پانسی . خوبی ؟ پانسی : نگران نباش . حالم خوبه . هرمیون: دیگه برو بخواب داره دیر میشه . جینی : شب بخیر پانس . پانسی: شب بخیر بچه ها. من و رزی و جنی رفتیم خوابگاه . جنی : پانس . خوابیدی ؟؟ پانسی : نه . ببین میتونی هوامو داشته باشی من یه دقیقه برم بیرون و بیام ؟؟ جنی : آره . حواسم هست . خیالت تخت. پانسی : ممنون . از خوابگاه اومدم بیرون و دویدم سمت طبقه ی پنجم . یه راست رفتم سمت دستشویی چون تنها جایی بود که هیچ کس نمیومد و احساس آرامش داشتم . بغضم گرفته بود . همون جا نشستم و گریه کردم . یهو روح یه دختر اومد پیشم . میرتل : چی شده دختر . تو هم مثل من گریه می کنی . پانسی : تو کی هستی ؟ میرتل : من میرتلم . میرتل گریان . تو باید دختر بزرگ پارکینسونا باشی .
پانسی : آره درسته . یکم حرف زدیم . پرفوسور مکگوناگال اومد تو. مکگوناگال: دوشیزه پارکینسون . اتفاقی افتاده ؟ شما اینجا چی کار میکنید ؟ چرا تو خوابگاهتون نیستین ؟ پانسی : معذرت میخوام پرفوسور . یکم حالم بد بود . اتفاقی نیفتاده. مکگوناگال: خوبه . لطفا زود تر برید خوابگاه . خیلی دیر شده . پانسی : چشم .
.دریکو ویو : رفتم دفتر پرفوسور اسنیپ . پرفوسور اسنیپ و پرفوسور دامبلدور اونجا بودن . اسنیپ : آقای مالفوی. درجریانید که کار اشتباه و خلاف قوانینی انجام دادید یا نه ؟ دریکو: من فقط یه سیلی زدم . که اونم حقش بود . میخواست به خانوادم توهین نکنه . دامبلدور : در هر حال انجام این کار چه برای اساتید و چه برای دانش آموزان ممنوع هستش . یهو جغد دامبلدور وارد شد . یه نامه برای دامبلدور اومده بود . از طرف مادرم بود . نارسیسا: پرفوسور دامبلدور عزیز من از طریق آقای رونالد آرتور ویزلی از ماجرای امروز دریکو با خبر شدم . پانسی مثل دخترم میمونه و من خیلی دوستش دارم و نه میخوام اون زجر بکشه نه دریکو . بنابراین تصمیم ما بر این شد که تا وقتی آروم بشن و بتونن با هم صحبت کنن پانسی در اتاق گریفیندوری ها اقامت کنه . نارسیسا مالفوی دریکو : پرفوسور.چیزی شده ؟؟ دامبلدور: نامه ای از طرف مادرت اومده . راجعبه انتقال پانسی به گریفیندور . دریکو: چ... چی ؟ این غیر ممکنه . شما نمیتوانید این کار رو بکنید. پرفوسور مکگوناگال همون اول سال گفت که نمیشه هیچ تغییر ایجاد کرد . میگفت استثنا هم نداریم. حالا ... حالا شما میخواهید پانسی رو از اسلایترین ببرید ؟ دیگه هیچ وقت نمیتونم ببینمش ؟ هیچ وقت منو نمیبخشه ؟. بدون اینکه متوجه بشم اشک تو چشمام جمع شد. یه کلمه دیگه حرف میزدم بغضم میترکید . دامبلدور : نه نه اشتباه نکنید آقای مالفوی . فقط برای یه مدت کوتاه به اتاق گریفیندوری ها منتقل میشه . حالا میرسیم به بخش مجازات . باید ۴۵ صفحه جریمه بنویسید. باید بنویسید «من نباید قانون شکنی کنم » . دریکو : ب ... باشه . چشم . از دفتر رفتم بیرون . رفتم خوابگاه و سراغ پانسی رو از جنی گرفتم . دریکو : جنی . پ... پانسی رو ندیدی ؟ جنی : برات چه فرقی داره ؟ اگه برات مهم بود اونجوری جلوی همه ابروشو نمیبردی . دریکو : به هر حال اون دوست منه .
جنی : دریکو عصبیم نکن . به منم نگفت کجا رفت . گفت میرم بیرون هوامو داشته باش . دریکو : دیوونه ای ؟ اگه بلایی سر خودش بیاره چی ؟ امروز هم خیلی عصبی بود هم ناراحت بود . واییی . از دست تو . دویدم سمت در که برم بیرون . پایان دریکو ویو.. . هنوز میخواستم یکم تنها باشم . برا همین به پرفوسور مکگوناگال گفتم بره و منتظر من نباشه چون میخوام با خودم خلوت کنم . صورتمو شستم و اشکامو پاک کردم . مو ها و چتری هام و لباسام خیس شده بود و خیلی سردم شده بود . از دستشویی اومدم بیرون . یهو دریکو جلوم ظاهر شد. یه لحظه قلبم وایساد و بعدش شروع کردم به نفس نفس زدن .
پانسی : دریکو . سکته کردم . چته ؟؟ یهو دریکو دستمو گرفت. دریکو: کار خطرناکی نکن. پانسی معذرت میخوام . کار خطرناکی نکن. خ.و.د.ک.ش.ی نکن پانسی . تو الان نباید ب.م.ی.ر.ی . لطفا . پانسی: نه معلومه که نمیخوام خ.و.د.ک.ش.ی کنم چی فکر کردی ؟ حالا هم برو .میخوام برم . سردمه . دریکو یه نگاهی به لباسهای خیسم انداخت . رداشو در آورد و انداخت رو شونه هام. با عصبانیت بهش نگاه کردم . داشتم جوری نگاهش میکردم که انگار میگفتم یه حرکت اضافه بکن تا بکشمت . اما انگار اصلا براش مهم نبود .
پانسی : دریکو چی کار میکنی ؟؟؟ دریکو : پانس گوش کن منم الان باهات قهرم اوکی . ولی هوا خیلی سرده . سرما میخوری تب میکنی نمیای سر کلاسا اونوقت من باید کل درس ها رو برات توضیح بدم .پانسی : مگه رزی و جنی م.ر.د.ن که تو بخوای به من درس بدی ؟ لازم نکرده اینم بردار بپوش . دریکو : خودتم میدونی بهش احتیاج داری . وگرنه راحت میتونستی بندازیش . پانسی : اوفففففففففففففف. برگشتیم سالن اجتماعات. رزی : پانس . حالت خوبه ؟ پانسی: آره خوبم . جنی با عصبانیت به دریکو نگاه کرد . جنی : مالفوی یه لحظه بیا . دریکو : اوکی . چی شده . جنی: بهت هشدار میدم دریکو لوسیوس مالفوی . دور و بر پانسی نبینمت . وگرنه عواقبش بد تر از اون چیزیه که تو فکر میکنی . دریکو محکم جنی رو هل داد و رفت سمت اتاقش
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تا⁵⁰⁰تایی شدنم بک میدم
ادمین:)
پین=لایک۳تست آخر
پین کردی خبر کن:/
پارت بعدددد🥲
ترو خدا پارت بعددددد
دارم مینویسم 💜💜
عالی بود💚
تنکس 💚💚💚💛