واقعا متاسفم که دیر شد 😞💔 حتما میدونید مدرسه ها چقدر امتحان میگیرند... مدرسه ی من که ده برار حالت عادی سختگیره... سرم خیلی شلوغه اما هر زمان که بتونم براتون پارت میذارم❤️❤️ ناظر منتشرش میکنی؟🥺🙏🏻
🦊: اونش مهم نیست. یکی رو پیدا میکنم. اما این پروژه خیلی طول میکشه. شاید 5 یا 6 سال. 🐈⬛: باشه. اما حتی فکر فریب دادنمو هم نکن. 🦊: نگران نباش. من میدونم چه حسی داری. خودم ع.ا.ش.ق شدم. درکت میکنم. تو تو این مدت نباید به دیدار مرینت بری. حتی اگر هم میری، اون نباید تو رو ببینه و از نقشهت با خبر بشه. 🐈⬛: خیلی خب باشه... (5 سال بعد) از زبان مرینت: تو ایستگاه منتظر قطاری که ما رو میبره بودم... 5 ساله که با مایکل زندگی میکنم. تقریبا به اینکه آدرینو نبینم عادت کردم. و همینطور به محدودیت هام. ما اون روز، به مارسی رفتیم. جالب بود اما همینکه به مارسی رسیدیم کار خیلی ضروری و مهمی برای مایکل پیش اومد و اون همش مجبور بود بیرون باشه. و اینطوری من کلی وقت داشتم تا مارسی رو بگردم. یه جورایی مایکل اصلا بر نمیگشت خونه. اونجا یه خونه داشت که سالی یکبار میرفتیم مارسی. در اصل، خونه مال پدر پدربزرگش بود. اما باز سازی شده. خیلی حس خوبی میداد. معماریش مال چندین و چند سال پیشه. و خیلی قشنگ و با صفائه. تو این 5 سال اتفاقات زیادی افتاد. آلیا با نینو از.دوا.ج کرد و الان دو تا دوقولوی خیلی خوشگل دارن. «آنیا» و «آنتونی». الان یکسالشونه. کاگامی و لوکا هم از.دو.اج کردن و یه پسر دارن. پسرشون تقریبا سه ماه از بچه های آلیا و نینو بزرگتره. اسمش هم «اُریکو». رابطه ی لایلا و فیلیکس هم خوب پیش میره. لایلا و سازمانش دیگه دزدی نمیکنن... قطار رسید و ما سوارش شدیم. صندلی من کنار پنجره بود. کمربندمو بستم و به حرکت قطار نگاه کردم. مایکل کنارم نشست. منم آروم چشمامو بستم و خوابم برد...
چشمامو باز کردم. همه جا سفید بود. و اون تیله ی نورانی دوباره اونجا بود. به چشمام نزدیکش کردم، دوباره نور قرمز. این چه معنیی میده؟ یهو اون تیله از دستم بیرون رفت و چند ثانیه شناور جلوی صورتم بود. بعد آروم به سمت جلو حرکت کرد. منم دنبالش رفتم. تا اینکه رسید به یه در و همونجا ایستاد. گرفتمش و درو باز کردم. باز هم سفیدی. اما اینبار کلی آدم که با برف ساخته شدن، داشتن راه میرفتن. خیلی عادی. مثل یه شهر که مَردمش داشتن خیلی عادی زندگی میکردن. مرینت: ببخشید، آقا! هیچ جوابی... مرینت: آقا؟ بازم جواب نداد. انگار منو نمیدید. از بین جمعیت رد شدم. تو پیاده رو راه میرفتم که صدایی شنیدم. - خواهر! - بله؟ - به نظرت ما هم یه روزی عاشق میشیم؟ - عا... شق؟ - اوهوم. - نمیدونم. شاید. اصلا این عشق چی هست؟ - منم نمیدونم. ولی... شاید اینه که وقتی میبینیش قلبت تند تند میزنه، و یا اینکه بهش بیشتر از هر کسی اعتماد داری. و یا... آممم. اینکه بهش هر رازی رو میگی.
- پس اگه اینطوریه من عاشقتم خواهر جونم. - منم همینطور❤️… به طرف صداها برگشتم. بازم یه خاطره ی دیگه از بچگی. چه فکر های ساده ای! فکر میکردیم عشق یعنی همین. ولی... فقط این نیست. - ماماننننن! - کوچولوهای من! دارید چیکار میکنید؟ - بازی. - مامان. - بله؟ - میدونی عشق چیه؟ - عشق؟ عشق یعنی وقتی نبینیش دلت براش تنگ بشه. عشق یعنی وابستهش باشی. یعنی دیوونه ی چشماش باشی. - دیوونه ی چشماش باشی یعنی چی؟ - آم... اصلا صبر کن ببینم. چرا میخوای اینا رو بدونی؟ - چون شما و بابا عاشق همید درسته؟ مامان خنده ی آرومی کرد که دلم ضعف رفت. چقدر قشنگ میخندید. درست مثل صدای آبشار... جنبش خاک... رقص امواج... صدای نم نم باران... ای کاش اون زمان قدر داشتن مادر رو میدونستم. مادری که روزی دیگه نداشتمش. - بگو دیگه. - بگو بگو. - باشه الماس کوچولوهای من. آره. من عاشق باباتونم. خیالتون راحت شد؟(ناظر اگه منتشر نکنی خیلی ظلم کردی🥺 خیلی از تست های اینطوری منتشر شدن فقط مال من مونده)
- اگه یه روز نتونی ببینیش چیکار میکنی؟ مامان بعد مکثی جواب داد: ببینید. من یه رازی دارم که هیچکس جز باباتون نمیدونه. اونم این سنگه. نگاش کنید. و یه تیله از توی گردنبندش در آورد. پس توی گردنبند توپی شکلش این بود. صبر کن ببینم. این که همون تیلهست. همون تیله ی نورانی. ولی دست مامان چیکار میکنه؟ - این تیله میتونه هر چیزی رو که بخواین بهتون بگه. میتونه تصویر هرکی رو بخواین نشونتون بده و حتی صداشو پخش کنه. - و شما اینطوری بابا رو میبینی؟ - آره. ولی نه فقط باباتون رو. گاهی اوقات شما رو هم میبینم. - مامان میتونی آلیا رو نشون بدی؟ - البته. ولی همیشه نمیشه ازش استفاده کرد. - چرا؟ - بهتره الان ندونید. بعدا بهتون میگم... پس... میتونم با اون تیله همه چی رو بفهمم. ولی... چطور؟ کلی سوال تو ذهنم بود. چطور چنین چیزی وجود داره؟ چرا جادوییه؟ مگه جادو وجود داره؟ دست مامانم چیکار میکنه؟ آه خدای من. باید اون تیله رو پیدا کنم. `راه رفته رو برگرد` رفتم و رفتم تا اون در رو پیدا کردم. باز نمیشد. انگار قفل بود. یکم عقب رفتم و خودمو کوبیدم. بازم نشد. دوباره و دوباره تلاش کردم. چند بار به در مشت زدم: این در رو باز کنید. کسی هست؟
دستی به موهام کشیدم. باز بود پس با گیره هم نمیشد. باید چیکار کنم؟ نزدیکترین دری که به چشمم خورد رو باز کردم و رفتم تو یه اتاق. همه جا رو گشتم. باید یه کاغذ، یا یه پرونده باشه. یا یه کتاب. آهان پیدا کردم. سریع بازش کردم و سنجاق قفلی شو در آوردم. برگشتم اونجا و سنجاق قفلی رو باز کردم. باز شد. سریع رفتم اونطرف و به تیله رسیدم. گرفتمش. نفس نفس میزدم و با انگشتام تیله رو لمس میکردم: هی! صدامو میشنوی؟ تیله ی جادویی! آه. کاش میتونستم بفهمم کی مامانمو کشته. ای کاش، حقیقتو میفهمیدم. ناامیدانه تیله رو روی زمین گذاشتم و شروع کردم به قدم زدن. نمیدونستم کجا! ولی داشتم میرفتم. یهو صدایی رو شنیدم: تام دوپن چنگ... بکشیدش... چرا باید یه زنو بکشیم؟... اونا بچه دارن... برام مهم نیست... اگه نشد، هرکی رو دوست داری بکش... بکشیدش... کلمات تو ذهنم تکرار میشدن. کشتن... چرا؟ کی؟ کی مامانمو کشت؟ بسه. بسه. یکی منو بیدار کنه. یکی کمکم کنه. خواهش میکنم. کمک... کمک... مرینت... مرینت...مرینت! یهو از خواب پریدم. مایکل داشت صدام میکرد. دوروبرمو نگاه کردم. هنوز تو قطار بودیم. 🐀: ببخشید بیدارت کردم. فکر کنم داشتی خواب بدی میدیدی. 🐞: ممنون. آممم، رسیدیم؟ 🐀: هنوز نه. از پنجره به بیرون نگاه کردم. فکرم درگیر خوابم بود. ممکنه واقعیت داشته باشه؟ واقعا اون تیله وجود داره؟...
از زبان آدرین: امروز فِرِد(نگهبان مرینت) گفت که دوباره دارن میرن مارسی. پس امشب نمیتونم ببینمش... من تقریبا هر شب، موقعی که خوابه برای چند دقیقه مخفیانه از پنجره ی اتاقش داخل میرم و نگاهش میکنم. همین باعث شده تا تو این مدت کار عجیبی ازم سر نزنه. وگرنه معلوم نبود چی میشد. با اینکه نمیتونم چشماشو ببینم، ولی همونقدر که میبینم حالش خوبه برام کافیه. مرینت هر شب قبل خواب، اتفاق های یک روزشو تو دفترچه خاطراتش مینویسه. منم میخونمش. اون هنوزم منو فراموش نکرده. اما نوشته صدامو از یادش برده. این خیلی بده. البته حق داره. اون تو این 5 سال منو ندیده و صدامو نشنیده طبیعیه که یادش بره. ولی... میگن اولین چیزی که از کسی فراموش میکنید صداشه. اگه این دوری بیشتر طول بکشه منو یادش میره؟ باید هرچه زود تر از اونجا نجاتش بدم... رفتم پیش نینو. نشسته بود و داشت رسید کار ها رو یاد داشت میکرد. 🐈⬛: نینو. 🐢: آه اومدی؟ بیا اینا رو ببین. یکیشون کمه؟ رفتم جلو و محو خوندن لیست شدم. 🐈⬛: نه. درسته. بِدِش به فیلیکس. 🐢: باشه. ولی اونکه پیشه لایلائه. 🐈⬛: آه. پس هروقت دیدیش بهش بده. 🐢: باشه. داشتم از اتاقش بیرون میومدم که صدام زد. 🐈⬛: بله؟ اومد کنارم و دستشو رو شونم گذاشت. 🐢: داداش خیلی داری کار میکنی. یکم استراحت کن. از دور معلومه چقدر خسته ای. انقدر به خودت سخت نگیر. 🐈⬛: چیکار کنم نینو. بذارم بمونه؟ 🐢: نه. ولی کمترش کن. یا حد اقل یکم استراحت کن. بهتره یه مدت نیای سازمان. 🐈⬛: ولی... 🐢: نگران نباش. اتفاقی نمیوفته. 🐈⬛: خیلی خب. بهش فکر میکنم. حق با نینو بود. من هرروز کار داشتم. باید استراحت کنم؟ ولی کجا؟...
🦚: پسرم چقدر خوب کردی که بهم سر زدی. 🐈⬛: وای مامان... دارم له میشم(بغ.ل*ش کرده😂) 🦚: ببخشید. بیا تو... 🐈⬛: آممم... 🦚: چیزی شده؟ 🐈⬛: من دارم میرم مارسی. 🦚: مارسی؟ چرا؟ 🐈⬛: اونجا یه کاری دارم. بعدش هم میرم لیون( شهری در فرانسه) میخواستم بگم. اگر کاری نداری باهام میای؟ 🦚: کارِت مربوط به من میشه؟ 🐈⬛: البته که نه. فقط میخواستم شما هم باهام بیای. مگه مسافرت دوست نداشتی؟ 🦚: هنوزم دارم. اگه تو میخوای، حتما باهات میام. 🐈⬛: خب پس، فردا آماده باش. صبح میام دنبالت. 🦚: باشه عزیزم... شام رو خونه ی مامان خوردم و رفتم خونه تا وسایلمو جمع کنم(آدرین خونه ی جدا داره) چمدونمو بستم و یه گوشه گذاشتم. چقدر خوب میشد اگه فردا مرینتو ببینم... 🦚: به مادر پیرت کمک نمیکنی چمدوناشو بیاره؟ 🐈⬛: البته. تو ماشین نشسته بودیم و به سمت مارسی میرفتیم. مامان هم داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد.
🦚: چقدر دلم میخواست مرینت هم باهامون بود. با شنیدن اسمش به مامان نگاه کوتاهی کردم. 🦚: الان مینشست اینجا. منم کنار نوه ی خوشگلم. آروم خندیدم. 🐈⬛: حالا از کجا معلوم که اگه مرینت بود الان شما نوه هم داشتین؟😄 🦚: یعنی میخوای بگی نمیتونم نوه هامو ببینم؟🤨 🐈⬛: نه. البته که میبینی. ولی... اول باید... 🦚: میدونم. میدونم پسرم. و بعد ادامه داد: کی مرینت رو برمیگردونی؟ 🐈⬛: نمیدونم...
آنچه خواهید خواند: دلم میخواست مرینتو ببینم... یک لحظه ارامش... رفتن خونه ی خودشون... پس میتونم ببینمش... ناظر خواهش میکنم منتشرش کن 🥺🙏🏻❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاقیییی چقد قشنگ مینویسسیی
وایییی آجی برگشتی😍😭
دلم واست تنگ شده بود❤️
ممنون، به پای سما که نمیرسم😉
منممممم
پارت بده دیگههه
آجی واقعا ببخشید بابت این تاخیر آخه درسام...
من مدرسه ی نمونه دولتی هستم خیلی بهمون سخت میگیرن😔
هر وقت فرصت کنم حتما براتون میذارم🥺🤍🙏🏻
اره میدونمم من خودمم نمونه دولتی میرم
مرسی❤️🩹
تو چه شهری؟
البته اگه دوست نداری بگی نگو🤍
تهران
آهان
من مازندرانم
بابل
پارت بعدی تو بررسیه
پارت بعدیی عالیه
باشه حتما❤️
عالییی. بودددد.
فقط ۵ سال خیلی زیاد نی؟
ممنون❤️
جلوتر یه اتفاقی میوفته که باید سنشون کمی زیاد تر باشه🙂😉
فکر کنم فهمیدی😁
قشنگ شیر فهم شدم 😁
😅
ممنون که تستامو لایک کردی خیلی انرژی دادی💕
💛💛💛💛💛💛کلا بدم میا وقتی از تست کسی خوشم میاد لایک نکنم 😁💛💛💛💛
چه عادت خوبی😍
😙
عالییییییییییییی بعدییییییییی
باشه حتما❤️
حمایت ها خیلی کمه، بیشتر بشه بعدیو میذارم
عالیییییی
مرسی آجی❤️