Slytherin princess-ch2-part12

دستشو از رو شونم کنار کشیدم و با حرص گفتم«تو میدونستی؟!»گفت«باور کن نه من نمیدونستم!از دراکو انتظار کشتنشو داشتم ولی از اسنیپ نه!»(ودف یعنی😕دراکو عشق منه اگه بهش توهین کنی جرت میدم💪🏻دارم نوشته های خودمو سرزنش میکنم🫥قشنگ یعنی رمان نوشتن روم تاثیر بد گذاشته🫥😶😂)یهو دنیای زیر پام خالی شد و یاد حرف دراکو افتادم!بهم اونروز گفته بود که قراره دامبلدور رو بکشه!دنبال دراکو گشتم.داشت میان این شلوغی قدم میزد و به خانه ای که آتش گرفته بود نگاه می‌کرد.به سراغش رفتم.از پشت دیدم هری داره بسمت اسنیپ میره.فعلا با اسنیپ کاری نداشتم!از پشت یقه دراکو رو گرفتم و انداختمش زمین…

چوبدسیمو بیرون آوردم و گرفتم روی گردنش.(مثلا قرار بود این دوتا رو عاشق هم کنم🙃🤦🏼‍♀️)روی سینش نشستم و گفتم«میخواستی بکشیش درست میگم؟!پس اونموقع تو بیمارستان راستشو میگفتی!چطور دلت اومد؟اگه اسنیپ نمیکشدش،واقعا حاضر بودی دامبلدور رو بکشی؟!»بدون هیچ دفاعی از خودش گفت«من واقعا نمیدونم آلیس!لطفا تو دیگه نه!تا الان فقط سرزنش شنیدم تو یکی دیگه نه!»دلم واقعا واسش سوخت،جوری که اشک تو چشمام جمع شد!دیگه نتونستم طاقت بیارم زدم زیر گریه و آروم آروم اشک ریختم!دراکو بهم نگاه کرد.دستشو گذاشت رو گونم و اشکامو پاک کرد!درحالی که اشک میریختم گفتم«چرا دراکو؟چرا اینجوری شدی؟چرا؟!»و یکسره اشک ریختم.دراکو گفت«گریه نکن،خواهش میکنم!باشه بهت میگم!»درحالی که سعی میکردم اشک نریزم گفتم«بهم بگو…

دراکو چشماشو بست و گفت«پارسال یادت میاد اومدم پیشت و گفتم بیا بهم بزنیم؟»گفتم«آره یادمه.چطور؟»کفت«یکی دو هفته قبلترش پدرم منو برد پیش..پیش ولدمورت.ولدمورت بهم گفته بود که نباید با هیچکس رابطه داشته باشم!حداقل تا وقتی ای جریانات تموم شه!وگرنه…»گفتم«وگرنه چی؟»گفت«وگرنه تو رو میکشه!»با تعجب بهش زل زده بودم که یه چیزی مثل چوب محکم خورد تو سرم!…

پلکامو آروم تکون دادم. اینجا کجا بود؟!…