
این پارت کاربر جدیدی تو داستان نیست ، ولی پارت بعدی قراره خیلی ها اضافه بشن 🙂
تقریبا دو روزی می شد که به جنگل اوتاکو رسیده بودند. این جنگل اصلا جنگل امنی نبود. هر لحظه امکان داشت هزاران هراز تایتان وحشی روی سرشان بریزند و تکه تکه یشان کنند.
چیتوز : «بچه ها ، بهتره تو همین مسیر بمونیم. اینجا پر تایتانه. از بزرگ گرفته تا کوچیک. فقط باید مسیری رو که توی نقشه مشخص کردم ، ادامه بدیم. توی این مسیر ماده ای تو هوا پراکنده است که تایتان ها رو دور نگه می داره و هوا رو رقیق تر می کنه.»
ممد: «خب با این مسیر سریع تر به قبایل اوتاکو میرسیم یا با مسیر اصلی؟» «_ خب این مسیر دو روز به راهمون اضافه می کنه ؛ ولی خب ارزش خورده نشن توسط یه تایتان رو داره.»
«_ ما نصف مسیر رو اومدیم ، پس میشه گفت شبو باید یجا اتراق کنیم و فردا به راهمون ادامه بدیم.» «_درسته ، این جا هوا خیلی رقیقه . بهتره یکم پایین تر حرکت کنیم»
خورشید داشت کم کم غروب می کرد. همگی غاری را که کمی از مسیر امن ، پایین تر بود را پیدا کرده بودند و در آن جمع شده بودند.
حنا چند میوه ی وحشی و ممد چند خرت و پرت غیر خوراکی پیدا کرده بود. چیتوز هم مسئول درست کردن آتش بود.
حنا: «به نظر سفر هیجان انگیز و ترسناکیه! تا حالا هیچ وقت مجبور نبودیم از دوغ آباد بیرون بیایم.» ممد: «آره ، البته به شرطی که هزار نوع تایتان قصد خوردنت رو نداشته باشن!»
چیتوز : «بچه ها ، داد زدن کمکی نمی کنه. الانشم می تونیم صدای هم رو بشنویم. بلند حرف زدن می تونه تایتان ها رو به این سمت بکشونه. الان توی مسیر امن نیستیم. پس سعی کنید یکم مراعات کنید. »
ممد و حنا سری تکان دادند و روی سنگی دراز کشیدند تا بلکه بتوانند کمی بخوابند. چیتوز هم چند چوب دیگر توی آتش انداخت و به آنها ملحق شد.
نیمه های شب ، چیزی در بوته ها و درختان پیچ و تاب می خورد. البته صدایش آنقدر ها هم بلند نبود تا بتواند کسی را از خواب بیدار کند.
آن چیز به آرامی داشت به غار نزدیک می شد. گرچه بزرگ بود ، ولی محتاط عمل می کرد. چشمان سیاه بزرگش در میان نور زیبای مهتاب ، می درخشید.
موجود چیزی ارزشمندی را برداشت و آرام از غار دور شد. بدون اینکه کسی از خواب زیبای خود بیدار شود. صبح که شد ، نبود چیز مهمی حس شد.
چیتوز با مشت و لگد سعی داشت ممد را از خواب بیدار کند ، اما ممد قصد نداشت از خواب هفت حنای خود بیدار شود!
«_ هی بیدار شو! یه جای کار میلنگه!» ممد به آرامی چشمانش را باز و کرد : « چی شده ؟ چرا صبح به این زودی داری این طوری عربده می کشی ؟!» «_ حنا نیست !!» ممد از سر جایش بلند شد و به جای خالی حنا خیره شد… این داستان ادامه دارد… 😐

کاربرایی که تو این پارت بودن : چی توز😐
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاليييييي بود من. يادت نره ها ❤️
مرسی ، یادم نمیره 😊
عالی بود🥲
میشه منم تو داستان باشم🥺😘
مرسی 😊
باشه 🙂
من فکر کردم نقشستت🗿
😂😂
یه سوال، امکانش هست منم داخل داستان باشم؟
اره ، البته چون افراد زیادی درخواست دادن ، اولویت با کسایی که زود تر گفتن. ولی باز سعی می کنم همه رو بذارم.
خیلی ازت ممنونم❤
جرررر خدایی اون چیز مهم حنا بوددد😂😂😂😂من فک کردم نقشستتتت😂😂😂😔💔
😂😂
حنا را دزدیدند! 😂😐
من بلینکم حواست باشه😂😂😂
باشه 😊
منم در تپه مه آلود فراموش نکن🙂
یادم نمیره 😊
دلت میاد منو نذاری؟؟؟
نه ، می ذارم 😂💔
عرررررررر عالییییی😊💕
منم بزارررر🥺💔
باشه 🙂👌
بالایی های عزیز ، کدومتون ناظره بلخره ؟
هع
تستچی هم شده دروغ دلنگ 😔
باحال بود ولی تروخدا بیشتر بنویس 🙂🤍
مرسی ، حتما.
راستی یه تست رو چند تا ناظر بررسی می کنن نه یکی 🙂
من هر چی هم بگم دروغ نمیگم چون اهل دروغ نیستم و دروغ رو از والدینم یاد نگرفتم