
پارت های اخر میباشد🗿✨
مادرش هم از دری روبه روی راه پله ی فرعی بیرون میاد و بعد از نگاهی به وضعیت قلعه به دنبال همسرش از راه پله بالا میره. اریکا تصمیم میگیره میان بر بزنه. او احتمال میداد با رفتن از مسیری که پدر و مادرش عبور کردند احتمال لو رفتنش بالا میرفت. اول از همه اینکه پله به دلیل استفاده ی کم خیلی صدا میداد. و دوم اینکه اگه میدیدنش با هیچ بهانه ای نمیتونست حضورش در اونجا رو توجیه کنه چون اریکا به طور معمول کاری در اونجا نداشت. در نتیجه میان بر زدن بسیار بسیار عاقلانه تر بنظر میرسید. اریکا به سمت پنجره ی قدی راهرو میره که نورش بر روی فرش کهنه ی ابی رنگ افتاده بود. پنجره رو بالا میده و ریه هایش رو از هوای تازه ی بیرون پر میکنه و بعد
به اسمان ابی رنگ پر میکشه. راه پله ای که والدینش از ان بالا رفتند مجهز به چندین پنجره بود که به راحتی اریکا میتونست با استفاده از اونها داخل قلعه رو زیر نظر داشته باشه. پدر و مادرش به وضوح نگران بودن. اریکا با فاصله ی زیادی اونها رو تعقیب میکرد. اونقدر حواسش به احتیاط کردن بود که رد والدینش رو گم میکنه. اریکا داشت از تعجب شاخ در می اورد. راه پله به پایان رسیده بود و در اتاق زیر شیرونی هم اثری از ادمیزاد نبود. اریکا به داخل قلعه میره و سعی میکنه پدر و مادرش رو پیدا میکنه. اتاق زیر شیرونی اونقدر بلا استفاده مانده بود که اریکا به سرفه میفته. ولی چند لحظه متوجه میشه که این گرد و خاک به نفعش عمل میکنند...
حدسش درست بود. جای پای پدر و مادرش به طور واضح بر کف اتاق معلوم بود. اریکا رد پا ها رو دنبال میکنه ولی برخلاف تصورش رد پا در وسط اتاق به پایان میرسه. اوضاع مشکوک بود. چطور توانسته بودند در وسط اتاق ناپدید بشن؟ صدای پای کسی او را از دنیای افکارش بیرون میکشه. اریکا بر روی سقف میشینه و نوعی استتار میکنه. هرچند که کارش خیلی هم موفق نبود. با این حال متوجه میشه که نزدیک سقف صدای پا بلند تره. خودش بود! پدر و مادرش به بالا پشت بوم رفته بودند! حتما دریچه ای چیزی هم وسط اتاق بود و از طریق اون به بالا پشت بوم راه یافته بودند.
ولی راه هایی بهتر از دریچه هم برای رفتن به پشت بوم وجود داشت. اریکا دوباره از پنجره بیرون میره و اینبار به سمت پشت بوم قلعه میره. البته نه از طریق پرواز کردن. تنها چند متر با سقف فاصله داشت و صدای بال زدنش به وضوح شنیده میشد. اریکا بار دیگر از قدرت های خفاشی اش استفاده میکنه و مثل یک جونده از دیوار قلعه بالا میره. متاسفانه اریکا متوجه شد که حدسش درست بود. از بالا پشت بوم صدای گفت و گو چند نفر میومد. و بدتر از اون اریکا تونست صدای شخص دیگری رو بجز صدای پدرش تشخیص بده. صدای یک...
غریبه. اریکا نهایت توانش رو به کار میبنده تا بتونه بدون دیده شدن اونا رو دید بزنه. هیکل درشت تام به وضوح معلوم بود. موهای روشن مادرش را هم میتونست ببینه. ولی درمورد غریبه نکته ی عجیبی وجود داشت. شباهت. غریبه درواقع یه پیرزن بسیار با جذبه بود. موهای خاکستری ای داشت که هنوز رگه هایی از قهوه ای بلوطی موج میزد. چشمان ابی پیرزن هم خالی از شباهت نبودند. ابی روشن به رنگ اسمان... دریا... بال....اما بال چه کسی؟! چند لحظه بعد اریکا جواب سوالش رو پیدا میکنه. پیرزن غریبه شباهت فوق العاده ای با یکی از اعضای خانواده اش داشت. اما چند لحظه بعد اریکا متوجه اشتباهش میشه. شباهت پیرزن تنها به یکی از اعضای خانواده اش ختم نمیشد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
😲😲😲😲
عجبببب
غریبه؟ که شباهتش به یکی از اعضای خانوادش ختم نمیشد؟
مغزم درد گرفت
چجوری؟
عالی بود:)
منتظر ادامشم^^
مرسییییی🌝😂✨
حتما، سعی میکنم زودتر بنویسمش 🥲💖