
سلام چطورین ؟ من خوبممرسی بالاخره دختر و پسرمون دارن باهم آشنا میشن و این دفعه زودتر از دفعه قبل گذاشتم دیگه لاو یو
....از زبان نویسنده:....با الارم موبایل اش از خواب پرید الارم را چشم بسته خاموش کرد و سر اش را روی طرف خنک بالشت گذاشت کم کم به خواب میرفت که ناگهان قرار مهم کاری اش از ذهنش رد شد چشم هاش با سرعت باز شدند دستی به صورت خود کشید و بی حس روی تخت نشست سر اش را بالا کرد و به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت ساعت ۸:۲۶ دقیقه را نشان میداد با آه و ناله از تخت پایین آمد زیر لب غر میزد و به سمت سرویس بهداشتی قدم برمیداشت .........چشم هایش از خواب میپریدند و به زور باز نگهشان داشته بود روبروی سینک روشویی ایستاد و از طریق اینه نگاهی به صورت خواب آلود و پف کرده خود کرد دست هایش را پر از آب کرد و صورت اش را شست بعد از مسواک زدن از سرویس بهداشتی خارج شد و با سرعت لباس هایش را عوض کرد ............منو را زیر لب میخواند و درحال پیدا کردن دسر موردعلاقه خود بود با وارد شدن شخصی به کافه سر اش به سمت در چوبی چرخید ...دختری مو با موهای به رنگ هلویی وارد کافه شده بود ..هوسوک اول دختر را نشناخت ولی وقتی به چهره دختر توجه کرد اورا شناخت ....مبهوت زیبایی دختر شده بود و چشم هایش جز دختر زیبا که به سمت اش میومد شخص دیگری را نمیدید ...سر جای خود خشک شده بود ..پلک نمیزد..متمرکز بود..و جز آن دختر هیچکس را نمیدید...جیون که به هوسوک رسیده بود با نگاه سوالی دست اش را روبروی صورت هوسوک تکان داد و نگران گفت:سلام.. صدای منو میشنوید ؟..
....دست جیون هوسوک را از اون دنیا به بیرون کشید هوسوک سرفه ای کرد و دو قدم عقب رفت آروم گفت سلام..ببخشید..بفرمایید بشینید ..و بعد به صندلی روبرویی خودش اشاره کرد ....قبل از اینکه جیون بشیند صندلی را برای او عقب کشید ..جیون لبخند خجالت زده آب زد و نشست ...بعد از او هم خودش نشست...هوسوک منو را به دست جیون داد و بعد از دقیقه ای گارسن اومد و سفارش هردو را گرفت ..بین شون سکوت عجیبی بود هردو توی ذهن شون دنبال مسئله جدیدی بودند که راجبش باهم حرف بزنند...جیون بالاخره لب باز کرد و سکوت را شکست و گفت: اینجا کافه دنج و خوشگلی هست خیلی اینجا میای؟..هوسوک به صندلی تکیه داد و گفت: راستش ..یک روز توی این محله قدیمی درحال گردش بودم که اینجا رو پیدا کردم یک حسی منو هردفعه به اینجا می کشوند..اه چجوری بگم..انگار یک چیزی یا یک کسی رو اینجا گم کردم ..فکر کنم اون چیزی که گم کردم برگرده به قبل فراموشیم...ابروهای جیون بالا پرید با تعجب .گفت: فراموشی؟......ناخودآگاه لبخند غمگینی روی لب هوسوک نشست و جواب داد: آره فراموشی الیته من چیزی راجبش نمیدونم ولی مادر و پدرم میگفتند که تووی ۱۲ سالگیم با دوستمتوی مدرسه دعوا میکنم و اون هم با سنگ بزرگی میزنه تو سرم من هم خاطره های مربوط به قبل رو فراموشمیکنم..جیون دستی ای از موهاش رو پشت گوشش داد و گفت: پس چطوری میدونی از پرورشگاه آوردنت؟..هوسوک گفت: همه چیزو برام تعریف کردن البته به قول خودشون همه چیز مگرنه من میدونم که چیز های مهمی رو ازم پنهان کردن و فقط به من اون جزئی هارو گفتن ...
جیون با تعجب گفت: منظورت از چیز های بزرگی که ازت پنهان کردن چیه؟..البته اگر دوست داری جواب بده ...هوسوک با مهربانی حواب داد: البته که جواب میدم ما قرارا دوستای خوبی باهم بشیم باید هم رو بشناسیم.....منظورم این هست که بالاخره باید قبل گرفتن من یک خانواده ای دوستی چیزی داشته باشم یا پولی چیزی..نامجون تنها چیزی که بهمگفت این بود که من از خانواده ثروت مندی بودم ..ولی الان هرچی راجب اون ثروت زیاد میپرسم جواب نمیدن یا موضوع رو عوض میکنن.....جیون اومی کشید و گفت: چه عجیب ولی از نظرم حتما دنبال اون ماجرا برو....هوسوک سری تکان داد .......گارسن به سمت میز ۴ آمد .. کاپ های قهوه و ظرف تارت توت فرنگی و تکه کیک شکلاتی را روبروی جیون و پسرک گذاشت .....جیون کاپ را با انگشت اش برداشت و جرعه ای از آن نوشید ..صورت اش بخاطر تلخی قهوه در هم جمع شد ....هوسوک نخودی خندید و تکه ای از تارت را درون دهانش گذاشت ...آرام آرام جوید و بعد از مزه کردن آن را قورت داد از خوش طعم ای تارت اوم کشیده ای کشید ...زیر لب با لذت گفت: سوییت تارت ای لاو یو.. ابروهای جیون با شنیدن آن کلمه بالا پرید شوک زده حرف هوسوک را تکرار کرد: سوییت تارت؟..هوسوک لبخند دندون نمایی زد و گفت: آره..تارت شیرینی موردعلاقه منه. این لقب رو براش گذاشتم ولی یادم نمیاد کی این رو اولین بار گفتم فکر کنم مربوط میشه به قبل ۱۲ سالگیم ....
...ناگهان خاطره ای در ذهن جیون پخش شد.......فلاش بک گذشته:...جیون با نگاه معصوم و تشنه اش به تارت های تزئین شده و رنگارنگ روی میز نگاه میکرد......هوسوک بند هانبوک آبی اش را بست و آرام وارد اشپزخانه بزرگ شد از دو پله بالا رفت و با چشمانش دنبال دوست کوچک اش جیون گشت ......جیون با حس بویی آشنا پشت سر اش به سمت چپ چرخید و فوت بزرگی توی صورت هوسوک کرد...هوسوک شوک زده دو قدم عقب رفت..جیون شیرین خندید..هوسوک دستی به صورت خود کشید و بعد دست های خود را پشت خود در هم قفل کرد ...نگاه کنجکاوانه اش را به تارت های زیبا روی میز داد و بعد .رو به صورت جیون گفت: این شیرینی ها برای چه مناسبتی هست؟ جیون با بغض گفت: برای تولد ایزابل هست...مادربزرگ ایزابل اینجا اومده و برای نوه اش تولد گرفته...به هانا شی هم سفارش این شیرینی ها داده....دست اش را روی شکم اش گذاشت و مظلوم ادامه داد: بنظر خوشمزه میاد ...هوسوک دست اش رابالا آورد و گونه جیون را نوازش کرد با لحن آرامی گفت: دوست داری یکی درست کنیم؟.. جیون با شوق گفت: مگه میتونیم؟..هوسوک نخودی خندید و جواب داد: اگر مواد درست کردنش رو داشته باشیم و اجوما هم کمک مون میکنه..حالا میخوای باهم درست کنیم؟..جیون مشتاق تند تند سر اش را تکان داد و گفت: آره حتما ...........................هوسوک لیست را می خواند و جیون وسایل را از کابینت و یخچال بیرون می آورد: تخم مرغ...شکر..الان آرد رو بیار جیون آرد ذرت..ژلو..ژالا ..ژلاتین رو هم بیار.....جیون از درست تلفظ نکردن کلمه ژلاتین هوسوک خنده اش گرفت...هوسوک اخم بامزه ای ای کرد و ادامه داد: وانیل یکم آب..توت فرنگی..با شیر...خب همینا بریم برای درست کردن تارت ..............توت فرنگی هارا نازک حلقه حلقه میکرد و همزمان زیر چشمبه مخلوط کردن آرد و کره هوسوک نگاه میکرد ... ...بعد از درست کردن خمیر اورا روی سطح صاف با وردنه و کمی آرد به قطر ۳ میلیلیتر پهن کردند.................جیون نگاهی به تارت که با ورقه های توت فرنگی تزئین شده بودند کرد ....هوسوک با دقت تکه ای با چنگال و کارد برای جیون جدا کرد و درون دهان او گذاشت...جیون از خوش طعمی و جدید بودن طعم لبخند بزرگی زد ..هوسوک هم کمی از تارت مزه کرد جیون بعد از خوردن نصف تارت روی صندلی لم داد و با راحتیگفت: خیلی شیرین و خوشمزه بود...اسمش چی بود اوپا؟.. هوسوک عوق پیشانی اش که بر اثر گرما بود را گرفت و گفت: تارت توت فرنگی.. جیون بلند شد و آمد کنار هوسوک نشست..با لحن کودکانه اش گفت: اوپا میشه خودمون براش یک اسم بزاریم؟..هوسوک کمی تامل کرد و بعد گفت: مثلا چی.؟...جیون با زوق گفت :مثلا سوییت تارت...سوییت یعنی شیرین تارت هم همون تارت ..میشه تارت شیرین... شیرینی موردعلاقه من...هوسوک لپ جیون را فشار داد و با لبخند گفت: اسم قشنگ و ساده ای هست دوستش دارم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا من اون یکی اکتو پیدا نمیکنممممممم
چون خودمم گمش کروم عر
ججرر...
هیققق بعد صد سال اومدم بخونم...
چراااا نوشت هههه ۹؟؟؟؟؟
(راستی گزاشتین فکتو یس... بعد خودت فکت... یا حضرت حضرت با آهنگ دپ نوشتییییی؟)
بلییی
عالی بود آجی
هیفده ساعت؟
من روزای تعطیل 21ساعت میخوابم
هعیییییی زندگی زیباس🥲💔🤌🏻
راستی الان خوبی؟
بگردم
بلخره اومدی؟میدونی چقد منتظر بودم بی ادب
الیییییی چرا میزنی زیر قولتتتتت اصلا قهرممممممم بلووو
آه گلبممم
111 تست
عهرر رند
ایول اومده برم بخونم
الیسحرخیزشده😹
خیلیقشنگبود:))
الیی من دارم نمیتونممم یکاری کن اینا زودتر همو بشناسن خوو
الی مطمئنی این پارت هشت نیست؟
پارت ۸ تو اون یکی اکانتشه