
سلاااام🥺🍓🦦 ناظر چیز. بدی نداره منتشر کن پلیز🙂

آنچه گذشت(به ته ته گفتم من که دوست دخترت نیستم ته ته: خودت نمیدونی اما) قراره بشی:) از شدت خوشحالی چیزی نگفتم ا. ت: ساعت داره یک شب میشه بهتره بریم بخوابیم تا آملیا پدر منو در نیاورده ته ته: باشه خانم کیم ا. ت ا. ت: من کیم نیستم مین هستم😑 (فامیلی ا. ت مین هست) ته ته: اونم به زودی میشی😂 ا. ت: خب بابا شب بخیر اقای کیم تهیونگ ته ته: شب بخیر خانم مین ا. ت از زبون ا. ت: با صدای آملیا از خواب بیدار شدم آملی: ا. تتتتتتت بیدار شو دیگه ا. تتتت ا. ت: آمممم چته بیدار مشم خو اه از زبون ا. ت به آملی گفتم بره پایین منم میام گفت باشه به گپشیم سر زدم کسی پیام نداده بود یه دوش گرفتم و روتین پوستم رو رفتم لباسم رو عوض کردم رفتم پایین(عکس بالا لباس خواب ا. ت تو کل داستان)
مثل هر روز صبحانه خوردم و رو مبل دراز کشیدم که آملی گف: ا. ت میگم نمیشه همینجور بیکار باشیم من دیروز یه کار خبرنگاری برای خودم پیدا کردم کارم از امروز شروع میشه تو هم دنبال یه کار بگر خیلی خوبه ا. ت: باشه حتما😊(تو ذهن ا. ت: چیییییی کار اخه منو کار چرااااا خدایاااااا نهههههه) آملی رفت آماده بشه بعد منم رفتم تو روزنامه دنبال کار🙄 دیدم آملی داره میره خدافظی کردیم و رفت دنبال کار بودم که یهو دیدم استخدام منشی در شرکت سریع رفتم به شمارش زنگ زدم یه مرده بود مرده: سلام بفرمایید ا. ت: سلام خسته نباشید برای آگهی تون زنگ زدم مرده: بله بفرماییدا. ت: میخواستم استخدام شم مرده: لطفا مشخصات تون رو بگید ا. ت: مین ا. ت هستم 18 ساله از شهر سئول مرده: خب لطفا به این آدرس بیاید.... ا. ت: چشم خدافظ
رفتم آماده شدم یه میکاپ و لباس ساده پوشیدم رفتم راهش زیاد دور نبود نیم ساعته رسیدم رفتم و منشی اونجا راهنماییم کرد بعد از مصاحبه قبول شدم و گفت کارت از همین الان شروعه منم قبول کردم و ساعت 7 کارم تموم شد رفتم خونه هفت نیم اینا رسیدم و یه شام ساده درست کردم و خوردم رفتم میکاپ م رو پاک کردم و لباس خوابم رو پوشیدم رفتم تو گوشی ته ته هنوز بهم پیام نداده یکم ناراحت شدم و سعی کردم بخوابم فردا صبح بلند شدم و رفتم کارامو انجام دادم ایندفعه با لباس خواب رفتم پایین دیدم هنوز آملی بر نگشته نگران شدم رفتم یه چی خوردم دیدم هنوزم بر نگشته رفتم بهش زنگ زدم آملی: سلام ا. ت خوبی ا. ت: سلام مرسی تو خوبی چرا هنوز بر نگشتی آملی: راستش ا. ت اینجا یه خوابگاه داره من اینجا میمونم راستش تصمیم دارم برم کانادا ا. ت: چی واستا کانادا برا چی یعنی منو تو سئول تنها میزاری!!!!
آملی: راستش پدر و مادر خواهر برادر هام همشون گفتن منم چاره دیگه ای ندارم ا. ت: باشه هر طور راحتی فقط دلم برات خیلی تنگ میشه:((((( آملی: منم ا. ت 😭😭😭 برای فردا بلیط گرفتم تو این فرودگاه... فردا بیا ا. ت: باشه من دیگ باید برم خدافظی کردیم آخه چرا باید آملی یهو بره چرا چرااااااا😭😭 رفتم خودمو درست کردم و لباس دیروزم رو پوشیدم و رفتم سر کار اتفاق خاصی نیوفتاد برگشتم خونه لباسمو عوض کردم و روتینم رو رفتم اومدم پایین تا پیتزا درست کنم بعد از شام ظرف هاشو شستم و تصمیم گرفتم به ته ته پیام بدم اما اون هنوز جواب نداده بود😕😕
بعد از چند دقیقه آنلاین شد پیام هام رو سین زد گفت ببخشید ا. ت این چند روز واقعا خیلی درگیر بودم نتونستم بهت پیام بدم متاسفم ا. ت: اشکال نداره درکت میکنم بلاخره یه ادم مشهوری طبیعیه که سرت شلوغ باشه🙂 چخبرا چیکار میکنی ته ته: ممنون ک درکم میکنی هیچ فقط خیلی خستم ا. ت: خسته نباشی ته ته: راستی دو روز دیگه یعنی دو شنبه میام دنبالت بریم بیرون ا. ت : ولی تو که آدرس خونمو بلد نیستی ته ته: هه اگه بلد نبودم ده واقعا بی مغز بودم گفتم باشه باباااامن برم یکم استراحت کنم خیلی خستم ته ته: باشه مواظب خودت باش میبینمت فعلا ا. ت: فعلا یکم گرفتم خوابیدم صبح که شد از خواب بیدار شدم امروز تعطیل بودم بلند شدم حال حوصله ی روتین نداشتم یه آب زدم اومدم بیرون با همون لباس خواب صبحانه خوردم بعد دوباره خوابیدم رو مبل تا بعد از ظهر

بعد از ظهر که شد پا شدم اماده شدم با میکاپ دیروز یه لباس پوشیدم و رفتم سمت فرود گاه تو راه ب آملی زنگ زدم بعد از 1 ساعت رسیدم دیدم آملیا اونجا هست رفتم پیشش و بغض کردم کلی صحبت کردیم تا هواپیما میخواست راه بیوفته برای اخرین بار ازش خدافظی کردم بغض تو چشای هر دو مون جم شد و رفت رفت آملی من برای همیشه رفت و من موندم و یه دنیای غریبه (عکس بالا لباس ا. ت)
با بغض توی چشمم سوار ماشین شدم و رفتم خونه اصن اینقد ک حالم بد بود میل هیچی نداشتم همه چی منو یاد آملیا مینداخت کسی که از بچگی پیشش بودم دیگه پیشم نیست:)))) 💔با همون لباس ها خودمو رو مبل پرت کردم و کلی گریه کردم نمیدونم کی و چجوری خوابم بود صبح ک از خواب بیدار شدم ب رییسم زنگ زدم که من دیگه نمیام سر کار بلند شدم آرایشم رو پاک کردم و لباسم رو عوض کردم امروز بعد از ظهر ته ته میومد دنبالم اما من هنوز میل به هیچی نداشتم مثل یک مرده متحرک شده بودم دوباره خوابیدم که با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم رفتم درو باز کنم دیدم که......
اسلاید اضافی:)))))) ولی خدایی خودم سر این پارت خیلی ناراحت شدم:(((((💔🙂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود پارت بعدددددد🥲
بک بده ادمین عزیزم
مسییییییی🥺🍓🦦
حتما
داستانو نخوندم که برم پارت یک رو بخونم ولی خط اولش خیلی عالی بود🥲
قربونت🥺
عالی بود💜
بوص:))))
عالییی
بوص:))))
قشنگ بود🥲🙌🏻
ملسییی🦦🍓
اگه این پارت زیاد حمایت بشه فردا پارت پنج رو مینویسممممم🥺🥺