
شرایط پارت بعد:۱۰ لایک و ۵ کامنت. بچه ها با توجه به شرایط اینترنت فکر نمیکنم خیلی حمایت بشه یا ویو بخوره، امید وارم خوشتون بیاد. 💙 ناظر عزیز چیز بدی نداره لطفا منتشرش کن.
انچه گذشت: بعد از جمع کردن صدف ها رفتیم و ناهار خوردیم بعد از ناهار تهیونگ تصمیم گرفت بخوابه چون میگفت خیلی خستهس و سرش درد میکنه، منم رفتم بیرون از کلبه و تختم مرغ هارو جمع کردم، از بین درخت ها رفتم و بلاخره رسیدم به ساحل ،ساحل خیلی زیبا بود و من تمام مدت به امدن ی کشتی فکر میکردم! تا اینکه دیدم از ی قسمت جزیره داره دود بلند میشه! یعنی کسی اتیش کرده بود؟ کس دیگه ای هم توی جزیره بود؟ شاید جزیره اتیش گرفته بود؟ ولی چطوری؟ هوا نه خیلی گرمه و نه رعد و برقی زده . بلاخره تصمیم گرفتم برم سمت اتیش تا ببینم چه خبره، از طرفی هم میترسیدم اگه ی قبیله ی ادم بود باید چیکار میکردم؟ تهیونگ پیشم نبود پس تصمیم گرفتم برگردم به کلبه. درحال برگشت به کلبه بودم و داشتم از میان درخت ها حرکت میکردم تا احساس کردم ی دست مچ پام رو گرفت و من زمین خوردم! وقتی افتادم زمین با تمام وجود جیغ کشیدم و از جام بلند شدم و با تمام وجود فرار کردم!!!
بعد از اینکه به کلبه رسیدم تمام ماجرا رو به تهیونگ گفتم و اون فکر میکنه ک شاید یکی توی جزیره باشه، من درحدی ترسیده بودم ک تنها پام رو از کلبه نمیذاشتم بیرون! منو تهیونگ باهم نشسته بودیم توی کلبه و من گفتم: تهیووونگ تو اهل کجایی؟ + کره، توچی؟ _ عااا کره! من اهل استرالیام. میگم، دلتنگ پدر و مادرت نشدی؟ از وقتی امدیم هیچی نگفتی. +ام خب من جدا از خانوادم زندگی میکنم، داستان طولانی داره _ تعریف کن +نه _عی تعریف کن دیگه ترو خدااا +بیخیااال _ تهیووووونگ اونجا به پسرا چیمیگن؟ اها تهیوونگشیی درست گفتم؟ تهیونگ خندید و گفت: خب باشه ، خانواده ی من کره ایَن و خب من ی خواهر و ی برادر بزرگ تر از خودم دارم، برادرم وکیله و ازدواج کرده و دو تا بچه داره، خواهرم هم معلم شده و حدود دوساله که ازدواج کرده. مشکل اینجاست ک من اصلا علاقه ای به این نوع زندگیه حوصله سر بر ندارم! من دوست داشتم سفر کنم و تجربه کسب کنم و اگه هروقت واقعا از کسی خوشم امد دست به کار مهمی مثل ازدواج بزنم، مادر پدرم وقتی فهمیدن من میخوام از کره برم و نوع زندگیه اونهارو دوست ندارم جلوی من رو نگرفتن چون میدونستن نمیتونم باهاش کنار بیام. الان هم با تو توی این جزیره تسخیر شده گیر افتادم!] با جمله ی اخرش خندم گرفت و گفتم:
و گفتم: خب فکرکنم منم باید داستان زندگیم رو بگم. من توی استرالیا بزرگ شدم و ارزوم بود که به امریکا برم، وقتی ۲۰ سالم بود به ارزوم رسیدم و امدم امریکا، و حدود یک ماه پیش این تصمیم احمقانه رو گرفتم توی این جزیره لنتی گیر افتادم. + فکر کنم هممون از اینکه امدیم اینجا خیلی عصبانیم،ولی باید نیمه ی پر لیوان هم دید، زندگی تورو نمیدونم ولی زندگیه من خیلی حوصله سر بر شده بود و منتظر ی تحول بزرگ بودم، و از وقتی امدم اینجا کلی چیز یاد گرفتم و زندگی جدیدی رو شروع کردم. گفتم: خبب اممم اره درسته. تهیونگ گفت: بنظرت بقیه کسایی که توی کشتی باهامون بودن چیشدن؟ + نمیدونم ممکنه مرده باشن یا ی کشتی اون اطراف اون هارو نجات داده باشه، یا- ی دفعه حرفم قط شد و دوباره شروع کردم: یا هَمهمون کسی که توی جزیرس و اتیش روشن کرده بود یکی از اطراف کشتی بوده! + ولی اگه بود حتما تورو میشناخته و سعی میکرده حرف بزنه نه اینکه پات رو بگیره و تو از ترس دیگه از کلبه بیرون نگیری و هر وقت صدایی حتی از توی این کلبه میاد از ترس پشت سرت رو چک میکنی! با تعجب گفتم: تو از کجاااا میدونیییی؟ + خیلی خیلی ضایعس ، تو حتی بیشتر یک ساعت هم توی کلبه نمیموندی ولی بعد این اتفاق یک بار هم از کلبه بیرون نرفتی با اینکه اینجا فضای کوچیکیه و خیلی خجالت میکشی! دوباره تعجب کردم و گفتم: ایناینوو دیگه از کجا میدونییییییی! + خیلی خیلی ضایعس! اون روی تخت نشسته بود و رفتم سمتش و گفتم: خیلی باهوشی! الان دارم از خجالت اب میشم. روی تخت پیشش نشستم و گفت: خب پس با ی قلقلک چطوری؟ و شروع کرد قلقلک دادنم. درحالی ک هی میخندیدم و جیغ میزدم و میگفتم بس کن روی تخت غوطه ور شدم و تهیونگ هم میخندید.
شب رو خوابیدیم و صبح زود بیدار شدیم و هوا خیلی سرد بود و هردوتا مون تو تخت موندیم و فکر کنم تا ظهر خوابیدیم و بلاخره هردوتامون بلند شدیم و تهیونگ گفت : من میرم لب ساحل ی صدفی چیزی پیدا کنم. سریع گفتم: منم میاااام. تهیونگ خندید و راه افتادیم. توی راه گفتم: اینجا حیوونی چیزی نداره؟ مثلا حیوون های وحشی یا اصلا چرا توی این دریا ماهی کم پیدا میشه؟ + نمیدونم، امیدوارم ک حیوون وحشی ای پیدا نشه. خندم گرفت و گفتم: یاد اون روی که مار دنبالم کرده بود افتادم. تهیونگ خندید و گفت: رسیدیم، من اون سمت میگردم و تو هم اون سمت دنبال صدف بگرد، اگه ماهی جایی دیدی صدام کن.+نه نه باهات میام. _باااشه. باهم دنبال صدف گشتیم و برگشتیم توی کلبه و تهیونگ گفت: امروز باید صدف خام بخوریم. نگران گفتم: چراا؟ + چون اتیش رو روشن نگه نداشتیم و خاموش شده. کلافه گفتم : وااای چقدر بد، من پخته با ادویه هم بزور میخورمش.
صبح روز بعد با سرفه های تهیونگ بیدار شدم ، درحالی که موهای فِرِش رو پیشونیش ریخته بود و صورتش قرمز شده بود نشسته بود روی زمین، بعد اینکه متوجه بیدار شدنم شد گفتم: مریض شدی؟ + اره مثل اینکه . رفتم سمتش و درحالی که دستم رو روی پیشونیش میزاشتم گفتم: بزار ببینم تب داری. و تهیونگ نگام میکرد و گفتم: تبت خیلی شدیده، برو روی تخت دراز بکش منم میرم بیرون ببینم مرغ ها تخم کردن. + ولی تخم مرغ خام که نمیشه خورد، اتیش نداریم دیگه. _ عا اره پس میرم لب ساحل صدف جمع کنم. + تو که میترسی. _ نه نه مهم نیست. + میخوای باهات بیام؟ درحالی که در کلبه رو باز میکردم سریع گفتم: نه نمیخواد نمیترسم میرم. و در رو بستم . تمام راه رو اهنگ خوندم تا ترسم بریزه ، بعد از ده دقیقه دوییدن رسیدم و شروع کردم به جمع کردن صدف، توی دریا چند تا میگو دیدم و اون هارو هم برداشتم، خیلی بوی بدی میداد اوق. از دور ی کشتی رو دیدم و از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم، همین طور وایستاده بودم و ب کشتی زل زده بودم، سروصدایی نکردم چون کشتی مستقیم داشت میومد سمت جزیره، داشتم تمام کشتی رو میدیدم که .. خدای من! کشتی دزد های دریایی! // نتیجه چالشه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدی رو لطفا زود بزار
دارم مینویسمش؛)
ادمین تستت لایک شد بک بده
فالویی؛
تنکص
پارتت بعدییی عالیههه
ممنونم💙💙
ابرفضللللل
😂😂
خیلی داستانای خوبم واقعا لطفا زود تر پارت بعدم بزار
ممنونم، شرایط انجام شه میزارم💙
فک کنم یکیشونو گروگان بگیرن یا نمی دونم نظر یندارم😐👌
💙👌
پارت بعد هم بزااااااااااااار بزاااااار دیگههههههههه
تازه این پارتو گذاشتممم😂
دوباره بزار😂😂😂😂😂
فعلا که هنوز ننوشتمش😔😂 فردا امتحان ریاضی هم دارم..🗿
اع منم😐😐