5 اسلاید صحیح/غلط توسط: Rose انتشار: 2 سال پیش 235 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر لطفاً رد نکن لطفاًااا چیز خاصی ندارن پس لطفاً منتشر کن ممنون میشم منتشر کنی ❤️❤️
اوکی بریم ...
از زبان نانسی: از عمارت تهیونگ اومدم بیرون و سوار اسبم شدم پاهام خیلی درد میکرد ولی باید تحمل میکردم از ترسم به سرعت به سمت خونمون رفتم بعد چند دقیقه از جنگل خارج شدم و خونمون دیده میشد نفس راحتی کشیدم و سرعتم رو کم کردم یک نزدیک تر رفتم در خونمون باز بود و چراغا روشن
از اسبم پیاده شدم و به سمت خونه رفتم وارد خونه شدم با صحنه ای که دیدم جیغ بلندی کشیدم
پدرم بود بدن بی جونش روی زمین افتاده بود، نفس نمیکشید
نامادریم و خانم و آقای جئون با جونگکوک با صدای جیغم اومدند پیشم
نامادری : چه بلایی سرش آوردی دختره ی پرو
نانسی : معلوم هست چی میگی من اومدم افتاده بود رو زمین
جونگکوک: مر*ده؟
نانسی : فکر کنم نفس نمیکشه ( با گریه )
پدر جونگکوک سوار اسبش شد و رفت تا یک دکتر بیاره تا بفهمند واقعا فوت کرده یا نه
( یک ساعت بعد )
دکتر اومد رفت به سمت پدر نانسی و نبضش رو چک کرد و به آرامی سرش رو بالا آورد و با صورتی غمگین گفت : تسلیت میگم
از زبان نانسی : با حرف دکتر گریم شدت گرفت و رفتم سمت اتاقم شروع کردم به گریه کردن که با صدای در فوری صورتم رو پاک کردم
جونگکوک: میتونم بیام داخل
نانسی : اره
جونگکوک اومد داخل اتاق نانسی یه آرامی در رو پشت سرش بست و رفت کنار نانسی نشست و دستش رو روی شونه های دخترک گذاشت و گفت : حالت خوبه
نانسی با حرف جونگکوک بغضش ترکید و گفت : چطور میتونم خوب باشم
جونگکوک : نگران نباش من همیشه کنارتم
از زبان جونگکوک: میخواستم حرفم رو ادامه بدم که سنگی چیزی رو روی شونه هام حس کردم سرم رو برگردوندم که با چشمای بسته اش و صورت معصومش رو به رو شدم توی خواب بود و سرش رو گذاشته بود رو شونه ام هیچ کس نمیتونه انقدر زیبا بخوابه قلبم نمیتونست از این تند تر بزنه
از زبان جونگکوک: دیگه دیر وقت بود آروم ن
سر نانسی رو از روی شونه ام برداشتم و گذاشتمش رو تخت از خونشون رفتم بیرون و به سمت عمارت رفتم .
ساعت سه شب بود نانسی با ترس از خواب پرید
از زبان نانسی: نصف شب بود خواب خیلی ترسناکی دیدم و از خواب پریدم الان دوست دارم پیش کسی باشم بهم امنیت بده بهم آرامش بده
پنجره ای توی اتاقم بود رفتم بازش کردم ازش اومدم بیرون رفتم سوار اسبم شدم و به سمت عمارت تهیونگ رفتم وقتی رسیدم در عمارت رو باز کردم و با داد گفتم تهیونگگگگ کجاییی با عجله به سمت طبقه سوم رفتم و وارد اتاقش شدم دیدم نشسته رو مبل و داره کتاب میخونه اینبار صدام رو آروم تر کردم و گفتم تهیونگگ به آرامی سرش رو به سمتم چرخوند تا چشمم به چشمش افتاد نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کردن
از زبان تهیونگ : داشتم کتاب میخوندم که با صدایی به خودم اومدم نانسی بود تا منو دید شروع کرد به گریه کردن .
تهیونگ با سرعت رفت پیش نانسی و بلندش کرد و گذاشتش رو مبل
تهیونگ : اتفاقی افتاده ؟ حالت خوبه ؟ زخمی شدی
نانسی : من خوبم ولی ، ولی پدرم فوت کرده
تهیونگ : تسلیت میگم
نانسی : ممنون ، تهیونگ؟ ،
تهیونگ : بله
نانسی : دیدی سر ظهر چراغی که روشن مونده رو خاموش میکنی چی میشه ؟
تهیونگ : اره هیچی
نانسی : من توی زندگی آدمای اطرافم همون چراغم همون قدر بی اهمیت
تهیونگ : شاید تو همون چراغی ، ولی اگر به موقعش نباشی آدمای اطرافت توی تاریکی قلبشون گم میشن ، مثل من اگه تو نباشی توی تاریکی وجودم گم میشم
از زبان نانسی: با حرفش لبخند کوچیکی روی لبم نشت و بغ*لش کردم و گفتم : ممنون که کنارمی
خب این پارت تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه لایک کنید کامنت بزارید منتظر پارت بعد باشید
بچه ها خواستم روزی دو پارت بزارم ولی خب بخاطر قطعی اینترنت نمیشه
ببخشید اگه دیر گذاشتم دیروز گذاشتمش ولی رد شد امیدوارم اینبار منتشر بشه ناظر لطفاً منتشر کن ❤️
5 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
های عالی بود واقعا اگر میتونستی روزی دو پارت بزاری عالی میشد
عالییی زود پارت بعدو بزار
ممنون ❤️