4 اسلاید صحیح/غلط توسط: DENISE¡♛ انتشار: 2 سال پیش 884 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خووو قبل از شروع میخوام ی چیزی بگم...حمایتا بسی کم است...و اینکه مدارس فردا باز میشه از اونجایی ک من دارم میرم هفتم درسام سنگین تره..شاید کمتر براتون بزارم مثلا پنج شنبه جمعه ها دو پارت میزارم...بوج بعتون..بریم سراغ داستان...
ب سمت اتاقامون حرکت کردیم...۵۷۴...۵۷۵...۵۷۶...۵۷۷ پیداش کردم در اتاقو باز کردم و با ی دختر مو حنایی روبه رو شدم..گفتم اینجا اتاقه ۵۷۷ مثل اینکه من باهات هم اتاقیم...گفت:لابد دیگه بیا تو وسایلتو بچین...وارد اتاق شدم و نشستم...پرسید:سال چندمی؟ گفتم:من سال سومم تو چی؟ گفت:من شیشم و اسمم لونا میچانه اسمت چیه؟ گفتم:رزالیند آموند بلک با حیرت گف:تو دختر خونده همون قاتلی ک از ازکابان فرار کرده؟ سعی کردم عصبی بودنمو نشون ندم و گفتم:براش پاپوش دوختن و بله با حالتی ک انگار از من خوشش نمیاد گفت:مالفوی همه جا رو جار زده ک باید از تو همه دوری کنن چون توعم خطر ناکی چیزی نگفتم و شروع کردم ب مرتب کردن کتابا و وسایلم در همین موقع گفتم:مالفوی پسر عمه ی من میشه زیاد رابطمون خوب نی لونا گفت:اره..ب همه اسلیترینی ها عم کل زندگیتو تعریف کرده با تاسف سرمو تکون دادم و گفتم:نمیشه کاریش کرد...ساعت ۱۱ نیم بود ک رفتم توی رخت خواب فردا اولین کلاسم با پرفسور اسنیپ بود...از پدرم شنیدم زیاد ادم جالبی نی و از پدرمم خوشش نمیومده...(فردا صب)با خوابلودگی پاشدم لباسمو عوض کردمو موهامو دم اسبی بستم و رفتم سمت سرسرا تا صبحانه بخورم خواستم لوناعم بیدار کنم ک دیدم زودتر از من رفته فک کنم توی این ی سال باهم جور نشیم...رفتم توی سرسرا و کنار ی پسر قد بلند ک موهای مشکی داشت نشستم و شروع کردم ب کشیدن حلیم تو ظرفم...نمیدونم چرا ولی ی حسی بهم میگف ک همه دارن نگام میکنن...دو قاشق خوردم و دیگ از بس همه داشتن نگام میکردن میخواستم پاشم ک اون پسر گفت:تو ک هنوز چیزی نخوردی چرا میخوای پاشی گفتم:اخه...گفت:ب بقیه کار نداشته باش بشین سر کلاس اسنیپ همینیم ک خوردی از دست میدی نشستم و شروع کردم ب خوردن...گفت:اسم من رایان آلمونده خواستم منم بگم ک اسمم چیه ک گفت:همه میدونن تو کی هستی ر و بعد نگاش کردم...
این زنگ با ریونکالاو کلاس داشتیم...رایان کنارم نشسته بود و ی دختر ریونکلاوی هم اونورم بود...اسنیپ داشت درباره ی معجون عشق توضیح میداد ک چ کاری انجام میده و چجوری ب وجود میاد همه داشتن گوش میکردن بجز دراکو ک داشت با اون دوتا غول تشن میخندید و اسنیپ گفت:اقای مالفوی میتونید بگید ک معجون عشق چجوری بوجود میاد؟ جوابی نداد ک دستمو بردم بالا و اسنیپ با تنفر گفت:بگید خانم بلک گفتم:ما نیاز داریم به تیغ گل رز اشک پری زاد تار موی کسی ک عاشقشیم و اب چشمه جادوگران اسنیپ گفت:نسبت ب پدرخوندت خیلی خوب جواب میدی هیچی نگفتم ک پشتشو کرد گفت:اقای مالفوی از این ب فردا ساعت ۳تا ۵ ۲ ساعت در روز با خانم بلک توی حیاط مدرسه ب یادگیری معجون عشق میپردازید تااینکه یاد بگیرید پیش من انجام بدید اگر درست انجام ندید از کل امتیاز اسلیترین ب ریونکلاو داده میشه دراکو:ولی.. اسنیپ:درس بعدی درباره ی....ک ساکت شدیم...توی راهرو بودیم داشتیم میرفتیم سمت سرسرا تا ناهار بخوریم ک رایان گفت:میخوای چیکار کنی؟ گفتم:منظورت چیه؟ گفت:مالفویو میگم گفتم:همونکاری ک اسنیپ گفتو میکنم..سر میز نشستیم ک دراکو اومد و گفت:ساعت ۳ توی حیاط منتظرتم چیزی نگفتم و رفت...ساعت ۱ از رایان خدافظی کردمو و رفتم سمت اتاقم راسیتش خوب ک ی دوست پیدا کردم توی راه یاد هری اینا افتادم و راهمو ب سمت سالن گریفیندور کج کردم دیدم اون سه تا دارن میان بیرون و رفتم سمتشون گفتم:سلاااااااااام چطورید هری گف:سلامرز چطوری رون گفت:هری بهش بگو ابجی هری:اگر خودش بخاد میگم گفتم:هرچی دلت میخواد بگو هرماینی گفت:حالا اینارو ولش روز اول توی هاگوارتز چطور بود گفتم:ههی بعد نبود ب لطف مالفوی برای همه زندگیه منو تعریف کرده هم اتاقیم بهم مث ی حشره مزاحم نگا میکنه الان فقط ی دوست پیدا کردم رون:پس ما چغندریم؟ لبخند زدمو گفتم:شماهارو ک توی قطار پیدا کردم هری گفت:هر وقت چیزی خواستی ب من بگو ابجی لبخند زدمو گفتم:حتما و بعد ازشون جدا شدم و رفتم توی اتاقم و خوابیدم....
بیدار شدم دیدم ساعت ۲ چهل و پنج دیقس دوییدم و اماده شدم و وسایل ساخت معجون ک از طرف پدرم بود برداشتم و بردم توی حیاط..توی حیاط داشتم میدوییدم تا برسم ب محل قرارم...وقتی رسیدم دیدم نشسته رفتم نشستم پیشش نفس نفس زنان گفتم ببخشید دیر شد...چشم غره ای رفت و گفت:چیکار کنم دیگه...حالا الان چیکار باید کنیم؟ گفتم:اول باید بریم دنبال مواد اولیه اولین چیز تیغ گل رز ک توی حیاط مدرسه سمت جنوب غربی هست اول باید اونو بیاریم گفت:پس چرا نشستیم پاشو بریم بیاریم و باهم رفتیم اون سمت تا تیغاشو بکنیم وقتی رسیدیم خواست با دست بکنه ک گفتم:صب کن و دستکش دادم بهش و گفتم:نمیخوای ک با دست خونی برگردیم و تیغو کند و همونجا چون خلوت بود نشستیم و گفتم حالا تمام چیزایی ک نیاز داریم توی جنگل ممنوعس...برو نتیجه...
4 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
29 لایک
منم میرم کلاس هفتم
عالیههههه 💕
مرسییییی😇🙃
عالی بود
مرسی....🙂💜
عالی بود
بوجپسکلت🌚🌗
سلامدوستعزیز....میگمایناکانتمپریده..ادامهداستونوتویایناکانتگذاشتماگرمیخوایبروببینولذتببر..😃🌗
عه تو هم سن منی
منم میرم کلاس 7
_ذوققققق