این داستان مثلا راجع ب الکساندر ریباک و اون اهنگشه(:
الکس: میخوام براتون یه داستان تعریف کنم...داستانی که قبلا برام اتفاق افتاده و زندگیمرو ۲ نیم کرده،قصهای که هیچوقت فراموش نمیکنم و هربار با فکر کردن بهش قلبم آروم میشه!...داستان اولین روزی که اونو ديدم! بچهها:جدی آقای ریباک؟ الکس:بله...
بچه ها دور الکس نشستند و منتظر بودند تا اون قصه رو بخونه.
الکس قصه راشروع کرد: اونروز روز تولد ۱۷ سالگیم بود و پدرم میخواست به عنوان یه کادوی تولد،کادویی که سالها منتظرش بودم برام بگیره اون موقعه من یه ویالون میخواستم چون تازه اختراع شده بود...ادامه داستان از زبان شخصیت ها:
مادر الکس:الکس بیدار شو...الکس:سلام مادر صبح بخیر!مادر:پسرم برو به حیاط پدرت برات یه هدیه داره!
الکس خیلی خوشحال شد و چشمهاش برق میزد...
الکس:پدر!سلام صبح بخیر پدر:سلام پسرم بیا اینرو ببیین
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)