
این داستان مثلا راجع ب الکساندر ریباک و اون اهنگشه(:
الکس: میخوام براتون یه داستان تعریف کنم...داستانی که قبلا برام اتفاق افتاده و زندگیمرو ۲ نیم کرده،قصهای که هیچوقت فراموش نمیکنم و هربار با فکر کردن بهش قلبم آروم میشه!...داستان اولین روزی که اونو ديدم! بچهها:جدی آقای ریباک؟ الکس:بله... بچه ها دور الکس نشستند و منتظر بودند تا اون قصه رو بخونه. الکس قصه راشروع کرد: اونروز روز تولد ۱۷ سالگیم بود و پدرم میخواست به عنوان یه کادوی تولد،کادویی که سالها منتظرش بودم برام بگیره اون موقعه من یه ویالون میخواستم چون تازه اختراع شده بود...ادامه داستان از زبان شخصیت ها: مادر الکس:الکس بیدار شو...الکس:سلام مادر صبح بخیر!مادر:پسرم برو به حیاط پدرت برات یه هدیه داره! الکس خیلی خوشحال شد و چشمهاش برق میزد... الکس:پدر!سلام صبح بخیر پدر:سلام پسرم بیا اینرو ببیین
الکس یه چیز رو دید که روش یه پارچه بود وقتی پارچه رو برداشت یه ویالون دید. پدر:دوسش داری؟ الکس: معلومه...معلومه که دوسش دارم پدرررررررر. و رفت بغل پدرش.پدر:باید کار باهاش رو یاد بگیر همهچی رو بهت یاد میدم ناسلامتی من ویالونیست بودم.الکس:ممنونم پدر اما میتونم به عنوان تمرین کوتاه ازش استفاده کنم؟لطفا!پدر:فکرنمیکنم که کار درستی باشه...ولی...خیلی خب باشه فقط سریع برگردخب؟ الکس:چشم پدر قول میدم. الکس با دوچرخهموتوریش رفت و رفت و رفت تا به یه آبادی(طبیعت)رسید.الکس:وای چقدر زیباست!دوسش دارم.. . بعد از این که خیلی با ویالون زدنش رفت جلو چون کار باهاش رو خیلی بلد نبود جلوی پاش رو ندید و با چشم بسته افتاد توی دره.الکس:بهتره برم ببینم اونجا چه خبره خب این اولین روز تمرینمه...باید شجاع باشم.
وای وای وای نه نه وایسااا وایسااالا نههههههههه....!اون بیهوش شده بود اما وقتی چشاشو باز کرد خودشو توی دره دید.الکس:وای من کجام گوونم غل خوردم و افتادم تو این دره حالا چجوری باید برم بالا...!بچه ها:خب آقای ریباک ادامش روبگید... ریباک:از اونجایی که اونموقعه هیچ تلفنی نبود برای همینم راه و ادامه دادم تا ببینم خونهای چیزی پیدا میکنم که ازشون کمک بگیرم ببرنم بالا..الکس:باید دنبال یه آدم بگردم تا کمکم کنن....آره باید بلند شم. کمی جلوتر الکس ایستاد:وااااای این دیگه چیه.....!چقدر حیرتانگیزه....! آره...الکس یه قصر باشکوه دیده بود قصری که تا بهحال ندیده بود...اون داشت باخودش فکر میکرد که اصلا قصری وجود نداره...چون قصرها سالها پیش ازبین رفتهاند..الکس:چطور ممکنه یه قلعه وجود داشته باشه..؟مگه اونا از بین نرفتن!.. بهتره برم جلوتر و یه نگاهی بندازم. الکس رفت تا به دیوار های قصر نگاه کنه رنگ دیوارها رنگینکمانی بود و میدرخشید.الکس:وااای چقدر زیباست...!این رنگها واقعا زیبااند..!یعنی صاحب اینجا کی میتونه باشه. دوروبر قصر پر از گل های خوشرنگ بود الکس یکیشون رو برداشت و بوکرد! الکس:چه بوی دلنشینی..همونموقعه یه دختر دوان دوان از قصر خارج شد و دست الکس رو محکم گرفت و دوید
الکس:وایسااااتو کی هستی با من چیکار داری!الکس حسابی تعجب کردهبود.دختر:سوال نپرس فقط بیا.. بعد از اینکه خیلی دویدن رفتن و پشت یه درخت کهن قایم شدن.دختر:هیس هیس هیچی نگو تا برن...الکس:منظورت چیه کیا برن؟دختر:ساکتتتتتت بعد از گشت زدن چند تا موجود عجیب غریب دختر گفت:اوووووف رفتن...الکس:اصلا تو کی هستی کیا رفتن...؟دختر با تعجب به چهره الکس خیره شد و گفت:اووو ببخشید یادم رفت خودمو معرفی کنم من پیکسی هستم یه پریدختر...الکس:چی ببینم تو چی گفتی یه پریدختر..!پیکسی:یعنی از گوشام و رنگ پوستم متوجه نشدی؟ پیکسی گوشای نوک تیز و رنگ پوست مایل به آبی داشت یعنی آبی خیلی کمرنگ. الکس:اره اره راست میگی من توجه نکرده بودم.. پیکسی:خیلی خب باید از اینجا بریم.الکس:اما کجا بریم من....منکه نمیتونم دنبال تو بیام باید برم خونمون اون بالا!پیکسی:حالا میری یعنی نمیخوای به من کمک کنی ازدست اونا فرار کنم..؟الکس:اول باید برام همهچی رو توضیح بدی همینطوری که نمیتونم بگم باشه!پیکسی:ببین بچه آدمیزاد من از وقتی که به دنیا اومدم توی این قلعه زندگی میکردم اونم با پدر و مادرم وقتی مادرم رو از دست دادم حسابی تنها شدم اون بود که همیشه خدا به حرفای من گوش میداد و خواستههام رو برآورده میکرد اما پدرم..خب اون اصلا
به من توجهی نمیکنه و از من برای رسیدن به اهدافش استفاده میکنه اون چند تا مامور عوضی داره که همیشه میفرستشون دنبالم..الکس:اون مامورهاش رو میفرسته دنبالت اما برای چی مگه تو چیکار میکنی؟پیکسی:مگه نمیبینی اون به خواسته های من توجهی نمیکنه یه بار فقط درطول عمرم ازش یه درخواست کردم اما اون بهش اهمیتی نداد هيچوقت اهمیتی نمیده....!الکس:خواستهات چی بود؟پیکسی:خواستهام....دوستی بود!الکس:دوستی..دوستی بین کی و کی؟پیکسی:این بودکه پدرم دست از جنگیدن برداره و اجازه بده انسانها و پریها با هم دوست باشن..میدونی قلعه ما خیلی قدیمیه برای همینم پدرم به خاطر نسلش همیشه و همیشه میجنگه با پریها انسانها و هر موجودات دیگهای و منم دیگه ازاین اوضاع خسته شدم چند بار سعی کردم فرار کنم اما هربار اون سربازها نمیزاشتن اما ایندفعه فرق میکنه اجازه نمیدم پیدام کنن....!الکس بهش خیرهشد و با لبخند گفت:چطور میخوای کاری کنی که پیدات نکنن؟اخه مگه میشه؟پیکسی:آره میشه...من به خودم ایمان دارم چرا نشه من یه موجود دو دست دو پا هستمبا گوشای عجیب و رنگ پوست آبی میتونم برای
خودم تصمیم بگیرم..!الکس:خوبه موفق باشی!..او راستی ویالونم کجاستتتتتت نعههه ویالونم جاش گذاشتمممم پیکسی:چیچی لون؟دنبال چی داری میگردی؟الکس:ویالون یه ابزار موسیقیه پدرم امروز به عنوان کادوی تولدم برام خریده من خیلی براش انتظار کشیده بودم از وقتی که ۱۲ سالم بود!پیکسی:تولدت؟تو چند سالته؟الکس: ۱۶ سالمه تو هم حتما همینی.پیکسی:من...۱۶ سالم...نه بابا من...خب یه پریام و تو یه آدمیزاد بنابراین سنین ما فرق میکنه من نمیدونم چند سالمه اما میدونم هم سنیم!♡الکس:آره...حالا میای ویالونم و پیدا کنیم؟پیکسی:آره حتما اخرین باری که تو دستت بود کی بود؟الکس:بزار ببینم داشتم ویالون میزدم که یهو افتادم توی دره پس باید بریم اون جایی که قلعه رو دیدم تقریبا یه کم نزدیکترش...پیکسی:امکان نداره نمیتونیم بریم اونجا دوباره مامورها میبیننمون و من رو توی قلعه زندانی میکنن تحمل چندبارش رو ندارم الکس!.الکس دلش براش سوخت و گفت:خیلی خب باشه نگران نباش یه نقشه میکشیم که مو لا درزش نره!منم بهت کمک میکنم و نمیزارم اونا ببرنت.پیکسی توی چشماش پر از اشک شد و گفت:واقعا میگی ممنونم الکس!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)