
ناظر جونم لطفا ردش نکن چیز بدی نداره.
بعد راه افتادیم. رسیدیم و رفتیم سر کلاس .اون پسرای لعنتی هم بودن.*ا.ت. میدونه اسمشون چیه اما چون سئونگ وو روش غیرتی میشه خودشو میزنه به اون راه* سرکلاس منو سئونگ وو کنار هم نشستیم.اصلا حواسمون درس نبود.و فقط باهم حرف میزدیم و سلفی می گرفتیم.*تهِ کلاس بودن بدیش همینه دیگع /:*تهِ کلاس بودیم *دیدین گفتم* تا اینکه استاد از من یه سوال پرسید.خدارو شکر به اندازه ی کافی درس خونده بودم.گفت:مدوسا که بود و چه بلایی سرش آمد خانم لی ا.ت.؟
*میتونید دربارش سرچ کنید متوجه میشید چیه*گفتم:مدوسا یکی از دختران یونانی بود که به خاطر زیباییش یکی بهش حسادت میکرد برای همین موهاشو به مار تبدیل کرد و هروقت مدوسا به کسی نگاه میکرد سنگ می شد بعد یک کس دیگه سرشو کند تا توی جنگ ازش استفاده کنه و بقیه رو سنگ کنه. استاد:خب این دو نفر چه کسایی بودن؟ سرمو انداختم پایینو یهو دست سئونگ وو رو روی یه خط از کتاب دیدم که داره اشاره میکنه. انقدر خط های کتاب ریز بود و من بلند شده بودم نمیتونستم خوب ببینم.
در اصل من عینکی بودم اما چون خیلی زشت میشدم نمیزدم.به استاد هم نگفتم عینکی ام که عقب میشینم.هیچ کس به غیر سئونگ وو نمیدونه عینکی هستم.تا اینکه از بچه ها که ردیف کنار ما بود گفت:استاد سئونگ وو کتاب رو باز کرده تا ا.ت. از روش بخونه! به طرف چشم غره رفتم.اونم واسم زبون در اوورد.استاد رو نگاه کردم .سمت تخته نبود! به سئونگ وو نگاه کردم دیدم سمت میز ماست! گفت :خب خب خب ،چرا بهش نشون دادی اقای کییییییم؟*قشنگ کش دار و طلب دارانه این سوال رو کرد!*
ا.ت.:مشخص بود اعصاب مصاب نداره. منم فداکاری کردم و گفتم:راستش استاد ،من چشمام یه مقدار ضعیفه اما الان بهتر شده و عینکمو بر میدارم.وقتی منو سئونگ وو اومدیم بقیه جلو نشسته بودن و فقط اخری خالی بود .تو کلاس میخواستم بهتون بگم بیایم جلو اما داشتسد درس میدادید.اون اسمارو که نوشته بودین رو تخته من خوب ندیدم. و شما سریع پاکشون کردید.منم رفتم تو اینترنت سرچ کردم اما ظاهرا اسماشونو یادم رفت و ...سئونگ وو میخواست به من لطف کنه! و...
استاد که انگار از زیاد حرف زدنم خسته شده بود، بهم گفت:خب خب خب وراجی بسه! پس چرا ازم نپرسیدی؟ گفتم:هر وقت خواستم بپرسم گفتید وسط درس صحبت نکنم! گفت:اخر زنگ چطور؟ گفتم:استاد شما همیشه میرید پیش معلما و منم اجازه نداشتم بیام تو! استاد به بچه ها نگاه کرد.بیشتراشون داشتن پوزخند میزدن. استاد داشت کم میاوورد.هه هه! به من گیر میدی!؟ گفت: جی وو شما بیا اینجا پیش سئونگ وو و شما خانم ا.ت. که ادعا میکنی چشمات ضعیفه !برو پیش تهیونگ! ا.ت.:تهیونگ سرشو برگردوند.فهمیدم کیه! یکی از همون هفت تا عو30*نویسنده با ادبه* گفتم:ولی... استاد گفت:ولی و اما و شاید نداریم!*سفت محکم و قاطعانه*
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
گود بود
عالیییییی