10 اسلاید صحیح/غلط توسط: اراد انتشار: 4 سال پیش 50 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان امیدورم حالتون خوب باشه و من یه چیزی رو راجب استاد میراکلس اشتباه گفتم چیزی رو اشتباه گفتم اون معجزه گر هارو نساخته بریم داستان( عکسه پارتم توش اشتباهی نوشتم پارت ۵ ولی پارت ۱۵ هستیم)
آنچه گذشت: کت شرور شد...
لوکا گفت میدونم باورش سخته اما الان چهار نفریم...به قلعه کت بلنس رسیدیم...
بانوم رو ولکن ولش کن ولش کن ولش کن...
خب بریم داستان
بعدش آدرین محکم بغلم کرد و گفت ببخشید من گفتم اشکال نداره منم اکومایی شدم آدرین گفت به خاطر اینکه عذر خواهیم جواب بده باید یک کاری کنم گفتم چیکار که یهو نزدیکم شد من دیگه باسم طبیعی بود و نزدیکش شدم و همو بوسیدیم بعد آدرین گفت حالا منو میبخشی گفتم از اولش هم بخشیده بودنت گفتم ممنون و خوابیدیم صبح از زبان استیو: از خواب پاشدم خواهرم ور بیدار کردم دیدم ساعت ۶ صبح هست و همه خواب بودن و خلاصه رفتیم بیرون و رفتیم اتاق مامان بابامون که یهو داشتیم سکته قلبی میزدیم یه صحنه خواست دیدیم عالیس گفت چه رمانتیک من گفتم یا ابوالفضل 😂😂😂 که هیچ مامان بابام بیدار شدن و شدن خورشت قرمز ما گفتیم بیدار شین صبحانه بدین گفتن باشه و دایی مارسلشون هم بیدار شدن و صبحانه خوردیم ( دوستان اگه اشتباه نکنم تو پارت های قبل گفتم استیوشون چهار ساله شدن) که دایی مارسل به مامانم گفت: مرینت دو سه روز دیگه میخوایم عروسی بگیریم آیا شما کادویی برای هم آماده کردین مامان بابام گفتن آره ( دوستان ازدواج کردن ولی عروسی به یک سری مسائل نگرفتن الیا و نینو هم همینطور ولی مارسل و کاگامی هنوز ازدواج نکردن فقط دوست دختر و پسر بودن) که من گفتم پس میگفتین برین اتاق راجب اینا حرف میزدیم که همه یادشون افتاد مارو نفرستادن تو اتاق و داشتن سکته میزدن که مامانم گفت آره پسرم و خلاصه کلی حرف زدیم که من گفتم خواهری بیا بریم تو حیاط بازی عالیس گفت باشه و رفتیم تو حیاط بازی کردیم ولی یهو من تو ذهنم اتفاقات بد بچگیم یادم اومد و افتادم زمین عالیس گفت چیشد استیو گفتم خاطرات بد بچگیم یادم اومد گفت کدوما گفتم همونی که منو دزدید به خاطر انتقام پدر مادرم معجزه گر داستان یه کلت گذاشتن روسرم که یهو گفتم است تو نبودی تو اون ماجرا عالیس گفت آره بعد گفتم عالیس بیا تو زیر زمین یک ماریا دارم عالیس گفت باشه رفتیم تو زیرزمین و من برقو زدم و گفتم بیا این عکسا ور ببین عکس های گذشته پدر و مادرمون میخوام بفهمم چرا همیشه همه چیز رو از ما مخفی میکنم عالیس گفت نباید فضولی کنیم من گفتم عالیس شاید این نتونستن گاهی وقتا گرون تموم شده برات و عکسا رو باهم دیدیم که چشم خورد به یک عکس و گفتم عالیس این همون یه که کلت رو سرم گذاشت تو پوکی عالیس گفت پشتش یه چیزی نوشته نوشته بود اون روز بد ترین روز زندگیم بود عکس بعدی رو دیدیم دیدیم اون ها دارن باهم دعوا میکنن یعنی خادم با اون پسره ولی نفهمیدم کی عکس گرفته عالیس گفت پشتش رو بخون گفتم باشه نوشته بود برادر تو مرا گول زدی ما تو شک بودیم که یهو....
پدرامون اومد و گفت اینجا چیکار میکنین من گفتم هیچی که عکسارو دید و پدرم گفت میخواستیم به وقتش بگیم ولی الان که دیدین داستان رو براتون میگم داستان از جایی شروع میشه که مادرتون عاشقم میشه یه دختری بود که خیلی کلک باز و حقه باز بود و در واقع عاشق منم بود اون هر کاری میکرد که منو از مادرتون جدا کنه حتی کلویی هم به مادرتون کمک کردم که لایلا رو از سره راه بر دارن ( من اسمشون رو میگن به بچه ها یه چیز دیگه میگن) چون اون زمانا کلویی بد جنس بود ولی الان خوب شده ولایات سه بار شرور شد و در واقع رییس اون کسی که تو ور دزدید همین لایلا بود دشمن ما لایلا هست ارباب شرارت جدید لایلا هست( خلاصه لایلا هست😂😂😂) و اون پسره برادر تقلبی مرینت هست بچه ها تو شک بودن که گفتم یا قیامون موسی😂😂😂😂 بابامون گفت حالا شما همه چیز رو میدونین استیو پسرم این معجزه گر خرس هست ولی نباید تا وقتی که م نگفتم ازش استفاده کنی بگیرش استیو گفت ممنون چو برگشتیم تو و ماجرا رو برا مرینت گفتم( از زبان ارمنی هست) مرینت گفت بچه ها نباید میفهمیدید ولی حالاک ه فهمیدید عیب ندارد حالا برین اتاقاتون( ببخشید این صفحه کم بود)
(دوستان وجدانن یادم نیست کجا بودیم میریم به صبح یه روزی) صبح پاشدم مری جونم رو بیدار کردم( از زبان آدری حومه) و رفتیم بیرون دیدم ساعت هسته و تا نه همه بیدار شدن و صبحانه خوردیم بعد مرینت گفت ای کاش لایلا دست از این کاراش برداره که من ماجرای فیلیکس ور یادم اومد و گفتم مرینت بیا بریم تو اتاق کارت دارم مرینت گفت باشه رفتیم تو اتاق و من ماجرای فیلیکس رو گفتم مرینت تعجب کرد و گفت من فکر نمیکنم فیلیکیس انقدر بی رحم باشه که تو رو نابود کنه فکر کنم هدف لایلا رو نمیدونه گفتم موافقم بعدش گفتم باید با حقیقت روبرو بشه گفت آره ( دوستان فیلیکس کی آدرین میشه) بعد مارسل اومد تو و گفت میاین بازی کامپیوتری گفتم آره و رفتیم بیرون و بازی مورتال کمبت گذاشتن و بازی کردیم مرینت صحنه های وحشیانش سکته میزد گفتم مرینت این بازیه فقط و البته بازیه خشنیه مرینت گفت این خسته میزنم قلب همدیگرو با خنجر در میارن گفتم اونا تو دنیای واقعی هم هستن و آدمای خوبم دارن که از زمین دفاع میکنم ولی دمیاشون از دنیای ما جداست فقط اگه ده تا مسابقه رو ببرن میتونن به اینجا حمله کنند راستش یه بار با رییس خوباشون یعنی آورد ریدن ملاقات داشتم که نگهبان زمینه مرینت و بقیه خشکشون زد و گفتن یا موسی که مرینت بازی رو خاموش کرد و موقع ناهار شد و ناهار خوردیم و مرینت همش نگران بود گفتم نگران چی هستی مرینت گفت نگران اینکه اگه اینا واقعی باشه به زمین حمله نکنن گفتم اگه حمله هم کنن ما جلوشون وای می ایستیم تازه همینجور کشکی نیس اینکار خیلی سخته و بعد از ناهار بچه ها رفتن بخوابن کاگامی و مارسل و مامان بابا هامون هم همینطور فقط ما موندیم ولی قبل از خواب مارسل گفت دو روز دیگه هکریسنسه فردا شبه کریسمس و پس فردا تا شب کریسمسه و باید فردا هم هارو تزئین کنیم و پس فردا من خواستگاری کنم و شما عروسی بگیریم چون همینجور که گفتین نگرفتیم گفتم آره چون اون زمان شهر خیلی زیاد تحدید میشد و مارسل رفت خوابید که من گفتم مرینت بیا بریم برج ایفل تا جبران اون روز که بدون تو رفتیم بشه مرینت گفت باشه ( تو پارت ۱۰ هست یا شایدم جلو تر) و رفتیم برج ایفل که آندره رو دیدیم از برج پایین رفتیم و پشت برج تبدیل به خودمون شدیم به کوامی هامون گفتن غذا بهشون غذا دادیم و با مرینت رفتیم سمت آندره آندره گفت سلام یک عشق پاک و خالص که خیلی قوی هست یک بستنی بلوری به رنگ چشم تو مرینت و یک بستنی موزی به رنگ موی شما آقای آرنی اگراست و یک بستنی سیب به رنگ چشم شما آقای اگراست که مرینت گفت اسم مارو از کجا میدونی گفت اولا من قبلا با شما ملاقات کردم دوما کل پاریس اسمتون رو میدونن ما تو شک بودیم و رفتیم بستنی بخوریم یهو تیکی پلک گفتن از بلولر و سیب به ما دوتا عاشق هم بدیم گفتم باشه بیاین دو تا عاشق گفتیم ممنون و باهم خوردن و ما برگشتیم خونه که دیدیم بچه هامون بیدارم و گفتن سلام برگشتین گفتیم اره مگه چقدره نیستیم گفتم دو ساعت گفتیم چی گفتن آره دوساعته نیستین و رفتیم تو اتاقمون و استیو هم رفت خط داستانی مرتال کامبت ( درسته چهار سالشونه اما بازی با کنسول رو بلدن) عالیس هم رفت تا واتاقشش با گوشیش ور بره چون باسش گوشی خریدیم اما برای کاران ه چون همش پای بازی کنسول بود بعد گفتم عشقم مطمئنی میخوای عروسی بگیریم گفت مگه چیه همه اینکارو میکنن و بعد الیزابت گفت بیاین شام و شام رو بوقلمون خوردیم بعدش گفتم نظرتون چیه فردا شب که کریسمسه یه رستوران رزرو کنم بریم اونجا همه گفتن عالیه حالا کدوم رستوران گفتم یه رستوران تازه تاسیس هست که مدیرش یکی از دوستامه
( دوستان این دوستی که میگم تو انیمیشن نبود اما من گذاشتم تو داستانم که از بچگی با ادرین دوسته مثل کلویی درواقع این پسر عموی کلویی هست و اسمشو آنتونی هست آنتونی بورژوا و یک برادر داره به اسم ادوارد بورژوا ) همه گفتن عالیه حالا اسمش چیه گفتم آنتونی که یهو همه خمیازه کشیدن و رفتیم خوابیدیم صبح پاشدم و مرینت رو بیدار کردم... دوستان ببخشید اینجا دارم کات میکنم ولی اتفاقات کریسمس پارت بعدیه و خیلی زود کات کردم میدونم ولی گفتم برای پارت بعدی بزارمش و اتفاقات خیلی هیجان انگیزی در انتظارتونه و میدونم بد جا کات کردم و این صفحه کوتاه بود ببخشید حالا بزنید صفحه بعد👈👈👈👈
خداحافظ
پارت بعدی خیلی هیجانیه
کامنت بزارید
من خودمم برای پارت بعدی هیجان دارم
خدا نگهدار
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (3)