
ناظر عزیز تر از جانم لطفا منتشرش کن💙🤌
داشتم توی جزیره قدم میزدم تا یهو شخصی امد جلوم! داشتم سکته رو میزدم تا گفت: نگران نباش منم! با صورت تهیونگ مواجه شدم و با تعجب پرسیدم: ت تو چطوری اُم امدی اینجا؟ + وقتی بیدار شدم دیدم داریم غرق میشیم و چند تا حیوون برداشتم و با قایق امدم اینجا. گفتم: کسی بهت گفت همچین کاری رو بکنی؟ +اره ناخدا بهم گفت، گفت که پسر جوون و خوشگلی ام حیفه بمیرم! خنده ی ریزی کردم و گفتم: خب ما باید ی جایی برای خدابیدن و حیوون ها درست کنیم.. + و همین طور غذا.. _درسته. بیا بگردیم شاید ی جای خوبی پیدا کردیم + باشه. تموم راه به این فکر میکردم که چقدر بدبختم و چرا باید کشتی غرق میشد، اصلا چرا با این کشتی قدیمی به سفر دریایی امدم! با صدای تهیونگ به خودم امدم + اینجا خوبه؟ _چ چی؟ آممم اره فضای بازی داره و زمینش صافه، برای ساخت کلبه عالیه. + خب پس بریم چوب جمع کنیم. _ بهتر نیست قبلش یچیزی بخوریم؟ تو چمدونم غذا دارم. نشستیم و چمدونم رو باز کردم و تهیونگ گفت: این غذا ها خیلی کمن؛ فوقش برای دو روز بست کنن. +عیبی نداره ، این مرغ ها باید تخم بزارن دیگه؟ خندید و گفت : اره . بعد از خوردن مقداری ساندویچ گوشت سرد از هم جدا شدیم و رفتیم تا چوب پیدا کنیم.
داشتم توی جزیره دور میزدم تا چوب پیدا کنم و پیش خودم غرغر میکردم، خدای من چرا چرا من؟ خسته شدم از این زندگی ، دیگه بدتر از این نمیشه عاعافاعتیجسنیاقحیولدین مااااار ؛ ی مار بزرگ و مشکی با صورت مثلثی جلوم بود!! مطمعنم مارِ سَمیه!خدایا داشت دنبالم میکرد! داشتم کل راه رو میدوییدم و مارِ مثل گربه ای ک موشی رو دنبال میکنه همرام میومد! تقریبا پنج دقیقه بود ک داشتم کل جزیره میدوییدم و پشت سرم رو نگاه کردم و با سرِ له شدی مار روی زمین مواجه شدم! سرم رو چرخوندم و تهیونگ رو دیدم ک داشت از خنده روده بر میشد . گفتم: چرا میخندی؟ +وااای چقدر خندیدم! باید خودت رو میدیدی انقدر خنده دار بودی وقتی داشتی میدوییدی ! . و کلا میخندید. گفتم: خووب باااشه اره من از مار میترسم. الان احساس میکنم هر جا پام رو بزارم مار هست؛ ام خب نمیتونم تنها برم بگر-دم آممم خب + باشه بیا. منم خوشحال از اینکه تهیونگ منظورم رو فهمید همراهش رفتم تا چوب جمع کنیم.
تا شب مقداری چوب جمع کردیم ولی خیلی زیاد نبود و فقط برای درست کردن جایی واسه ی حیوون ها بست میکرد، چون شب بود خیلی خسته بودیم و تصمیم گرفتیم بخوابیم..گفتم: آمم تهیونگ + بله _کجا باید بخوابیم؟ + نمیدونم، البته هرجایی که بخوابیم هم فرقی نداره ، مجبوریم روی زمین بخوابیم. _ پارچه ای هم نداریم؟ مثلا به عنوان پتو استفاده کنیم یا روش بخوابیم؟ +نه. _آآآه باااشه من همینجا میخوابم. خیلی گشنمه منتظرم صبح شه زودتر ی چیزی برای خوردن پیدا کنیم. + منم همین طور. کنار هم دراز کشیدیم، تهیونگ خیلی زود خوابید؛ هوا واقعا سرد بود صبح که بیدار شدم دیدم افتادم روی تهیونگ و از سرما دارم میلرزم😂 خداروشکر خواب بود، بلند شدم و خودم رو جمع و جور کردم و تهیونگ گفت: بیدار شدی؟ خیلی سرد بود مگه نه؟ خدایا بیدار بوووود پشت بهش نشستم ک مثلا فکر کنه دارم درخت هارو نگاه میکنم و گفتم: آ آره خندید و گفت : فکر کنم یک ساعتی میشه بیدارم، بیا بریم کنار ساحل یکم صدف جمع کنیم بخوریم.
رفتیم لب ساحل و مقداری صدف جمع کردیم ، تو راه برگشت تهیونگ گفت: کبریت داری؟ + آره اگه خشک شده باشه میتونیم استفاده کنیم. تموم مدت داشتم تهیونگ رو نگاه میکردم؛ چطوری میتونه انقدر خونسرد باشه و با لبخند توی این خراب شده بگرده! + خب من میرم برای اتیش چوب جمع کنم. تهیونگ اینو رو گفت رو رفت، منم رفتم جایی که وسایلمون رو گذاشته بودیم و یکم استراحت کردم؛ بعد از ده دقیقه تهیونگ با مقدار زیادی چوب امد و کبریت رو از چمدونم برداشت و شروع کرد و درست کردن اتیش. گفتم: تهیونگ +بله؟ _ چرا انگار اصلا ناراحت نیستی که امم خب توی جزیره گیر افتادی؟ + چون تنها نیستم! با تعجب پرسیدم: چی؟ + اگه تنهایی توی این جزیره گیر میوفتادم مطمئناً تا الان مرده بودم! لبخند تلخی زد و گفت: بدترین چیز برای من تنهایه!
بعد از خوردن اون صدف ها کمی استراحت کردیم و تهیونگ چند تا چوب دیگه ام توی اتیش گذاشت تا اتیش خاموش نشه و با هم رفتیم تا چوب جمع کنیم برای درست کردن ی کلبه، تموم مدت ساکت بودیم و چوب هایی ک تخته ای بود یا بنظر خوب بود رو برمیداشتیم ولی باید خیلی زود برمیگشتیم و چوب هارو خالی میکردیم، چند بار این کار رو انجام دادیم و خسته شدیم، تصمیم گرفتیم بریم سمت کوه توی جزیره، از وقتی امده بودیم حتی بهش نزدیک هم نشده بودیم، رسیدیم به کوه، واقعا بلند بود و بالا رفتن ازش راحت بود چون ستحش تخت نبود؛ داشتیم الکی سمتش میگشتیم تا دیدم تهیونگ داره بلند داد میزنه: بِلاااا ایزابِلاااااا دوییدم سمتش و با چیزی که دیدم تعجب کردم! یه../ نیتجه چالشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یه چیز ترسناک😐😂😂
تقریبا درست گفتی😂🤏
😂😂
نمیدونممممممم
ولی عالیییی بوددد
مرسیی💙😍
جچ:یه شهر اونور کوه
👌💙
https://chat.whatsapp.com/CSF7AFLVCtr5KtQiu6iKun
دودودودددد دوب دودودوب 🎺گروه بلاگیان قاجاری در واتس اپ ساخته شددد🎺
از همه خواهش مندم به این گروه بپیوندن و لف ندننن🎺
یک روستای کوچیک
(خیلی منطقی نیست ولی فک کنم اینجوریه)
👌💙