12 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💖ℳᎯℋℐ💖 انتشار: 2 سال پیش 488 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر یه چیز بگم باور میکنی؟ میدونی دوساعت فقط داشتم مینوشتم🥺؟ باور نمیکنی خب پی رو ببین هر اسلاید چقدره🥺توروخدا منتشر کن🥺 التماست میکنم🥺
اگه ناظری بالارو بخون👆
سلاممم یه تک پارتی تو ذهنم بود منم گفتم بیام بنویسم ولی ناظر ۳ بار رد کرد😞 ناظر میشه تو مهربونی کنی منتشر کنی؟😞 پیام بده فالوت کنم😞دوستان یه نکته عکس هایی که قراره بزارم بدون اجازه کپی کردن ازشون با حذف تست خودتون مواجه میشه پس لطفا اول اجازه بگیرید 😊
💌سخت بود.. ولی انجامش داد.. عاشق شده بود؟.. اره.. هویتش رو فهمیده بود؟.. اره.. براش هرکاری میکرد؟.. اره.. کلمات رو دونه دونه به زبون اورد.. مرتب و پشت سر هم.. میخواست خوشحال باشه.. هر کلمه یه قطره از قدرت شرکت رو میگرفت.. ارزش داشت؟.. برای اون{ اره }.. کلمات تموم شد انرژیش تموم شد.. ولی معشوقش اصلا حواس نبود.. اولین بار بود یه همچین رفتاری رو ازش میدید.. روی زمین افتاد از دور تماشاشون میکرد.. خوشحالی اون بر روی لب هاش لبخند اورد.. به سختی پاشد.. قبل اینکه کسی متوجه بشه رفت کلمات رو با هر دردی بود به زبون اورد کوامیش رو روی دستانش گرفت ولی کوامی سریع از روی دستانش پاشد.. دستاش یخ بود.. مثل لبخندی که بر لب داشت.. نمیتونست تحمل کنه و روی تخت افتاد.. تیکی کوامیش به سمتش پرواز کرد و با نگرانیی که در صداش معلوم بود گفت : حالت خوبه مرینت ؟
هنوز لبخند داشت.. بدون برداشتن لبخند از روی لبش جواب داد : نه تیکی.. خوب نیستم.. ولی اون خوشحاله.. این باعث میشه دردم رو فراموش کنم.. با پایان این جمله چشمانش بسته شد و به خواب فرو رفت.. خوابی که ارزو میکرد از بیدار نشود..
صب که بیدار شد بدنش سفید مانند برف شده بود.. سفید برفی که میگفتند همین بود.. ولی از نوعه بدش.. به سمت پله ها رفت و ازش اومد پایین.. خودش را توی اینه ی قدی دید.. کوامیش وحشت کرد.. اما خودش چی؟.. مانند روح شده بود.. سیتی زیر چشمانش روی پوست سفیدش خیلی معلوم بود نمیتونست با لباس همیشگی بره.. چرا؟.. لباسش پاره شده بود.. دیشب بخاطر درد شدید پهلو کتش را شکافت و پهلویش را محکم بست.. تیشتری خاکستری چسبون با شلوار سیاه چسبون ستش را پوشید.. پهلوش درد شدیدی داشت اما قلبش داشت مچاله میشد.. از اینجا میرفت.. اما همیشه به یادشون بود.. مخصوصا به یاد معشوقش.. موهاش رو پنیتایلی pony) tail)(دنب اسبی) بست.. سخت بود.. تغییر سخت بود اما باید انجامش میداد.. سمت کشوش رفت و مقداری کرم پودر به همراه پنکیک برداشت.. صورتش را پوشوند.. سفیدی صورتش بیشتر شد.. اما خوبیش این بود که سیاهی زیر چشمش معلوم نبود..
به سمت در اتاقش رفت درا باز کرد.. مادرش با دیدنش با صدای بلند پدرش را صدا کرد : تـــــــام پدرش به سرعت به سمت سابین دوید.. با دیدن مرینت به سمت دخترش رفت و شروع به سوال پیچ کردنش کردند.. دختر فقط جواب داد : خوبم.. باید میرفت به سمت در رفت اما قبلش خیلی اروم اما طوری که پدر و مادرش بشنوند گفت : بابت همچی ببخشید.. و رفت مادر و پدرش در شوک بودند.. سابین درا باز کرد اما دیر بود.. دخترک رفته بود.. به سمت مدرسه پا تند کرد.. دستش را روی پهلویش فشار داد.. تیکی از همیشه نگران تر بود.. نمیخواست مرینت را از دست بدهد*نوشتن اینجاش واقعا سخت بود😂*.. به پله ها رسید به کنار پله ها رفت.. از کنار رفت.. اگه حالش بد میشد میتونست اونجارو بگیرد.. در راه چند بار نزدیک بود بیفتد اما خودش را نگه داشت.. به سمنت در کلاس رفت.. در باز بود پس خانم بوست یه نیومده بود.. لبخند کم جونی زد که درد پهلوش همون لبخند رو گرفت.. دستش رو محکم روی پهلوش گذاشت و فشار داد.. دردش که کمتر شد شد به داخل کلاس رفت.. خیلی از صندلی ها هنوز خالی بود.. به سمت نیمکت خودش رفت و نشست..
الیا با دیدنش با عجله دست از صحبت با نینو برداشت و به مرینت نگاه کرد.. با دیدن دستی که روی پهلوش بود فهمید ماجرا چیه.. چشمان عسلی الیا را اشک گرفت.. لب باز کرد که مرینت نگاهش به چشمان تشکیل افتاد : اینقدر ارزش داشت؟.. براش داری زجر میکشی.. ولی اون حتی نمیدونه.. هنوز ارزش داره برات؟.. چرا نمیخواد. ای دست ازش برداری؟.. اون میدونه تو تو چه وضعیتی هستی؟.. نمیدونه.. چون براش مهم نیستی.. چرا اینکارو کردی؟.. الان من باید زجر بکشم که تو دیگه.. حرفش قط شد چون مرینت قطره اشک سمجی از چشمش ریخت و روی گونش قلت خورد.. لب باز کرد و گفت: اون نمی دونه؟.. درست.. دوسم نداره؟.. درست.. اما چرا.. چرا من نباید برای کاری کنم؟.. برام ارزش داره؟.. اره.. چند ساله عاشقشم؟.. یه سال.. دوسال.. سه سال.. نه.. من پنج ساله عاشقشم.. نمیتونم عشق پنج سالم رو بخاطر یه خودخواهی ناراحت ببینم.. با هر مکث به نوبت از هر چشمش یه قطره اشک میریخت..
الیا با دیدن اشک های مری در کیفش رو باز کرد و دستمال مرطوبی برداشت و به سمت صورت مرینت برد و صورتش را پاک کرد.. در همون هین لب باز کرد و گفت : ببخشید مرینت.. توروخدا کریه نکن.. ببینـ... هیــــــهی مرینتـــ.. صورتت چرا اینقدر سفیده.. ارایش مرینت پاک شده بود.. سیاهی دور چشم مرینت کاملا معلوم بود.. مرینت ترسید کسی جز الیا موضوع رو بفهمه.. مخصوصا ادرین که اگه میدی از همچی با خبر میشد.. سریع به سمت در رفت که به کسی خورد و پنکیک و کرم پودر افتاد مرینت بدون توجه به اون کسی که خورده معذرت خواهی کرد و رفت *بعد از مدتی*زنگ به صدا در اومد.. مرینت به سمت رختکن دخترا رفت.. پیرهنش را کمی بالا داد و با دیدن سیاهی بیشتر ترسید به تیکی نگاه کرد *صحنه ی داستان👆کپی بدون اجازه ممنوع🚫*.. لب باز کرد و دست از پیرهن برداشت و دور تیکی حلقه کرد.. دوست دارم تیکی.. تو بهترین اتفاق زندگیم بودی (توجه: تیکی رو به گونش چسبونده) تیکی اشکی ریخت و گفت : مرینت بهش بگو.. نمیخوام از دستت بدم.. خواهش میکنم..جواب دخترک یه کلمه بود : نمیتونم *به سمت خونش رفت *
به سمت خونه پرواز کرد.. نمیدونست قراره چه اتفاقی بیفته.. ولی هویتش رو ناخواسته فهمیده بود..مرینت خونه داشت و کت هم ادرسش رو میدونست.. به سمت خونه ی مرینت رفت..زیر لب [ دختره ی حواس پرت بامزه ]یی گفت..در خونش رو باز گذاشته بود..گربه رو روی زمین گذاشت.. سرش رو ناز کرد و با انگشت به سمت در اشاره کرد.. گربه به سمت در رفت اما با صدای ناخوشایندی پرید : مـــــــیـــــــــو..(صحنه ی داستان👆کپی بدون اجازه ممنوع🚫)کت که صدا رو شنید سریع به سمت در رفت.. باور نمیکرد..مطمعن بود همش یه خوابه.. نمیخواست.. نمیخواست از دستش بده.. با خودش میگفت کابوسه.. اره کابوسه.. ولی واقعیت بود.. اشک دیدش رو تار کرده بود.. پلگ که دید ادرین حرکت نمیکنه کت رو کنار زد و دلیلش رو فهمید.. برای اولین بار پلگ میخواست گریه کنه.. تیکی کنار مرینت نشسته بود و گریه میکرد.. زیر لب همش به کلمه رو میگفت.. چرا بهش نگفتی.. ای کاش یه معجزه بشه.. تو نمیتونی منو تنها بزاری.. خدایا بیاد.. پلگ که دید ادرین همین طور داره نگاه میکنه جلوش رفت و با عصبانیت داد زد.. نجاتش بده.. همینطوری اینجا نمون.. اون همین طوری داره جون میده ولی تو اینجا نشستی.. تیکی تا صدای پلگ رو شنید به سمت ادرین اومد.. توروخدا نجاتش بده
رو به تیکی گفت.. چطوری باید نجاتش بدم.. تیکی ازش پرسید.. اول جواب منو بده.. از ته قلبت دوسش داری؟.. اره ی ریزی گفت.. تیکی دوباره پرسید.. حتا اگه لیدی باگ نباشه؟.. ایندفعه با صدای بلندی گفت اره.. اره.. عاشقشمم.. تیکی لبخندی در اشک زد و گفت.. الان اون زیبای خفتس.. تو پرنسی..باید نجاتش بدی ادرین تا حرف تیکی رو فهمید به سمتش رفت سر مرینت رو روی زانوش گذاشت..یه بو») (؛ -؟ +-سه ی طولانی به لب های مرینت گذاشت.. ازش جدا شد.. یه دقیقه.. دو دقیقه.. سه دقیقه.. گذشت. گذشت. بیدار نشد.. همه قطره اشک درشتی می ریختند.. اما ادرین هنوز امید داشت.. میدونست جواب میده.. چشماش رو بست.. صدایی گفت : میشه بری؟.. با شتاب بهش نگاه کرد هنوز چشماش بسته بود.. اما گفت: نگام نکن دارم از خجالت اب میشم.. چشماش رو باز کرد.. برو دیگه.. ناگهان سرش روی شونه ی ادرین افتاد.. ادرین مرینت رو در اغوش گرفته بود.. اینقدر سفت بود که.... بهتره نگم.. ادرین همش یه کلمه رو تکرار میکرد.. دوست دارم.. دوست دارم.. دوست دارم.. از کجا فهمیدی.. ولی جوابی نشنید.. بهتره بری مادر و پدرت منتظرتن.. ادرین مرینت رو بلند کرد.. هنوز سر مرینت روی شونه ی ادرین بود
توهم میای.. نه ادرین نمیتونم.. چرا میای.. بدون توجه به مرینت کشوندش سمت در.. گربه رو بغل کرد و به مرینت داد.. با ماشین به سمت خونه رفت.. به داخل رفت.. گابریل تا مرینت رو دید با شتاب به ادرین گفت.. چرا اوردیش اینجا..املی از اونور تا مرینت رو دید رفت سمتش و شروع به پرسیدن کرد.. مرینت خوبی.. جاییت درد نمیکنه.. ببخشید..درسش میکنم.. قول میدم ناگهان مرینت پرید بغل امیلی و دم گوشش گفت.. حالم خوبه.. ادرین نجاتم داد.. گابریل گفت.. اینجا چه خبره.. پهلویی مرینت هنوز درد میکرد.. بیشتر از همیشه املی به ادرین گفت.. مرینت رو ببر اتاق و ازش مراقبت کن.. با چشم بهش اشاره کرد.. ادرین تا فهمید یه دست زیر کمر و یه دست زیر زانوی مرینت گذاشت و به اتاقش برد.. مرینت روی تخت دراز کشید.. ادرین پرسید.. قضیه چیه.. مرینت گفت.. (خواب بودم.. ساعت ۱۲شب بود.. خواب نبودم.. خانمی جلوم ظاهر شد.. ترسیده عقب رفتم.. نگران نباش من مادر ادرینم.. چرا شما اینجایید.. مرینت.. یه چیزی رو باید بدونی.. ادرین کت.. کت نوار.. مونارک گابریل اگرسته.. و همچی رو تعریف کرد.. نجاتم بده.. چشم).. مادر همچیو میدونست؟.. اره(نتیجه)
مرینت.. بله؟.. دوست دارم.. منم همین طور.. عشق.. باعث میشه ادم زجر بکشه.. با وجود اینکه همش سه کلمه هست.. بینهایت درد داره.. اما با وجود همه ب این درد ها.. زیبا ترین حس دنیاست..میدونستید؟..خدا ادم رو دو سر.. چهار پا.. چهار دست.. افریده زعوس نشون کرده تا نیمه ی هم رو پیدا کنن.. ع.. ش.. ق.. عشق زیبا ترین کلمه ی دنیاست..🫐 ساعت ۷:۵۷ الی ۹:۵۷ دوشنبه ۲۸ شهریور♥
ناظر خواهش میکنم منتشر کن🥺🥺🥺 التماست میکنم🥺
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
22 لایک
خیلی عالی بود ❤😍
😍
❤
زیبا ترین تک پارتی ❤💜😍🍓🌌
خیلی خیلی ممنون
زخمه چی شدددد
با بو*٫*٫سه ی ادرین از بین رفت
اوووو
من هنوز نفهمیدم😕
چی رو نفهمیدی اجی
خیلی خوب بودددد کم کم داشت اشک تو چشام چمع میشدد عالیی بوددد💜
🥲😊
خیلی خوب بود
😍
چه عکس های باحالی
ممنون خیلی وقته تو گالریمه گفتم باهاشون یه تک پارتی درست کنم
خیلی هم عالی بود
ولی من هنوز متوجه نشدم اون سیاهی برات جیه
اول میخواستم اسم داستان رو بزارم بهای ارزو ولی هیچ ربطی تو تست نداشت
جو*ن خودش رو داشت میداد خودش پودر میشد ولی امیلی زنده میموند
باگابو، سلطان زیاد کامنت دادن😅
جررر کم کامنت دادم که😂😂
عاووووو
عالییییییییییییییی*
😍
عال بود
ممنونم♥︎