
خواست چیزی بگه ولی خب نتونست بعد از چند دقیقه با ارامش گفت _ برای چی یه همچین خواسته ای ازم دارید؟+ هه این رو که یادته فردا شب تو مهمونی بابامه و قرار با نامزدش بیاد. بخاطر همین عمه ام میگه برای اینکه جلوش کم نیارم باید منم یه نفر رو به عنوان نامزدم معرفی کنم._مگه اونو نگرفتن! + چرا. _ خب پس فردا شب تو مهمونی چیکار میکنه؟ + عمه ام میگه بابای هه این یا همون آقای پارک برای آبروی خودش نمیزاره پسرش تو زندان بمونه حتما با پارتی بازی از زندان بیرون اومده. دستی رو صورتش کشید و کمی خودش عقب کشید. با صدای می جو نگاهی بهش انداخت و تو فکر رفت + حالا میشه در خواستم و قبول کنی؟؟ باید قبول میکرد؟ درسته دختری که روبه روش نشسته همونی بود که یه مدت ازش متنفر بود ولی الان......چشماشو بست نفس عمیقی کشید و با آرامش زمزمه کرد_ فقط یه شب! بعد از اینکه چشماشو باز کرد با چیزی مواجه شد که حتی تا به حال تو رویاهاش هم همچین چیزی ندیده بود. برقی که تو چشمای می جو و لبخند دلنشینی که رو لبش نشسته بود اون رو خواستنی تر از قبل میکرد. از دیدن این صحنه خنده محوی کنار لبش جا گرفت.+ مرسیییییی. ازت ممنونم. قول میدم جبران کنم. بدون گرفتن جوابی از جونگ کوک از جاش بلند شد و به سمت درب رفت و از اتاق خارج شد.
پشت در اتاق آقای چوی وایساد و تقه ای به در زد بعد از اجازه ورودش با لبخند وارد اتاق شد. با دیدن عمه اش که رو مبل روبه رو میز پدرش نشسته بود و مشغول قهوه خوردن بود. لبخندش محو شد و نگاه سوالی به عمه اش انداخت.عمه خانم در نگاه سوالی می جو ابرویی بالا انداخت که به معنی این بود که با پدرش درباره ابن موضوع صحبت کرده. طولی نکشید که با صدای پدرش به خودش اومد. پدر: میبینم عمه و برادرزاده خوب برای خودتون بریدید و دوختید و برنامه چیدید میترسم برای عروسیت برای من اخرین دعوت نامه رو بفرستی. سرشو به سمت پدرش برگردوند و با اخم گفت + هی بابا اونجوری نگو. شما خودتون عمه جون رو میشناسید همیشه اصرار بر ازدواج من دارن پدر: خب راست میگه. + بابا! با صدای خنده عمه پدر و دختر روبه عمه کردن. عمه: اذیتش نکن! بعد از گفتن این حرف که خطاب به آقای چوی بود از جاش بلند شد و به سمت می جو رفت و گفت: خب دختر عزیزم چطوره بری خرید لباس؟ +خرید لباس؟ اما عمه جون تو کمد من پر از لباس مجلسیه که حتی یه بار یکیشون و نپوشیدم.
عمه: نه اصلا برو یه لباس جدید و مدرن بخر این پسره بادیگاردتم با خودت ببر! هم باهم آشنا بشید هم یادبگیرد چجوری نقش بازی کنید. بابات هم به بادیگاردت میگه آماده بشه.از اونجایی میدونست حق مخالفت با هرکسی به جز عمه خانم رو داره . سری تکون داد و غر غر کنان به سمت اتاقش رفت. بعد از انتخاب کردن لباس اسپرت ساده ای موهاشو دم اسبی بست و رژ قرمز رنگی به آرایشش اضافه کرد و از اتاق خارج شد. به سمت حیاط قدم برداشت با دیدن شخصی که از ته حیاط به سمتش میاد لحظه ای وایساد! غریبه بود؟! کی حق داشت تو عمارت باباش لباسی جز کت و شلوار بپوشه! بعد از اینکه حدود سه متر با پسر فاصه داشت تازه فهمید کیه! بله! خودشه! به هر حال جونگ کوک جزو بادیگارد های اصلی عمارت بود که همیشه باید لباس رسمی میپوشید و الان با تیشرت لش و شلوار کتون مشکی رنگی برای می جو ناشناس بود. ولی چیزی که تو ذهن می جو میگذشت این بود که اون همه جوره خوشتیپه!!! به سمتش پاتند کرد و گفت : بریم؟؟ بعد از تایید حرفش توسط جونگ کوک به سمت ماشین رفت و سوار شد و بالافاصله جونگ کوک سوار ماشین شد و به سمت مرکز خرید راه افتادن.
با وایسادن ماشین جلوی در ورودی مرکز خرید از ماشین پیاده شد و از جونگ کوک خواست تا کلید روبه نگهبان بده تا ماشین رو تو پارکینگ پاساژ پارک کنه. جلو تر از جونگ کوک راه افتاد و وارد پاساژ شد. نگاهی به دور و برش انداخت و سعی کرد لباسی رو پیدا کنه بعد از چند دقیقه راه رفتن با حس کردن کسی که کنارش راه میاد سرشو به سمت چپ برگردوند و با جونگ کوک مواجه شد که دستشو تو جیب شلوارش کرده و خیلی خونسرد و اروم راه میره. با فکری که به سرش زد. پیشنهادش و به جونگ کوک داد+ نظرت چیه اول برای تو لباس بخریم؟؟؟ _ برای من؟؟؟؟ مگه برای منم باید لباس بخریم؟؟ + اره پس چی فکر کردی! _ اما من واقعا نیاز به لباس ندارم. درضمن من از لباس های اینجا خوشم نمیاد! + باید خوشت بیاد باید کت و شلوار بخری! _ من کت و شلوار دارم و نمیخوام لباس بخرم. + اصلا مگه من ازت سوال پرسیدم؟؟؟ گفتم باید بخریم! آهی از سر کلافگی کشید و روبه می جو با خنده گفت: من نمیدونم چرا انقدر خودتو مغرور جلوه میدی که حتی حاضر نیستی کسی باهات مخالفت کنه! + چی!!! من و غرور؟!!!! اصلا باهم میخونیم؟؟؟؟ از نظر من ادم هایی که مغرورن بقیه رو هم مغرور میبینن! و چشمکی چاشنی حرفش کرد. خیلی ناگهانی جونگ کوک به سمتش اومد . از ترس محکم عقب رفت و با برخورد کمرش به دیوار چشماشو از درد بست بعد از چند ثانیه چشماشو باز کرد با جونگ کوکی مواجه شد که فقط چند سانتی متر باهاش فاصله داره. احساس کرد اکسیژن هوا کم شده و حتی نمیتونه خوب نفس بکشه اروم لب زد + داری چیکار میکنی؟ جونگ کوک نگاهی به لبش انداخت و بعدش مسیر نگاهش و تغییر داد و لباشو به گوش می جو رسوند و اروم زمزمه کرد._ بازم ضربان قلبت رفت بالا! ولی فکر کنم اخرین باری که سر غرور باهم حرف زدیم یادت باشه بعدش چه اتفاقی افتاد؟! با مرور اون اتفاق تو سرش برق از کله اش پرید. دستشو رو شونه جونگ کوک گذاشت اروم به سمت عقب هلش داد. نمیدونست چی بگه یعنی حرفی برای گفتن نداشت! با صدای جونگ کوک از افکارش بیرون پرید. _ در ضمن در حال حاضر من نامزدتم. اولین که ادم به نامزدش دستور نمیده. دوماً میتونم باهات راحت حرف بزنم. پس ناراحت نشو.دستشو از جیبش در اورد و دست می جو رو گرفت و انگشتشو تو انگشتای می جو قفل کرد و می جو مات و مبهوت رو دنبال خودش کشوند
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تست عالی بود✓
لایک شد♡
های🙂
میشه بری و به تک پارتی (دیگه تمومه) یه سری بزنی؟🥹💕
قول میدم با همه تک پارتیایی ک خوندی فرق داره☺️
ساری بابت تبلیغ....💗⛓️
ادمین پین شم؟🐣
عرررررر خیلی خدب بودددد
عالییی
ادمین سو صاری بابت تبلیغ اگر خواستی بپاک
میشه پارت بعد رو بزاری👈🏻👉🏻🥺
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نمیدونم چرا تازگیا سر داستانا مظلوم شدم🤣😹
ولی شوخی نکردم پارت بعد😐
وریوریگووووود!
لطفاپارتبعدروزودتربزار:)))
ممنون🌹✨
عالی بود💛🎂
مرسییییی
های هانی به دو پارتی از کوک یه سر میزنی شاید خشت اومد:>>
و همینطور یه داستان معمایی از جیمین نوشتم خشحال میشم حمایت کنی(::
اییییی نکن دختر تازه قلبمو عمل کردم میفتم میمیرما! 😭💔😂
خدا نکنه😂😂😂
جیغغغغغغغغغغغغ
من پارت بعد میخواممممممم🥲
چشم😂
عالی
مرسییییی