
حمایت کنید 🥰
وحشت کرده بودم ولی اگر خودم را میباختم یا ساکت می ماندم معلوم مبود چه اتفاقی می افتاد لذا محکم گفتم :_برو بیرون وگرنه پدرم را خبر میکنم . حتی پدرم هم از او خوشش نمی امد و من هر بارها می دیدم که سرش با یونا جر و بحث می کرد و او می گفت :* برادرمه،تو اگه مرا بخواهی باید خانواده ام را هم بخواهی. اومرد اوباشی بود که بی بند و باری باعث شده بود نتواند تشکیل خانواده بدهد. و حالا من و او در یک اتاق در بسته بودیم . فقط می لریزدم و از خدا کمک مخواستم . او به مننزدیکتر شده وبه نرمی گفت:× خواهرم میگفت تو مثل یک موش ساکت و کم حرفی ولی مثل اینکه اشتباه می کرده! اگر فریاد میزدم مهمانی به هم می خوردو اگر نه ....فکر کردم التماسش کنم لذا گفتم :* جیهوپ خان تورو خدا تورو خدا بروید، من همیشه به شما میگفتم دایی جیهوپ. شما جای پدر من هستید، خواهش میکنم دست از سرم بردارید. او دستی بر موهای من کشید و گفت:× در همین لحظه در باز شد و یونا در استانه در هویدا شد درحالی که پدرم پشت سرش بود. جیهوپ از جا بلند شد ومن از ترس زبانم بند امد. او خیای مسلط و ارام گفت:× جویون منو اینجا صدا کرد تا باهم چند کلا حرف بزنیم . یونا دستش را به کمرش زد و به من که با ناباوری به دروغهای جیهوپ گوش میکردم گفت:* چشمم روشن! بیا جین خان، بیا دختر ساکت و نجیبت را ببین . پدرم با خشم به جیهوپ نگریست و گفت:^ برو بیرون . یونا فریاد زد چرا به او پرخاش میکنی؟ اون یک مرده، زن نباید اغژشی داشته باشه. بقیه مهمان ها جلوی در اتاق حلقه زدند و یونا برای مقصر جلوه دادن من همراه با گریه گفت :* الهی ذلیل بشی دختر ، شب مهمانی تولد منو خراب کردی، دختره بی سر پا، توچه حرفی با جیهوپ داری که بزنی؟ جیهوپ بیچاره را بگو ، حتما به فکرش هم خطور نمیکرده این یک الف بچه اینقدر بی چشم رو باشه. بیخود نبود که نمیزاشتم توی هیچ مهمونی شرکت کنه. برده به ان مادر ناحسابی خودش.
پدرم لحطه به لحطه خشمگین تر میشد و من فکر کردم هر ان ممکنه این باروت خشم منفجر بشه. برای یک دیقیقه دیدم کمر بندش را از کمر لاز کرد و من زبانم باز شد:_ بابا... بابا به خدا دروغ می گه ، اون خودش به اتاق من امد.:^ اگه راست میگی چرا نیامدی به من بگی ؟ چرا داد و فریاد نکردی؟ دختره نا نجیب بی سر وپا. هر بار پدر عصبانی بود فقط کف پاهایم را میزد ولی اینبار انقدر عصبانی بود که فقط ضربه را فرود می اورد. دیگه سر و صورت برایش مهم نبود . وقتی به حد کافی کتک خوردم یونا و شوهر خواهرش او را از من دور کردند و مرا در اتاق تنها گذاشتند و رفتند. ضمن این که پدر جلوی در اتاق قبل ترک من گفت:^ منتظر باش تا بعد . یونا جو مهمانی را به حال عادی بر گرداند و تا پاسی از شب پایکوبی ادامه داشت .
از سر و صدای بیرون فهمیدم جیهوپ مجلس را ترک کرد و حتی شنیدم پدرم از او عذر خواهی کرد و او پاشخ داد:× عیبی نداره بچه است ، جوانه، نمی فهمه. دلم میخواست صورتش را چنگ بزنم بلکه دیدن خون صورتش ارامم کند. این قضیه به اینجا ختم نشد زیرا پس از مهمانی باز هم تنبیه شدم. دوماه از این واقعه گذشت که روزی شنیدم یونا با پدرم درباره من حرف می زنند. مثل این که ان جیهوپ بی سر و پا مرا خواستگاری کرده بود. از ته دل میخواستم پدرم به مخالفتش ادامه دهد ولی یونا با زبانش مار لا از لانه بیرون میکشید:* تا کی میخواهی توی خانه نگهش داری. یکی از همین روز ها ابرویت را به باد میدهد تازه مگه برادر من چشه؟ خانه و زندگی هم داره، خارج رفته است، چشم و دلش از زن ها سیره، فکر نمیکنم با گندی که بالا اورده دیگه کسی از توی فامیل برایش پا جلو بگذارد. ببین چقد پشت سرش حرف می زنند، تازه اگر او رابه برادرم بدی این حرف و حدیث ها هم تموم خواهد شد من هم اورا بزرگ کرده ام بد خواهش که نیستم. وقتی سکوت پدرم را دیدم اشک ریختم . چقدر من احمق بودم که فکر می کردم پدرم مرا دوست دارد. یونا به من گفت:* مرد هرچه بزرگ تر باشد بیشتر عاشق زنشه. با این ریخت و قیافه خیلی هم دلت بخواهد برادرم باهات ازدواج کنه . و من باز هم گریه میکردم، انها خودشون بریدند و خودشون هم دوختند. قرار بله برون را برای هفته اینده گذاشتند.
مثل اینکه بخت با من یار بود ، چون اگر سنگدلی نباشد ان مرد بی بند باربر اثر تصادف درست دوشب قبل از بله برون فوت کرد. هم ناراحت بودم هم خوشحال . ناراحت بودم برای ایکنه یونا دایم میگفت از قدم نحس تو اینطور شد در حالی که من حتی هنوز نامزد نشده بودم و خوشحال بودم چون از یک خطر بزرگ جستم . نمیدونم چرا حس می کردم پدرم قلبا شادمان است،با وحودی که تا دوماه مشکی پوشیده بود. طی این چند روز ه که دستان من به بیماری عجیبی مبتلا شدند. روی دستم شکاف های نچندان عمیق به وجود امده بود که با کوچکترین ترکی خون از ان بیرون میزد.پدرم برای اولین بار به اصرار یونا مرا به دکتر برد .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت هفت كو؟؟
منتشر نشد🥺
اشككك
ای جان 🥺
عزیزم منتشرش نکردن هیچ چیزی هم نداشت بمولا
🥺✨🤍
ماچم به لپت 😘
مایل به پینی
لاو يو هانيييى🤍✨
💜💜
✨🤍
پارت هفت کوووو😐
خلاصشم بگی راضی میشم
پارت هفت غیب شده؟
اگه نمیاد تو نظرات بنویس و پین کن
های ارمیز 💅🏻امیدوارم ک حال دلت خوب باشه😌میخوام بهت یه داستان تعریف کنم 📝با ژانر ماfیایی کاپل دختر پسری🪐 خلاصه ای از داستان:جیمین و دایون با هم ازدوaج میکنن و این ازدvاج یک eزدواج برای صلح بین دو باند ماfیای بزرگ هست ☘️و حالا چ اتفاقی میوفته اگ این ازdواج اجباری باشه؟اگر فکر میکنی ک عین بقیه ی داستان ها جیمین عaشق دایون میشه سخت دراشتباهی چون این یک داستان متفاوته دارای دو فصل یا شایدم بیشتر:)خوشحال میشم بخونید و حمایت کنی
حتما وقت داشتم میزارم
۷ کوووو؟
هنوز منتشرش نکردن
تف تو روحشوننننننن😐
👌🏻👍🏻👌🏻