
نیازمند حمایت شما هستم لطفا حمایت کنید💜💜

ملافه وپتویم را بشویم و بعد هم صد ضربه خط کش کف دستم نوش جان کردم . درد طاقت فرسایی بود ،نمیدونم چطور اشک های من دل او را به رحم نمی اوردکه لااقل ضربه های بدی را ارامتر بزند . انگار هرچه قدرت داشت در ان خط کش جمع شده بود و کف دست های من فرود می امد. ان شب دست های سرما زده و خط کش خورده ام ورم کرد و من نتوانستم تکالیفم رو بنویسم . تا صبح اشک ریختم درحالی که حتی نمیتوانستم دستم را مشت کنم . فردای ان روز معلمم بخاطر ننوشتن تکالیف از کلاس محرومم کرد و از من خواست فردا با پدر یا مادرم به مدرسه بیایم . این دیگر برایم مشکل بزرگی بود،اگر به پدرم میگفتم که برای چه نتوانستم مشقم رابنویسم یونا عصبانی میشد و اگر به یونا میگفتم بدار بود. در عالم کودکی ان شب بدترین شب عمرم بود ،نمیدانم جطور ان شب به صبح رسید ومن هراسان و لرزان به مدرسه رفتم . معلمم مرا نپذیرفت من برای اولین بار مجبور به گفتن دروغ شدم:_ خانم تورو خدا ببخشید ، مادرمون مریض بود برای همین نتونستم مشقم رابنویسم .دل معلم جوانم به رحم امد و برا به کلاس راه داد، ولی من نمیدانستم او چه نقشه ای برایم کشیده .
واضح بود که معلم من بچه نیست تا دروغ های مرا باور کند،زیرا شب وقتی در اتاق مشغول نوشتن تکالیفم بودم پدر با غضب در را باز کرد و وارد اتاقم شد . چهره اش رابه هیچ چیز جز خشم نمیشد تعبیر کرد و در دستش کمر بند بلندش را می فشرد. بادیدن کمربند به زحمت اب دهانم را قورت دادم و قبل از انکه بدانم برای چه قرار است تنبیه شوم با بغض گفتم:_بابا ببخشید ، تورو خدا ببخشید قبل از انکه پدر احساساتی شود صدای یونا از پشت سرش به گوشم رسید:* دختره نمک به حروم حالا دیگه توی مدرسه برای در رفتن از زیر درس دروغ میگه . تقصیر توکه نون بهش میدی سیر میشه ، اینها همه مال سیری است. از صبح تا شب جون میکنم ،اخرش که چی؟ این یک وجب بچه ابروی منو ببره. پدر اورا به ارامش دعوت کرد وگفت :^تو برو اینقد جوش نزن من میدونم با این دختره پرو چیکار کنم. یونا این بار حتی جلوی پدر را نگرفت ومن درحالی که از اعماق وجود درد کمر بند را کف پاهایم حس میکردم فریاد میزدم .
وقتی حسابی کتک خوردم پدر گفت که از این به بعد یونا لطف میکنه و به درس هایت رسیدگی میکنه .از ان پس یونا به درس های من سر کشی میکرد وباید اعتراف کنم در شکنجه دادن من بی همتا بود . اگر به هر دلیلی خطایی از من سر میزد انقدر مداد را میان انگشتانم فشار میداد که میتونستم ترق ترق استخوانهایم را بشنوم . بله، ان خانه برایم یک شکنجه گاه شده بود و هرجا شکنجه مخصوص به خود را داشت. من تنها نه سال داشتم ولی باید میتوانستم برنج را ابکش کنم وگرنه باید سوختن پوست دستم با قاشق داغ رو تحمل میکردم . هیچگاه نتوانستم بفهمم پدر چرا زن گرفت؟زیرا من به تنهایی از پس کارهایم بر می امدم. تنها کاری که یونا میکرد مانیکور کردن ناخن ها و ارایش صورتش بود و پوشیدن لباسهایی که دل من برای لمس کردنشان غش می کرد .
من پناهی نداشتم، البته عمه هایم دوستم داشتند ولی با ما رفت و امد نمیکردند زیرا با نامادریم اختلاف داشتند . خنده دار بود که انها خود نامادریم را انتخاب کرده بودند ولی با او سازش نداشتن. نمیدونم چی شد که بسرم زد فرار کنم. خانه داییم را بلد بودم میخواستم نزد مادرم بروم ، دیگه نمیتونستم تحمل کنم. وقتی خانه انها رفتم هرچه بر در کوبیدم در را باز نکردن . از همسایه بغلی سوال کردم و انها گفتند که از این شهر رفته اند. هوا رو به تاریکی بود ومن سر گردان و ویلان در خیابان ها راه میرفتم که ماشین پلیس نگه داشت و مرا سوار کرد و به اداره پلیس برد و بعد تلفنی با کسی صحبت کرد بعدا فهمیدم با پدرم صحب میکرده. پدرم به کلانتری اطلاع داده بود و انها مراشناسایی کرده بودند. از ترس ،سرمای هولناک وجودم را فرا گرفت،
می دانستم دردسر درست کرده ام و منتظر عواقب تلخ اینکار بودم. پدر از در امد و قبل از هرچیز محکم توی صورتم زد و نا مادریم با خشم گفت:* فکر نکردی بلایی بسرت می اید؟ اخه مگه کم به تو محبت کردیم؟چرا ابروی پدرت را میبری انها مرا به خانه بردند و ان شب مرا در زیر زمین تاریک و سرد زندانی کردند. من صدای حرکت سوسکها و موش هارا میشنیدم ولی از ترس قدرت فریاد زدن نداشتم و ناخن می جویدم .بر اثر سرمای وحشتناک زیر زمین به ذات الریه مبتلا شدم واصلا نمیدانم چگونه زنده ماندم .من مبتلا به بیماری وحشتناکی شدم که به عقیده دکتر زنده ماندنم بی شباخت به معجزه نبود. اما بیسار نحیف و لاغر شده بودم . چند شب بعد از مبتلا شدن به ذات الریه شنیدم که پدر به نامادریم میگفت:^ ما به او خیلی سخت میگیریم ،او فقط نه سالشه

یونا پاسخ داد:* نصف بیشتر مریضیش اینه که خودش را لوس میکنه. یک سرما خوردگی که این همه سر و صدا نداره. اگه منو قبول داری بسپارش به دست من، اگر هم منو قبول نداری رگو من بروم. مثل این که زیادی ام. نمیدونم پدر به او چه گفت فقط دانستم دوباره باید روز های تلخ گذشته را تکرار کنم.غریزه به من میگفت برای فرار از تنبیه یونا بهتریت راه، جلب رضایت اوست. ولی مثل اینکه کار شدنی نبود ، من همیشه از توقعات او یک گام عقب تر بودم.روزی درحال پاک کروم قاب عکس پدرش سرم گیج رفت و قاب به زمین افتاد و شیشه اش خرد شد. چنان از بازوی من گاز گرفت که جای دندان هایش تا مدتها روی بازویم مشهود بود. اومتعقد بود من مخصوصا این کار را کرده ام . من طوری تحقیر شدم که گویی پدرش را به زمین پرت کرده بودم . این شکنجه ها تکراری می شد تا وقتی که من دچار اشتباه میشدم . البته برای مثال به خاطر سوزاندن لباس یونا با اوتو،سرم محکم به دیوار کوبیده شد به طوری که تا ساعتها از فرط درد گیج بودم. بله، اموخته های من تاوان سنگینی داشت . من مثل یک اسب بارکش جان میکندم و در عوضش کتک میخوردم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اجی این که فقط ۳ یا ۴ پارتش زندگی مامان کوک بود ک😐
اره گلم بعد چند قسمت میرسه به کوکی
هیممم شت😐
پارت هفت کووووووو
بیب بخدا گذاشتمش ولی منتشر نشده
تازه پارت ۸هم نوشتم اونم منتشر نشده در حال بررسی هستند
پارت بعد پلیز🗿👌
چشم گلم
ادمین فالویی بفالو
فالویی
تنکص🍰🦋🧋
🌸🌸