
نفرین شده💣 پارت سه🎭 اون صدای مرینت بود محکم بغل اش کردم که جیغ زد گفتم:چته مرینت؟ گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟ پوکر شدم و گفتم:خودت اینجا چیکار میکنی؟ گفت:من یک هفته است اینجام:| (نکته هویت همو میدونن بعدا میگم چه جوری میدونن حالا) با ترس گفتم:پ....س اون که.....رو برج بود کی بود؟؟؟تیکی کذاشت؟؟؟ یک ابرو شو داد بالا و گفت:تیکی کیه؟؟ جا خوردم لب هامو کزیدم و گفتم:کوامی ات دیگه!!!!تو چته اصلا؟؟ پاشد و گفت :دنبالم بیا.....در این یک هفته راه فرارو پیدا کردم!! پاشدم اروم و دنبالش راه افتادم در راه یک اینه دیدم با دفت نگاه اش کردم دیدم مرینت هس دستش را گذاشته رو شیشه و داره از سرما یخ میزنه!!!! و اروم و با التماس میگه:آدرین.......نجاتم بده!!! بعد ناپدید شد .......دو قدم رفتم عقب داشتم میافتادم که مرینت از مچ دستم گرفت و گفت:هواست کجاست؟؟؟ گفتم:یکی رو در اینه دیدم!!! پوفی کشید و گفت:بیا بریم منم زیاد دیدم......کار اخگر است! داشتیم همین جوری از پله ها میرفتیم پایین گفتم:اخگر دیگه کیه؟؟؟ از چونه اش نگاه ام کرد و گفت:خیلی سوال میپرسی ها......مواظب زبونت باش شک داشتم بهش ناجور ♡از زبان مرینت!♡ چشم هامو با درد باز کردم دیدم در یک اتاقم ادرین هم کنارم نشته و داره زیر لب یک چیز میگه با تعجب گفتم:ادرینننن؟؟؟؟؟ با یک لبخند گفت:جانم؟؟؟؟ گفتم:تیکی کو ؟؟پلک کو؟؟؟اینجا کجاست؟؟ داشت سوزن نخ میکرد و اورد جلو لبم!!! دست هامو از بالا گرفت گفتم:چیکار میکنی؟ گفت:قول میدم زیاد دردت نیا تا بیام حرفشو حضم کنم.....
نفرین شده💣 سوزن رفت در لبم و جیغم بلند شد گفت:کررر شدمممم.....بسهههه یک دوخت زد خیلی درد داشت......اشکام ناخداگاه داشتن میریختن داشتم التماس اش میکردم تموم کنه با جیغ و گریه اما اون فقط میدوخت لب هامو به هم که کوک اخرو زد نمیتونستم حرف بزنم لب هام داشت خون می امد!!! داشتم بدون صدا گریه میکردم که تبدیل شد به یک مار بزرگ ☆از زبان ادرین☆ داشتیم میرفتم که از پایین ترین اتاق صدای جیغ و داد یک دختر می امد!!!! گفتم:صدای کیهه مرینتتت؟؟؟ نگاه ام کرد و گفت:گنهکاران!!! شک کردم بهش یک مجسمه برداشتم زدم رو سرش که بی هوش شد بدو بدو رفتم اونجا که صدای جیغ می امد دیدم یک دختر رو تخته و روش پرتو بود پتو را کشیدم مرینتتتت بوددددد نشست بوسیدمش داشت گریه میکرد گفتم:مرینت......عشقم......خوبی دورت بگردم؟ هیچی نگفت نشستم رو تخت تا خواستم چیزی بگم انگار تخت دهن باز کرد و افتادیم کویر مانند مرینت بی هوش بود از ترس فکر کنم سفط بغلش کردم یک گردباد داشت می امد ستمون پا گیر کرد به یک تخته سنگ و افتادم و اون گردباد گذشته ای وحشناک را دیدم...... ⊙نشون دادن گذشته در گردباد⊙ ●از زبان راوی● باد و بارون شدیدی می امد مرینت:ادرین بکشش ادرین:اما مرینت...... مرینت:نمیتونی خودم کنم ! ادرین:منظورم این نبود اه ادرین تفنگ را گرفت سمت اونا و ده نفر کشت و مری ام دو دختر را:) اما ناگهان.......
حیح... برو اسلاید بعد
برای پارت بعد ۳ لایک و ۱ کامنت😁
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
شبیه الیس در سرزمبن عجایب شد😐
گیج کننده و باحال
بعدی زود عالی
گذاشتم مممم😂😂
این پارتو نفهمیدم چی شد ؟😐
برو پارت بعد نفهمی😂😂
میفهمی
😐
خب کامله برو بعدی♥
شب میزارم😁
واو خیلی عالی بود👍
😊❤
مرسی✨