7 اسلاید صحیح/غلط توسط: 𝘚𝘢𝘮𝘪𝘯 انتشار: 2 سال پیش 353 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
لطفا منتشر شه🤌🏼❤
بعد خوردن چند بوغ صدای پر از استرس و نگران مامان اومد: وای خدارو شکرت! مرینت چرا جواب تلفن هاتو نمیدادی!؟ میدونی چقدر ترسیدم و نگران شدم!؟ . مرینت: ببخشید مامان، گوشیم سایلنت بود. با عصبانیت گفت: اینارو بیخیال کجا بودی تو؟ الان کجاییی؟ دختره ی... نفس عمیقی کشید و با حرص بیرونش داد و ادامه داد: کجایی الان؟ زودباش بیا خونه. موهامو دور انگشتم پیچوندم و اروم گفتم: مامان.. امم.. من الان خونه ی الیا اینام، قراره شب رو همینجا بخوابم. سابین: به به! با اجازه ی کی اونوقت؟. با ناراحتی گفتم: مامان من که دیگه بچه نیستم میتونم خودم برا خودم تصمیم بگیرم. حرفمو نشنیده گرفت و گفت: مرینت همین الان برگرد خونه، پدرت میخواد باهات حرف بزنه. با عصبانیت گفتم: واسه چی بیام تو اون خونه؟ واسه چی با اون حرف بزنم؟ اصلا من واسه چی دوباره برگشتم تو این خراب شدهههه!!؟. پشت تلفن چنان دادی کشید که نزدیک بود گوشی از دستم سر بخوره پایین، گفت: مرینت!! بار اخرت باشه که با من.. یعنی مادرت اینجوری حرف میزنی!؟ باشه!؟ حالا همین الان برو به دوستت بگو که زود باید برگردی خونه فهمیدی!؟ . با عصبانیت گوشی رو روش قطع کردم، دستی به صورتم کشیدم و روی زمین ولو شدم، دستام رو دور سرم گذاشتم و به فرش اتاق خیره شدم. بعد چند لحظه الیا درحالی که دوتا بشقاب کوچیک پای شکلاتی دستش بود و لباس راحتی هاش رو پوشیده بود وارد اتاق شد و با دهن پر گفت: وای مرینت! نمیدونی اینا چه چیزی هستن یعنی امتحانشون نکنی از دستت... چیزی شده؟. وقتی صورت گرفته و اخموم رو دید ساکت شد. نگاهی بهم انداخت و گفت: چی شده؟؟. از جام بلند شدم و به سمت وسایلم رفتم و گفتم: الیا من باید برم. با چشم های گشاد گفت: وا چرا!؟؟ مگه قرار نبود شب اینجا باشی؟!. مرینت: مامانم زنگ زد.. گفت زود برگردم خونه.. خیلی عصبی بود چون صبح بدون خبر از خونه زدم بیرون. الیا: ولی.. ولی قرار بود راجب آگرست صحبت کنیم . لبخندی زدم و گفتم: بهتره باشه برای یه وقت دیگه. لباس هامو تو دستم گرفتم و به سمت حموم رفتم تا عوضشون کنم که پرید جلوم و گفت: مرینت نرو، ببین من نمیدونم مادرت به چه دلیلی انقدرررر عصبیه ولی اگه پشت گوشی انقدر بدخلق و عصبی بود پس رو در رو که صد برابرررر بدترههه! مرینت : ولی خب چاره ای ندارم!.
الیا: مرینت ببین من چی میگم، اونا الان خیلی عصبانین و اگه تو بری ازشون بعید نیست که به جونت بیوفتن و تیکه تیکه ات کنن... نگاهی به قیافه ی متعجبم انداخت و ادامه داد: متاسفم، زیادی فیلم اکشن میبینم.. مرینت بهتره امشب همینجا بمونی تا عصبانیتشون یکم بخوابه بعد صبح برو خونه. مرینت: ولی بیشتر عصبی میشن... هوفی کشید و گفت: ای بابااااا! مگه میخواد چی بشه دختر!؟؟ فوق فوقش یکم داد و بیداد میکنن، پس اون مرینت شجاع من که حتی حاضر بود از درخت بپره پایین کجاست!؟؟ با تعجب و خنده گفتم: تو هنوز یادته من تو بچگیم به این علاقه داشتم که از درخت بپرم!؟ خنده ای کرد و درهمون حین گفت: من بیشتر از اون چیزی که یادته میدونمممم... حالا امشب اینجا میمونی؟؟ مرینت: باشه میمونم ولی به نظرم بهتره به مامان یه مسیج بدم که بیشتر از این نگران نشه. الیا: اوکی.. بعد از مسیج دادنم به مامان با الیا رو به تلوزیون اتاقش نشستیم و 6 بار پلی استیشن بازی کردیم، 4 بار الیا برد 2 بارم من. حدود های ساعت 8:30 الیا از جاش پا شد و کش و قوسی به بدنش داد و گفت: اخیششش، بازم من بردممم.. وای ساعت 8:30 ! مامان شون حتما تا الان شامشون رو خوردن. مرینت: چقدر زود شام میخورن!. الیا: میدونی دوقلو ها فردا باید برن مدرسه مامان هم هرشب سر ساعت 9 شب مجبورشون میکنه بخوابن برای همین زود شام میخوریم.. میگم بریم تو اشپزخونه و غذا کش بریم؟؟. مرینت: حالا چرا کش بریم به مامانت میگیم بهمون بده دیگه. الیا: مامان حتما الان تو اتاقشه این ساعت سریال مورد علاقش شروع میشه اونم دیگه از اتاقش بیرون نمیاد... به هرحال دنبالم بیااا. از اتاق بیرون رفتیم و یواشکی از پله ها پایین اومدیم. الیا نیم نگاهی به اتاق خانم سزار کرد که از توش صدای تلویزیون بیرون میومد، مثل کاراگاه ها بهم علامت داد که بریم. درحالی که سعی میکردم جلوی فوران خندم رو بگیرم به اشپزخونه رفتیم، الیا مستقیم به سمت یخچال رفت و توش رو نگاه کرد و اروم گفت: ارههه! نودل اماده توی فریزر هست، فقط باید گرمش کنم. بسته نودل رو گرفت و به سمت گاز رفت منم 2 تا بشقاب و چنگال و لیوان اماده کردم که با خودمون به اتاق ببریم بعد چند لحظه از بیرون در اشپزخونه صدای راه رفتن و خنده بلند شد ، منم که مثل ..... از این چیز ها میترسیدم سریع چسبیدم به الیا و اروم گفتم: الی.. الیا اون صدای چی بود؟؟ الیا: فکر نکنم چیز خاصی بوده باشه احتمالا صدای تلوزیون مامانه. با ترس و وحشت گفتم: نه من صدای خنده شنیدم.
الیا: ای بابا چرا میترسی حتما... دوباره صدای خنده بلند شد و صدای شکستن چیزی اومد، الیا معلوم بود خودشم کم کم داره میترسه اروم بهم گفت: مری.. مرینت ببین چی میگم بعید نیست که تو این خونه ج*ن اومده باشه.. مرینت: الیااااا! میدونی من از این چیزا وحشت دارم. الیا: فقط تو نیستی همه میترسن.. بریده بریده ادامه داد: بهتره...بریم بیرون..تا...تا...ببینیم چه خبره. مرینت: من نمیام میترسم خودت برو. الیا: چرا من برم حالا!؟ چرا تو نمیرییی؟ با من من گفتم: خب چون... چون تو بزرگتری دیگه، خیر سرت 1 سال ازم گنده تری. الیا: واااا! بیا ببینم اصلا باهم میریم. قبل از اینکه حرفی بزنم مچ دستمو محکم گرفت و بهم چسبیدیم، اروم اروم درحالی که میلرزیدیم به سمت در رفتیم. الیا دستش رو به سمت دستگیره در برد و بعد چند لحظه اروم در رو باز کرد. به بیرون نگاهی کردیم ولی خداروشکر کسی نبود الیا سرشو خاروند و گفت: اخیش خداروشکر کسی نیست حتما توهم... اهههههههههههه. با شنیدن صدای جیغ الیا دو متر عقب پریدم و با الیا نقش بر زمین شدیم. به در نگاه کردم.. دوتا بچه که لباس خون اشامی پوشیده بودن و چشمای قرمز و دندون های نیش دار داشتن دم در بودن و از خنده داشتن روده بر میشدن. یکیشون گفت: وایییی!! دیدی؟؟ قیافشون.. قیافشون رو دیدییی!؟؟ خیلی مضحک بودننن! . از ترس لرزیدیم و به هم چسبیدیم. الیا بعد چند لحظه سرشو کج کرد و از جاش بلند شد به سمت خون اشام ها رفت و نقاب روی صورتشون رو برداشت.. اونا دوقلو ها بودن! الیا با عصبانیت اشکاری تو صداش گفت: چیکار میکنینننن؟؟ مگه بهتون نگفتم دیگه با این ریخت و قیافه تو خونه نگردین!؟. دوقلو ها نگاهی به قیافه ی معتجب من انداختن و با پر رویی گفتن: ولی خوب ترسوندیم تونا. یکدفعه الیا زد به سیم اخر هردوتاشون رو از کمر بلند کرد و مستقیم به سمت اتاقشون رفت، بعد چند دقیقه که صدای داد و بیداد ها خوابید الیا به اشپزخونه برگشت و در رو محکم به هم کوبید و با عصبانیت گفت: این دوتا وروجک دیگه دارن روانیم میکنن!!. اروم از زمین بلند شدم و گفتم: چیکارشون کردی؟. الیا: هیچی یکم سرشون داد و بیداد کردم و تهدیدشون کردم که به مامان میگم تبلتشون رو ازشون بگیره و اینا.. اصلا نمیدونم مامان چرا برا اینا تبلت گرفته من یادمه همسن اینا بودم اصلا نمیدونستم تبلت چیه. با خنده گفتم: خب این بیچاره ها تقصیری ندارن ما زیادی تباه بودیم. خندید و گفت: اره والا... وقتی غذامون اماده شد بشقاب و لیوان و اینارو برداشتیم و به اتاق الیا رفتیم، روی زمین غذارو چیدیم و مشغول خوردن شدیم منم تموم قضیه خواستگاری رو براش تعریف کردم... مرینت: خب داشتم میگفتم بعد یکدفعه اریسته جوش اورد و مستقیم به اتاقش رفت و... الیا کمی اب خورد و با سرفه گفت: اریسته قهر کرد رفت تو اتاقش؟؟ این چه کاریه مگه بچست؟ :/
مرینت: نمیدونم خودشم قبول داره که کارش بچگونه بوده.. خلاصه بعد از اینکه رفت تو اتاقش منم یکم براشون سخنرانی کردم و بعد رفتم تو ماشین نشستم. الیا: پدر مادرت وقتی اومدن تو ماشین دیگه حرفی بهت نزدن؟. مرینت: نه فقط قیافه هاشون خیلی عصبانی بود وقتیم که به خونه رسیدیم مستقیم رفتم تو اتاقم.. دیگه وقت نکردن حرفی بهم بزنن. سرشو خاروند و اروم گفت: میدونی به نظرم با این داد و بیداد هایی که اریسته کرد و همینظورم حرفای تو.. حتما قضیه دیگه منتفیه. مرینت: نمیدونم خداکنه.. حالا من و اریسته باهم یه نقشه ریختیم که اگه دوباره راجب این قضیه اصرار کردن بتونیم جلوشون رو بگیریم. الیا: چه نقشه ای؟؟. مرینت: اریسته...میخواد برای خودش یه.. گرل فرند تقلبی استخدام کنه.. تا اون دختر بیاد پیش عمو اینا و بهشون بگه اون و اریسته واقعا ع.ا.ش.ق همن و اوناهم دلشون برامون بسوزه و این قضیه رو کنسل کنن. با خوشحالی گفت: این که خیلی خوبه ولی.... با نگرانی ادامه داد: اگه یه وقت دختره دزدی چیزی از اب در بیاد و جیبتون رو بزنه میخواین چیکار کنین؟؟. مرینت: خب اریسته گفت یه نفر قابل اعتماد پیدا میکنه. الیا: او.. اره اینم میشه.. به هرحال اینا رو ولش کن باید راجب گابریل اگرست صحبت کنیم!. مرینت: اووو اره..به پاک یادم رفته بود..خب بگو چی پیدا کردی؟؟ از زندگی شخصیش گرفته تا زندگی کاریش همه رو برام تعریف کن. الیا: باشه..خب من تو اینترنت کلی گشتم تا تونستم اینارو پیدا کنم چون زندگی شخصی ادم های معروف زیاد در دسترس نیست. مرینت: خب؟. الیا: خب..گابریل اگرست 3 تا بچه داره.. به ترتیب سن ادرین آگرست،اماندا اگرست و الارا اگرست... با هیجان گفتم: ادرین اگرست؟؟ همون مدل معروف؟وای من عاشقققق کاراشم. الیا: همه کاراشو دوست دارن.. یادمه اون موقع که دانشجوی رشته روزنامه نگاری بودم برای اولین کارم میخواستم باهاش مصاحبه کنم ولی جنابعالی انقدر مغرور و خودشیفته بوده که قبول نکرده با یه بچه دانشگاهی مصاحبه کنه. مرینت: وا چه بد. الیا: داشتم میگفتم.. 2 تا بچه ی اولش یعنی ادرین و اماندا از همسر اولش یعنی امیلی اگرسته که حدود 19 سال پیش اونارو ترک کرده.. با تعجب گفتم: ترک کرده؟!! بچه هاش رو ترک کرده!؟؟. الیا:هیچکی نمیدونه که چرا اینکارو کرده ولی حدس میزنم که حتما ع.ا.ش.ق یکی دیگه بوده و با اون فرار کرده... مرینت: بیچاره اگرست. الیا: به اون میگی بیچاره؟؟ جالبش اینه که وقتی امیلی غیب شد دقیقااا همون سالش با منشیش یعنی سوفی اگرست ازدواج کرده و زودم بچه دار شده... یکدفعه غذا پرید تو گلوم یه لیوان اب خوردم و گفتم: چجوری میشه تو یه سال هم ازدواج کنه وهم بچه دار بشه!؟؟. شونه هاشو بالا انداخت و گفت: اینو دیگه خدا میدونه.. معلوم نیست چه اتفاق هایی بینشون افتاده که زود عروسی کردن. مرینت: خب بعدش چیشد؟؟. الیا: هیچی دیگه ازدواج کردنا الارا به دنیا اومد و همین دیگه.. الانم همشون زندگی عادیشون رو سر گرفتن گابریل و زنش که تو عمارت خودشون هستن، ادرین هم تو شرکت پدرش مدله و همونجا کار میکنه..اماندا برای ادامه تحصیل تو کاناداست...الارا هم که هنوز دانشگاه میره...میدونی من بیشتر از همه دلم برا کی میسوزه؟. مرینت: برا کی؟ الیا: اماندا! چون وقتی مادرش ترکشون کرد خیلی کوچیک بوده نهایتا 2 سال شاید بوده.. و از همون سن کم با نامادری سر کرده.. مرینت: اره این خیلی بده......
مرینت: صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم..چشمامو مالیدم و گوشیم رو برداشتم..شماره ناشناس بود..به خدا اگه کسی اشتباه تماس گرفته باشه هرچی تو دهنم بیاد بهش میگم..اول ساعت گوشیم رو چک کردم.. 6:10 . گوشی رو اروم دم گوشم گذاشتم و با خماری گفتم: بله..؟ . صدای پر جوش و خروش و پر انرژی گفت: سلاممم خواب بودی؟. هرچه قدر فکر کردن نشناختم اروم گفتم: شما؟. صدا گفت: منم دیگه دختر کلویی، یعنی واقعا نشناختی؟. هوفففف! با ناراحتی گفتم: ساعت 6 صبحه چرا این موقع زنگ زدی!؟ نمیگی یه وقت خواب باشم!؟ اصلا شماره ی منو از کجا اوردی؟؟. کلویی: ببخشید با خودم گفتم حتما الان بیداری اخه ساعت 6 دیگه..راستشو بخوای از دفتر شماره های کارکنای شرکت پیداش کردم. مرینت: تو این وقت صبح شرکت چیکار میکنی؟. کلویی: اوه عزیزم من هر روز ساعت 5 صبح میام شرکت من همیشه زودتر از بقیه میام. نگاهی به الیا که روی زمین کنارم چمباتمه زده بود و و خوابیده بود کردم و گفتم: خب حالا چی میخواستی بگی؟. با هیجان گفت: یادته دیروز صبح بهت گفتم یه همخونه ای دارم که تو شرکت اگرست کار میکنه؟. مرینت: اره چطور؟. کلویی: دیروز بهش گفتم که به یه قرار ملاقات نیاز داریم اونم بهم گفت که حتما یه قرار ملاقات برامون جور میکنه.. مرینت: و؟. کلویی: تونست امروز بعد از ظهر برات وقت بگیره!. با خوشحالی داد زدم: این که خبر خیلی خوبیه!. یکدفعه الیا خرناسی کشید و به اون پهلو دراز کشید. ارومتر گفتم: این که عالیه!. کلویی: میدونم میدونم خیلی خوبه. ببین من همه چی رو برنامه ریزی کردم امروز بعد از ظهر حدود ساعت 4 برو به شرکت اگرست ادرسشم برات ایمیل میزنم. مرینت: باشه فقط یه چیز وقتی رفتم اونجا باید چی بگم؟. کلویی: چمیدونم هرچی میخواستی بگی رو میگی و میای دیگه. مرینت: اوکی..باشه. کلویی: پس خداحافظ امروز بعد از ظهر رو یادت نره!. مرینت: باشه خداحافظ. گوشی رو قطع کردم و از جام بلند شدم، کش و قوسی به بدم دادم و لباس های خودمو پوشیدم..میخواستم برم خونه تا اونجا رو تختم بخوابم، دیشب با الیا تا دیروقت بیدار موندیم و فیلم دیدیم واسه همین خیلی خستم. کفش هامو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم انگار همه خواب بودن چون صدایی نمیومد اروم و اهسته از اتاق پذیرایی رد شدم و به طرف در خونه رفتم. در رو باز کردم و بیرون رو نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. داشتم به سمت ماشینم میرفتم که یکدفعه یه دختر به سمتم اومد: مر..مرینت؟. با دقت بهش نگاه کردم دختر قدبلند و هیکلی بود که یه کوله پشتی هم پشتش اویزون بود. فکر کنم نورا باشه.. با خوشحالی گفتم: نوراااا! نورا: دختر دلم برات خیلی تنگ شده بود! کی اومدی اینجا؟. مرینت: دیروز بعد از ظهر اومدم ولی تورو ندیدم الیا گفت که باشگاه بودی..تا الان باشگاه بودی؟ :/ . نورا: نه بابا دیشب وقتی باشگاه تعطیل شد مستقیم رفتم خونه ی دوستم و شب رو همونجا خوابیدم، یادم رفت ب مامانم اینا خبر بدم واسه همین این وقت صبح با عجله اومدم..حالا تو کجا داری میری؟. مرینت: میخوام برم خونه خیلی کار دارم باید برم. نورا: باشه پس برو فعلا خدافظ. از در خونه داخل رفت و منم سوار ماشین شدم.. بعد روندن یه مسافت طولانی به دم خونه رسیدم. ماشینمو همونجا کنار در ول کردم و به حیاط رفتم. سریع وارد خونه شدم و اروم و اهسته از پله ها بالا رفتم حتما خواب بودن..به اتاقم رفتم و لباس راحتی هام رو پوشیدم. شونه ی کنار تختم رو برداشتم و موهام رو کمی شونه زدم..خیلی وز کرده بودن. بعد از انجام کارهام روی تخت ولو شدم و خوابیدم...
مرینت: نور افتاب یکدفعه زد تو چشمم و باعث شد بیدار شم..قبل خواب یادم رفته بود پنجره رو ببندم:/ . بلند شدم و پوفی کشیدم ساعت اتاق رو نگاه کردم، 11:20 . بلند شدم و تختم رو مرتب کردم و پنجره هم رو بستم. حوله ام رو برداشتم و بعد یه دوش اب سرد ۵ دقیقه ای بیرون اومدم. اخیشش! سبک شدم واقعا برام تعجبه ک مردم چجوری یه هفته حموم نمیرن، وایستا اصلا به من چه مردم حموم میرن یا نه!! بعد از حرف زدن با خودم راجب حموم(😂😂) به طرف کمدم رفتم و یه شلوار جین بلند و بولیز استین بلند سیاهمو پوشیدم..سشوار رو از کشو برداشتم و دکمه اش رو زدم و موهامو سشوار کردم. بعضی وقتا خیلی خوشم میاد موهام خیس باشه حس خوبی بهم دست میده با اینکه از اب متنفرم! ولی اگه موهامو خشک نکنم پشتم خیس میشه و کمردرد میگیرم و اووو حالا بیا جمعش کن...بعد از کشیدن سشوار موهامو خرگوشی بستم و سنجاق سری به شکل کفشدوزک به موهام زدم. نگاهی به خودم تو اینه قدی کردم با اینکه از نظر خودم خوشگل ترین دختر دنیام ولی الان واقعا صورتم شبیه م.ر.ده ها شده بود! چندتا کرم تقویتی از روی میز ارایشم برداشتم و به صورتم مالیدم تا وقتی رفتم پایین کسی هول نخوره و نترسه که یه وقت تو خونه روح اومده باشه!!. بعد از درست کردن قیافم و گرفتن گوشیم در اتاق رو باز کردم، ویییی یخ کردم هوا چقدر سرد بود حتمااا باید به یکی میگفتم که بیاد شومینه اتاقمو روشن کنه وگرنه تا چندروز دیگه از مرینت تبدیل به مرینت یخی میشدم!! {چرا من یاد لیدی باگ و کت نوار یخی افتادم؟😂} تو راهرو رفتم کاملا خالی بود و پرنده پر نمیزد. اروم از پله ها پایین رفتم و اوضاع رو برسی کردم. از سمت اتاق نشیمن صدای تلویزیون میومد و صدای کارد و چنگال. حتما مامانه که داره تلوزیون میبینه اخه بابا الان این موقع حتما باید شرکت باشه. با خیال اینکه بابا الان خونه نیست و مامان فقط تو اتاق نشیمنه با بیخیالی از پله ها پایین رفتم و به اتاق نشیمن رفتم..اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد اتش مطلوبی بود که از بخاری دیواری بیرون میزد..همین الان تو این هوای سرد یه لیوان شیرکاکائو ی داغ میچسبه که کنار بخاری بخوریش. روم رو از بخاری برداشتم و به مامان نگاه کردم. در کمال تعجب هم مامان هم بابا روی مبلی پیش هم نشسته بودن و با اتیش خودشونو گرم میکردن؛
بابا درحال دیدن فوتبال بود و مامانم از بشقابی که کنارش بود میوه میخورد و کتابی با عنوان..نمیدونم چی چی میخوند، نه که چشمم داره ضعیف میشه کورم نمیتونم پشت کتاب رو بخونم،از بس سرم تو اون گوشی بی صاحابه!. اهمی کردم تا بهم توجه کنن ولی هیچکدوم حتی نگاهمم نکردن.یکم کنار در وایستادم که بابا بدون اینکه روشو از سمت تلویزیون برداره گفت: کجا بودی؟. سلام! سلامم یادشون میره. مرینت: اتاق دیگه خواب بودم. سابین: منظور پدرت این بود که دیشب کجا بودی؟. مرینت: امم..، واقعا که! هیچوقت این دو نفر طرف همو نمیگیرن و از هم پشتیبانی نمیکنن حالا امروز برا تنبیه کردن بنده باهم دست به یکی کردن تا دیوانم کنن!. از فکر بیرون اومدم و گفتم: راستشو بخواین دیشب خونه ی الیا بودم...تام: و چرا؟. مرینت : چرا اینجوری رفتار میکنین؟؟ مگه بچم که اینجوری سوال جوابم میکنین!! من یه ادم بالغم و خودم میتونم برا خودم تصمیم بگیرم!!. تام: مرینت! اینو بدون تو تا وقتی که توی این خونه هستی مسئولیتت با منه! منم پدرتم و تو موظفی که هرکاری میکنی منم ازش باخبر کنی!!. مرینت: او! پس الان منظورتون اینه که اگه خونه ی جدا داشته باشم واسه خودم میتونم تصمیم بگیرم؟؟. مامان نگاهی به بابا و نگاهی به من کرد و با نگرانی گفت: عزیزم منظور پدرت این نبودا!. تام: چرا اتفاقا منظورم همین بود، مگه نمیگی بزرگ شدی مگه نمیگی میتونم خودم برا خودم تصمیم بگیرم پس حتما میتونی بدون ماهم سر کنی!!. اروم گفتم: پس فقط من تو این خونه اضافیم؟. مامان از جاش پرید و کتابی که دستش بود رو به یه گوشه پرت کرد و با جیغ خفیفی گفت: تو تو این خونه اضافی نیستی!!! تام: نمیدونم از نظر خودت چی؟ هستی؟؟. دهنم باز موند! توی ذهنم هرچی بد و بیراه بود رو مرور کردم و بعد چند لحظه گفتم: پس..اگه فکر میکنین من تو این خونه اضافی ام و نباید اینجا باشم..باشه از اینجا میرم.
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
29 لایک
عالی بود عاجی💜
ببخشید بهت سر نزدم آخه چندروز بود نت نداشتیم😶
عالی بود عاجولی🫀🤝🏻
فدات:)💕
عالي بود اجي جونم 🙂💛
فدات گلم:)🌷
عالی
ممنون
سلام من روشنک یا همون(مرینت♡)هستم من از اکانت قبلیم حذف شدم ولی با یکی جدید برگشتم
ببخشید این مدت داستانت را لایک نکردم
بابت اکت متاسفم 💔
ایرادی نداره ولی لطفا منو دنبال کنید
من داستان قبلیم را دوباره میزارم و ادامه میدم پس لطفا منو همراهی کنید و کمکم کنید دوباره ۹۰ تا دنبال کننده داشته باشم مثل قبل
فالویی=)
اره
خیلی داستانت خوبه🥺🙂
فدات:)🌷
داستانت واقعا قشنگهههه😍
لطف داری♡♡