7 اسلاید صحیح/غلط توسط: Mahi انتشار: 2 سال پیش 93 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
قدرم رو بدونید . تعطیلات رفتم لهستان هنوز دارم براتون داستان می نویسم .فقط یک نکته دوستان :من تو مهر تو تستچی نیستم یعنی من تا فروردین دیگه داخل تستچی فعالیت ندارم که به معنا واقعی کلمه یعنی من نمیخواهم پرنسس باشم ادامه اش میمونه برای فروردین ولی خب تا پایان شهریور کنارتون هستم ، و البته دلیلش: من تو زندگیم اولین اولیتم درس خوندن هست و اولیت دومم داستان نوشتم ولی حتما تو سال تحصیلی یک عالمه موضوع جدید برای سال بعد براتون آماده میکنم
کارلوس : من 13 سالم بود ولی با این حال توسط خانواده ام سرزنش می شدم چون تو بعضی کار ها خیلی بی دقت بودم و جادو نداشتم . خیلی وقت ها می گفتند : [مادرش حتما با یکی دیگه بوده که همچین حاصلی داشتی ]پدرم هیچ وقت بهم توجه نمی کرد . صیغه ها هم حضورم براشون مهم نبود ! صدا رو دنبال کردم و به منطقه ممنوعه رسیدم . برج سرد یا قصر سرد . هرکی اسمی داره ولی پدر این منطقه رو ممنوعه اعلام کرده . من هیچ وقت دختری که داخل اون برج زندگی میکنه رو ندیدم ! اگه می رفتم سراغ دخترک احتمالا باز سرزنش می شدم . جورج روی دستم نشست . با بی حوصلگی گفتم : الان وقت اومدن هست کلاغ مزاحم & برات نامه دارم ! جورج کلاغ سخنگویی که از بازار حیوانات جادویی خریدم ، وقتی داشتن حیوان جادویی آزاد نبود تو باید اونا رو می خریدی و من نمیدونم چرا یک کلاغ خریدم ! نامه رو باز کردم :{ کارلوس باز رفتی سراغ تمرین های برادرت ؟ چند بار باید بهت بگم از قصر خارج نشو پسره ی خنگ ، تو باید به جانشین شدن برادرت کمک کنی ! باید هیئت امپراطوری تو رو جدی بگیرند ! برگرد به قصرت همین الان! } نامه از طرف مادر بود ! اون ع.ا.ش.ق کامرون بود و من براش فقط یک وسیله برای به قدرت رسیدن کامرون بودم . به جورج گفتم : برگردیم به قصرم بعدش با این پرنسس خانم کار دارم !
بلونا : وقتی به هوش اومدم روی تخت دراز کشیده بودم و دایه بغل دستم بود . بهش گفتم : دایه ! دایه با چشم های گریان من رو نگاه کرد و محکم بغلم کرد . گفت : پرنسس حالتون خوبه ؟ جاییتون درد نمیکنه ؟ گفتم : یک کوچولو سرم درد داره فقط همین . با خوشحالی گفت : اوه پرنسس کوچولوی من! امشب براتون سوپ آوردم ولی سوپ واقعی نه از اونا که مزه آب میده یکم استراحت کنید تا بگردم. و از اتاق خارج شد . گفتم : آلیسا کجایی؟ از پشت لباس ها اومد بیرون و گفت : چطوری بلونا؟ ♡ چه اتفاقی برای من افتاد ؟ ☆چیز خاصی نبود فقط چون بدنت اولین بارش بود اینجوری شد ! ♡.....☆ اونجوری نگاهم نکن ! ببین اون گل سیاه بود چون توازن جادوی سیاهت رو حفظ میکنه ! باعث میشه جادوی سیاهت به کسی آسیب نزنه و جادوی سیاه درونت این رو نمی خواست پس خودت دیدی چی شد دیگه ! با ناراحتی گفتم : جادوی سیاه آینده ی منه؟ ☆ بله بلونا ! و نمیشه از آینده ات فرار کنی ! ♡ می تونم باهاش انتقام جدم و انتقام از خانواده ام بگیرم ؟ ☆ الحق که از نوادگان اونی ! ♡ کی؟ ☆ فلورا ! جدت اونم می خواست انتقام مادرش رو از خانواده مادرش بگیره ♡ پس مشکلی نیست که جا پای جدم بذارم !☆ من خوشحال میشم به کسی مثل فلورا دوباره خدمت کنم♡ دوباره ؟ ☆اشتباه لفظی بود ! ♡ آلیسا مثل آدم بگو دوباره یعنی چی ؟ و گلوی آلیسا رو فشردم .
☆ تو چطور میتونی من رو کنترل کنی ؟ از کجا میدونی ؟♡میتونم کنترلت کنم؟ ☆ اوپس! سوتی دادم . گلوش رو بیشتر فشردم و گفتم : راستش رو بگو ! ☆ باشه بابا ولم کن !گلوش رو رها کردم .☆ خب میدونی M.A چیه ؟ ♡ به موجودات جادویی که داخل بازار فروخته میشن و توانایی حرف زدن دارن ! ☆ بازار ؟! ♡ آره داشتن اونا بدون پرداخت مبلغ بالا جرمه! ☆ چقدر این رویس ها...... ولش کن اصلا بعدا حسابشون رو میرسم . جد تو ، فلورا ، یک M.A داشت به اسم اسنو و یک کتاب سخنگو به اسم بوک ! خب اسنو چون M.A بود همزمان با فلورا م.ی.م.ی.ر.ه و روحش با روح بوک زندگی میکنه مدیونی اگه فکر کنی ازدواج کردن ! به هرحال بوک یک ماموریت برای اسنو داشت که باید به یکی از نوادگان فلورا خدمت کنه یعنی تو ! من آلیسا در حقیقت همون اسنو هست ! ♡ پس دروغ گفتی که خانواده ات تو رو فرستادن بخاطر سرکشی ؟ ☆ تو بودی چیکار میکردی ؟ باور میکردی اگه یکی میگفت که من روح یک M.A هستم تو بدن یک هلپا که با یک کتاب سخنگو زندگی میکند ! ♡ راستش هنوزم باور ندارم ! ☆ بیخیال برادر من!♡ من دخترم تو هم دختری ! ☆ چرا یک دختربچه 5 ساله 18 متر زبون داره ؟ ♡ چون من خاص هستم؟ ☆ از دست تو آخرش سرم رو می کوبنم به دیوار! ♡ با ع.ش.ق همراهیت میکنم ! ☆ بلونااااااااا ♡ زهرماررررر ☆ تو الان باید خاله بازی کنی همش تقصیر اون بوک خنگه! ♡ اگه من معمولی بودم الان خانواده داشتم . محکم آلیسا رو بغل کردم . یک پری کوچولو و ریز یا همون یک هلپا
ماریبل : چند روز هست که گشنه و خسته داخل این قفس لعنتی هستم . مردم به من میگن هیولا . بخاطر گوش و این بال های لعنتی ! نمیدونم چرا از بین نمی روند. این بال ها وزن سنگینی داشتند ! کمرم رو می شکافند. یک دختر 6 ساله چطور میتونه دو تا بال هم وزن خودش تحمل کنه ؟ مردم بهم گوجه و سنگ می زدند . میخواستم گریه کنم . از این زخم ها متنفرم. اشکام رو با دست های گوجه ایم پاک کردم. این گوجه های له شده تنها خوراکی های من بودند . پدرم در آخرین دیدار یک کتاب بهم داده بود که هنوز نخوانده بودمش ، می ترسیدم یک تله جادویی باشه اما واقعا به یک چیز نیاز داشتم که باهاش درد رو فراموش کنم! کتاب رو باز کردم . سفید بود ! همینطور ورق می زدم از بی حوصلگی توی کتاب با گوجه نوشتم : از زندگی متنفرم ! کتاب شروع کرد خود به خود ورق خوردن و بعد یک سری خط سیاه آورد شروع کردم به خوندن :{ پدرم آلفیسوس رایسان ، دوک بود! دوک رایسان ها و من آرتور رایسان پسرش بودم! (بریم با یک حقیقت دیگه مغزتان رو بترکونم ) من نمیخواستم مثل پدرم قربانی باشم مس با دختری که دوسش داشتم فرار کردم. یک دختر ساده روستایی ! وقتی با هم به یک قسمت از جنگل رسیدیم اونجا یک کلبه ساختیم و چاه آب کندیم . مردم مثل خودمون رو کنار هم جمع کردیم و یک قبیله ساختیم. قبیله رومات !برای اینکه هویتم نابود بشه، فامیلیم رو گذاشتم رویزان . خاندان رویزان نسل بعد رایسان بودند ! ولی پیش بینی که درمورد نواده من شده ترسناکه! یک پیش بینی که مربوط به نفرین نور هست } رایسان ها کی بودند؟ نفرین نور چیه ؟ چیزایی بود که تو سرم اکو می شد.( اوکی پشماتون ریخت ؟)
بلونا : داشتم کتاب رو مطالعه می کردم . دو نفر هستند که دست راست و چپ من هستند : اژدها آبی و شیردال . من نمی دونم اونا کجای این سرزمین هستند . ممکن هست فرسنگ ها از من دور باشه. تحقیقاتم درمورد نفرین نور به نتیجه زیادی نرسید . همون گفته های آلیسا بود . من هنوز نمی تونستم جادوم رو فعال کنم . اون تو بدنم جریان داشت ولی کجای بدنم؟ چطوری فعال می شد؟ آلیسا به من نگفته بود درمورد این چیزا ! رفتم کنار پنجره ! از این برج متنفر بودم! مطمئنم وقتی از اینجا آزاد بشم همه چیز تموم میشه ! من میخواستم برم سراغ پدرم و اون امپراطوریس ، برادرانی که تو این 5 سال جز کامرون هیچکدوم رو ندیده بودم ! اون کلارا کلودرا که مادرم رو ازم گرفت !همشون رو از بین میبرم . اومدم پنجره رو بسنده که صدایی پسرونه گفت : نبند قرمزی ! یک پسر 12 یا 13 ساله با چشم آبی و موی سفید ! درست مثل من . پسرک خنده زد و گفت : سلام قرمزی! به داداش دومت سلام کن قرمزی! گفتم : داداش ؟ قرمزی؟ تو دیگه کی هستی ؟
اگه هر روز یک پارت بدم از این داستان تا پارت 20 میشه بقیه اش میشه سال جدید تو فروردین و اگه بتونم روزی دو تا پارت بدم، میشه تا پارت 35 به هرحال من تموم سعی ام رو میکنم داستان رو به یک نقطه معینی برسونم ولی لطفا تو این مدت طولانی من رو تو فراموش نکنید چون واقعا عاشق همتون هستم
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
21 لایک
رایسانا کیانننـ
ی سواال الان بلونا کجاست
من درحال جیغ زدن تو دلم چون دوباره یاد اینکه تو هم اوتاکویی میوفتممممم میگم چنتا مانهوا از آمی یا مای مانهوا خوندی؟؟؟
58
بلونا تو یک برج به درخواست پدرش هست به اسم برج سرد که این برج سرد برای تنبیه اعضای سلطنتی بوده و بلونا بخاطر نفرینش حبس شده
اهااااااااا
عالیهههه
وای همش یادم میوفته ک میخوای بری😭
مرسی
بالاخره باز خواهم گشت
داستان هات عالی هستن
خیلی ممنون
خیلی قشنگ بود
مرسی
من چطوری رمان جدیدم روشروع کنم بدون توووووو؟؟؟؟
یواشکی میام میخونم
عالیییییییی
دلم برای رمانات هات تنگ میشههههه
تروخدااااحداقل تعطیلات بیاااااااااا
چشم
چشم و چشم
مارو فراموش نکنی
عالی بود 💖💖💖
امروز خیلی خوبه یه پارت از داستان مورد علاقه ام و ممد فالوم کرد😁
جایزه گردونه بود
منم اگه سال تحصیلی بیاد کمتر فعالیت می کنم زیاد به خودت فشار نیار
مرسی
چه خوب
برا تو چی بود گرونه
100 بازدید پروفایل
چه خوب 👌🏻
عحرررر نروووووووووووووووو
میرممممممم
نرووووووووووووووووووووووووو