
ناظر گلم هم نگاش کن و هم منشر کن میخوام دیگه از این به بعد فعالیتممو بیشتر کنم لطفا منتشر کن
فردا ساعت ۱۱ صبح در خونه ی عزیز:داییم صدام میکرد میگف پاشو ثنا خانم(داییم از بچگی بهم خانوم میگف)پاشدم به همه صبخیر گفتم و رفتم دستشویی بعد وقتی که میخواستم بیام بیرون علی جلوم سبز شد و سه متر پریدم رو هوا و جیغ زدم علی دستمو گرفت. علی:چته؟! من:تو اومدی جلوم وایسادی منم ترسیدم خوب علی:میخوام باهات حرف بزنم وقت داری؟! من:ام...چرا...وقت دارم بگو حرفتو. علی:خوب....راستش....امم...چجوری بگم...آخه..(حرفشو قطع کردم)من:میتونی فقط سریع بگی گشنمهههه علی:قضیه ی دیروز خیلی سخت گذشت. عرشیا(دادشم)بهم زنگ زد و گف که من باهات چیکار کردم حتی الانم چشات پف کرده،
ببخشید اگه تند رفتم. من:خوب ببین من از رابطه ی بین شما خبر دارم میدونم دوستین ولی من اصلا حسی بهت ندارم (بچه ها اون حالیش میکنم اینه ها الان حسی بهش ندارم بعد ها به تنفر تبدیل میشه) علی:واقعا حسی بهم نداری من:نه(دروغه فقط داشتم کلاه سرش میزاشتم وگرنه دوسش داشتم) علی:خوب اینکه عالیه من:واتتت؟؟
تبلیغ:آگهی بازرگانی 🤣🤣 شوخی کردم برو ادامه داستان عیلام ناظر خوشگلم منتشر کن لطفا:)
علی:هیچ برو من:باشه رفتم که صبحونه بخورم به قرآن گشنم بود دیگه چیکار میکردم ولی یه کم به علی و اون(مبی) شک داشتم یه چیزی درس نبود و اون من بودم خلاصه صبحونه رو که خوردم از مامان اجازه گرفتم تا برم بیرون قدم بزنم اونم اول مخالفت بعد یکم التماس که قبول کرد رفتم حاضر شدم و رفتم که درو باز کنم که قیافه یکنفر خورد به صورتم (بچه ها ایشون قبلا بهم علاقه داشتن به قول خودشون ولی زیادی منحرف بودن بخاطر همین باهاش دیکه در ارتباط نبودم) من:علی؟!!(پسر عموی بابام) علی:سلام خانوم خانوما چند ساله ندیدمت ببین هیکلو اوف چی ساختی از این بدن من:هوییی نگاه بدتو از من بکش بیرون وگرنه بد میبینی سری به شونش زدم رفتم که دیگه نبینمش اما شتر در خواب بیند پنبدانه محال بود تازه اول بازی بود.
رفتم تو پارک نشستم یکم گوشیمو در اوردم که علی(پسر داییم) پیام داد مکالمه ی پیام:علی:سلام خوبی؟؟ من:امرتون؟؟!! علی:کجایی من:جهنم میای؟؟!! سریع گوشیمو زدم رو بی صدا که صدای پیامش اذیتم نکنه.گوشیمو گذاشتم تو کیفم و رفتم که به خونه یه دختر کوچولو ناز از دوچرخه افتاد زمین سریه رفتم بهش کمک کنم و بلندش کنم که دیدم پاش خیلی درد میکنه اون بغل کردم و بردمش به یه درمونگاه دختر ناز:لطفا منو ندزدین تروخدا مامانم مریضه من:عزیزم من که ترو نمی دزدم که میخوام ببرم پات رو خوب کنن بعد هم واسه مامانت دارو میخریم که خوب شه دختر ناز:باشه رفتم به درمونگاه و توضیح دادام که چیشده داروی دختر کوچلو رو گرفتیم اما مال مادرش نه به سر و وضعش نگاه کردم دیدم لباسش پاره و کهنه هس
رفتن اول مامانش رو به دکتر نشون بدم و بعدش داروشونو و بعدش لباسشون بخرم دختر کوچولو خیلی ناز و خوشگل بود به مامانش رفته بود اما حیف که تو گرونی نتونستن زندگی کنن مامانش و دختر کوچولو ازم خدافظی کردن اونا تو چادر زنکی میکنن نتونستم صب کنم رفتم تو املاک ها تا یه خونه مناسب اونا پیدا کنم تا حداقل یه جای زندگی درس حسابی داشته باشن بالاخره بعد چند تلاش های فراوان یهدخونه پیدا کردم که خیلی خوشگله هم خیلی مناسبشونه اسم مامانش و فامیلیش رو قبلا پرسیدم ازش و اونم گفت ........)نمی تونم بزارم چون اجازه نداد)رفتم و کلید خونه و سند خونه رو بهشون بدم وقتی دادمشون مامانش کلی خوشحال بود و گفت انشاالله خوشبخت بشی و هرچی از خدا بخوای بهت بده دستت درد نکنه دخترم. منم گفتم:خواهش میکنم انجام وظیفه بود ازشون خدافظی کردم و رفتم تو خونه اما چیزی که دیدم واقعی بود آیا یا نبوددد؟؟!!
جای حساسش کات کردم ولی نگران نباشید مطمعنن من پارت بعدی رو زود میزارم البته اگه حمایتم کنین
خب پارت بعدی رمان اگه بشه فردا یا پس فردا میزارم لطفا حمایتم کنین برای نوشتنش کلی دردسر کشیدم پس اگه لایک کنی و نظر بدی برام با ارزشه ناظر عزیز لطفا منتشر کن:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها واقعا من برای این تست خیلی زحمت کشیدم چرا لایک نمیکنین ۱۵ نفر نگاه میکنن و فقط ۳ یا ۲ نفر نظر میدن بابا منم آدمم ها لطفا درک کنین میخوام از این به بعد فعالیتم بیشتر کنم پس لطفا نظر هاتونو بگین اگر خوشتون اومد یکی دیگه هم میسازم یه داستان دیگه از تخیلم
بازدید کمه یعنی ناظر امتیاز پایین داده
میشه بپرسم چند سالته؟
البته ببخشیدا(:
امسال ۱۶ سالمه
اوممم
هی;
زیر24ساعتبکمیدم.
واگهمیشهبهتستآخرمسربزن..هیهی))
اگهمایلی..پینمیکنی؟ممنونم-