سلام این داستان زندگی منه در واقع همه چیزش واقعی بوده و اگه دوسش داشتین لایک و کامنت یادتون نره:)
[ساعت ۶ در خونمون]مامان:ثناااااا پاشو دیر شددددد من:مامان ساعت شیشههه چیش دیر شد؟؟؟؟مامان:ما وسایلمونو جمع کنیم دیر میشه پاشو وسایلتو جمع کن. من:باشهههه یه غلتی زدم و افتادم زمین من:اییییییی بابا:دخترمون شهید شد دیگه!! اومدم بیرون که پام پیچ خورد. مامان:آره شهید شد. بابام و مامانم داشتم سرشونو به معنای افسوس تکون دادن، یه داد زدم رفتم دسشویی.از وقتی که بیدار شدم داداشم نبود اومدم بیرون دیدم از اتاقش سرو صدا میاد،در زدم و گفتم اجازه میدین داداش:بفرمایید
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
داداش میخوام
چه داداش مهربونی(: