
سلام این داستان زندگی منه در واقع همه چیزش واقعی بوده و اگه دوسش داشتین لایک و کامنت یادتون نره:)
[ساعت ۶ در خونمون]مامان:ثناااااا پاشو دیر شددددد من:مامان ساعت شیشههه چیش دیر شد؟؟؟؟مامان:ما وسایلمونو جمع کنیم دیر میشه پاشو وسایلتو جمع کن. من:باشهههه یه غلتی زدم و افتادم زمین من:اییییییی بابا:دخترمون شهید شد دیگه!! اومدم بیرون که پام پیچ خورد. مامان:آره شهید شد. بابام و مامانم داشتم سرشونو به معنای افسوس تکون دادن، یه داد زدم رفتم دسشویی.از وقتی که بیدار شدم داداشم نبود اومدم بیرون دیدم از اتاقش سرو صدا میاد،در زدم و گفتم اجازه میدین داداش:بفرمایید
من:شما قصد رفتن ندارید!!؟؟ داداش:نچ من:یعنی چی؟! داداش:یعنی اینکه بنده امتحان دارم نمیتونم بیام شما برید. من:حوصلهت سر نمیره؟! داداش نه آبجی کوچولوم قراره دوستام هم بیان. من:باشه رفتم اتاقم و وسایلمو جمع کردم قرار بود خانواده ی مادرم همشون تو خونه بزرگ عزیز جمع شن به یاد ایام گذاشته البته با اعضا های جدید(نوه ها) ومنم قراره پسر داییم(کسی که بهش حس دشتم)ببینمش وای که چقدر خوشحالم(:
طبق معمول بابا اول مارو آورد پیش مامان بزرگ پدریم(به قول خودش واجبه به بزرگتر پدر اول بریم )منو بابا و مامان کمک کردیم وسایل هارو بیاریم بزاریم اینجا و بعد بریم با تمام اهل خونه احوال پرسی کردیم و رفتیم نشستم.در ذهن خودم:بابا گف یه ربع دیگه میریم ولی فک نکنم راس گفته باشه... در دنیای واقعی:ثناااا. به خودم اومدم دیدم مامان بزرگ صدام کرد من:بله؟! مامان بزرگ:کجا بودی؟! من:داشتم فک میکردم مامان بزرگ:باش . میوه میخوری؟! من:نه ممنون مامان بزرگ:باشه.به بابا با چشم گفتم بریم اونم متوجه شد و پاشدیم ودوباره به اهل خونه خدافظی کردیم و رفتیم😊
سوار ماشین شدیم و رفتیم به خونه عزیز😊واایی که چقدرذوق دارم قلبم داشت از جاش کنده میشد حدود ۱۰ دقيقه بعد رسیدیم خونه عزیزم ماشین دایی اینجا بود رفتم داخل و دیدم مهمون هس رفیقم اینا اومدن(بچه ها بابای رفیقم با پدر بزرگ مادریم دوس بودن ) اسم دوستم حدیث و فامیلیش رحیمی بود در واقع یه سال ازم بزرگ بود ولی به اندازه ۱۸ سال نقش خواهر بزرگ برام داش خواهری که هیچوقت نداشتمش رفتیم با حدیث حرف زدیم تمام اتفاقارو بهش گفتم گف که علی بالاس با مبینا(دختر خاله ام هس البته الان دیگه هیچی نیس واسم اگه پارت های بعدو هم بنویسم و نگاش کنین شاید بفهمین ایشون با من چیکار کرده)وقتی فهمیدم علی دوباره با اونه خیلی ناراحت شدم (بچه ها علی پسر داییم با مبینا دختر خالم دوست شدن اونم از دوست های عاشقانه)
در واقع من از رابطه ی بین این دوتا خبر داشتم ولی هیچکس بجز حدیث نفهمید. من و حدیث رفتیم بالا که ببنیم اونجا چه خبره که دیدیم دارن ویدیو میبینن و میخندن علی بهم پوزخند زد و روشو کرد اونور من:سلام علیکم علی:سلام. مبینا:سلام خوبی؟ من:اینجا چه خبره؟؟ علی:به تو چه؟! مبینا:علی باز جوش آوردی بدبخت یه سوال کرد دیگه علی:سؤالش بخوره تو سرش .من نتونستم تحمل کنم رفتم بیرون. پسره ی ....(سانسور هس نقطه چینه) فک کرده با احمق طرفه حالیش میکنم.مهمونا رفتن و منم نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم بغضم ترکید و گریه میکردم رفتم تو حیاط یکم بشینم،هوای آزاد باعث میشه حالم خوب شه گوشیمو در اوردم و شماره ی داداشمو گرفتم بزار ببینم اون چیکار میکنه؟!(مکالمات تماس):...بوق...بوق...بوق و اما داداش:الو سلام آبجی خوبی؟؟ من:آره خوبم تو خوبی؟ داداش: چرا صدات گرفته؟؟ من:هیچی سرما خوردم زیاد میام تو حیاط. داداش:آجی تو که رفتنی خوب بودی دروغ نگو!! من:امم...راستش .داداش:راستش چی؟؟ من:(تمام اتفاقات رو بهش تعریف کردم) داداش:چرا علی بدون دلیل گارد میگیره؟؟ من:نمیدونم که وقتی رفتم نه حالمو پرسید نه نگام کرد.داداش:باشه زیاد خودتو ناراحت نکن و گریه تعطیل خوب؟؟!! من:باشه داداشی داداش:خدافظ آجی خوشگله من؛:خدافظ رفتم تو دیدم همه خوابن حتی اون(علی)رفتم بخوابم که مامان بیدار بود. مامان:تو نخوابیدی هنوز؟! من:نه الان میرم بخوابم شب بخیر . مامان:شب بخیر
ناظر عزیز لطفا منشر کن ممنون:)
حمایت و لایک یادتون نره
خب پارت بعدی رمان اگه بشه فردا یا پس فردا میزارم لطفا حمایتم کنین برای نوشتنش کلی دردسر کشیدم پس اگه لایک کنی و نظر بدی برام با ارزشه ناظر عزیز لطفا منتشر کن:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داداش میخوام
چه داداش مهربونی(: