
ناظر قشنگم تمام قوانین رو رعایت کردم 🍂😐
جونگ کوک : خوب برادر من هم بروم، خدانگه دار یونگی خداحافظ 🙃 یونگی کلافه دستی به موهای خود کشید یعنی برای چه شاهدخت آتوسا قرار است بیاید پیش او ذهنش آنقدر درگیر این مسئله شده بود که فراموش کرده بود باید برود پیش خواهرش که تازه از اروپا آمده ، پس خودش را کمی مرتب کرد و به سمت اتاق خواهرش جین هو راه افتاد در راه با مادرش مواجه شد ، تعظیمی کرد و گفت: ملکه مادر چیزی فهمیدید؟ ملکه مادر: بله فرزندم ، شاهدخت آتوسا بخاطر این اینجا میآید که به تو آموزش بدهد که چطور قدرت درونت را کنترل کنی. یونگی : اما ملکه مادر خود پدر بهم گفتند که زمانی که به سن ۱۵ سالگی رسیدم بهم آموزش میدهد که چطور آن را مهار کنم. ملکه مادر لبخندی از روی غم زد و با صدایی کم گفت فرزندم پدرت مریض است و احتمالا تا ۴ ماه دیگه زنده است و برای همین مجبور شدیم که به تو سریع تر آموزش را بدهیم چون بعد از پدرت تو باید این کشور را هدایت کنی
یونگی لحضه ای سر اش را پایین آورد و قطر اشکی از روی چشام هاش سور خورد و بر روی زمین افتاد یونگی قرار بود انقدر زود پادشاه یک کشور بزرگ شود. بدون هیچ فکر ملکه را در آغوش گرفت و شروع کرد به گریه کردن ملکه آروم یونگی را در آغوش گرفت و اجازه داد تا او گریه کند. ملکه هم از این قضیه ناراحت بود. آروم یونگی را از خود جدا کرد و گفت : فرزندم گریه کردن فایده ای ندارد و تو باید قوی باشی و فرزندی که من دارم خیلی قوی درسته؟ یونگی با بغض : بله مادر اما من نیاز دارم کمی تنها باشم ملکه مادر: برو و کمی استراحت کن 🥀
یونگی آروم از مادرش جدا شد و به سمت اتاق خواهرش قدم برداشت تنها کسی که میتونست الان حال اونو خوب کنه خواهرش بود. خدمتکار ها ( ندیمه ها ) ورد یونگی اعلام کردن و یونگی وارد اتاق خواهرش شد و به سمتش رفت و او را در آغوش گرفت و تا جایی که میتوانست گریه کرد تا خالی شود برای نویسنده سوالی پیش آمده مگر یک اشک چقدر حجم دارد که وقتی گریه میکنیم سبک می شویم ؟🍂 پس از مدتی که آرام شد از آغوش خواهر مهربانش بیرون آمد و سعی مرد کل ماجرا به او توضیح بدهد. بعد از چند دقیقه خواهر یونگی هم گریه کرد ( نویسنده فازش افتاده همشون به گریه بندازه 😂) زمانی که خواهرش آروم شد تصمیم گرفتن باهم بروند پیش پدرشان و به او اطمینان بدن که اتفاقی واسه کسی نمیوفته و همچنین سر جایش میماند. در راهروی قصر بودن که متوجه شدن کورش بزرگ به همراه خانواده اش آمده است به طرف تخت پادشاهی رفتن و به خانوده آنها خوش آمد گویی کردن شاهدخت آتوسا گفت : ظبق چیزی که شما گفتین من و شاهزاده برای ۲ ماه وقت داریم که قدرت درونش را باهم مهار کنیم .
خیلی خوب اینم از این پارت میدونستین که آتوسا دختر کورش بزرگ میتوانست با حیوانات ارتباط برقرار کنه و یجواریی با آنها حرف بزنه و اما الان من سعی کردم همچین چیزو بهتون نشون بدم البته در پارت های بعد قرار کلی فکت های جذاب از آتوسا را در داستان قرار بدم و هم زمان یک افسانه را با زیبایی تمام تمومش کنم این داستان درواقعیت بوده اما با کمی تفاوت نوشتمش داستان اصلی را در یک تک پارتی خلاصه کردم🍁🍂🥀
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بک بده
این پارت خیلی کیوت بود پارت بعد لطفا🥺😊
هعییی تاکومی تو امید من شدیی
قربونت برم الهی😘🥺
🔥🖤