
شلام شلام تاریخ ثبت تست ........۱۴ / ۱۲ / ۱۳۹۹... الان عید شده نه؟😅🤔
ارورا از خانه خارج شد :" واااایی چقد سردهه ، ینی هوا توی روریتو چجوریه ؟ شنیدم اونجا گرمه ولی اینجا ..😣"...ارورا با خودش گفت :" حالا که بیکارم چیکار کنم ؟ چند وقته اینجام اون موقع هنوز شهرو ندیدم 😐 !!!"....کمی به فکر فرو رفت تا اینکه مکان جالبی به ذهنش رسید :" اهان فهمیدم میرم به پاساژ بزرگ شهر ، اون خیلی قشنگه روی یه صخره کنار دریاس و اتقدر بزرگه که ممکنه چند روز توش گم بشی "...لبخند ملیحی زد و گفت :"اونجا دست مادربزرگ هم بهم نمیرسع 🤫😌 "...
ارورااز ماشین پیاده شد با دیدن پاساژ بزرگ با ذوق گفت :" وااااای چه خفنه 😍 "....وارد پاساژ شد به اولین ویترین نرسیده بود که صدایی اورا از افکارش بیرون کشید :" میو ..میو.میو "....ارورا با تعجب به زیر پایش نگاه کرد گربه ی سیاه کوچکی جلوی پایش بود . ارورا روی زمین زانو زد :" توچه نازی 🥺"...و بعد گربه را از جایش بلند کرد و در اغوش گرفت :" اوممم...تو صاحبتو گم کردی ؟اشکال نداره من برگشتنی میدمت به بخش نگهبانی تا صاحبتو پیدا کنن "...بعد به خودش امد :" وایسا !!!"...
نگاهی به گربه انداخت و با خود گفت:" چرا من دارم با یه گربه حرف میزنم ؟"...ارورا چند دقیقه ای در پاساژ قدم زد :" این مغازه رو ببین ازین شکلاتا دوست داری ؟😄"...(داره با گربهه حرف میزنه 😐😂)......صدایی گفت :" به نظرت گربه ها شکلات می خورن ؟".....ارورا با شنیدن صدا از جایش پرید و با ترس به طرف صاحب صدا برگشت :" ب...ب....بله ؟"...رابین بی هیچ حرکتی به ارورا خیره شده بود :" من ترسناکم ؟".....ارورا با دیدن قیافه ی رابین خوشحال شد وگفت :" رابین تویی ؟"...رابین دستش را به طرف گربه دراز کرد و گربه به سرعت خود را به دستان رابین رساند ...رابین گربه بقل کرد و گفت :" اره منم .....خوشحالم دوباره میبینمت ....من ترسناکم ؟"....(نویسنده:خوشم میاد به یه چیزی گیر میده ولش نمی کنه 😂)..
ارورا بی هیچ مکثی گفت :" نه !!"...رابین سر گربه را نوازش کرد :" پس چرا هر وقت میام باهات حرف بزنم میترسی ؟"....ارورا لبخند ملیحی زد :" خب ...توسکوت یه دفه حرف میزنی قلبم میاد تودهنم "...ارورا دستش را به طرف رابین گرفت و گفت :" گربه رو بده باید ببزمش بخش نگهبانی"...رابین بیخیال گفت :" نمی خواد ...این گربه ی منه "....رابین دست تکان داد و به طرفی رفت . ارورا دنبالش دوید و گفت :" منم باهات بیام ؟"....رابین ایستاد و به ارورا خیره شد :" مگه قرار بود تنهایی بری ؟"...
ارورا هاج و واج به رابین نگاه می کرد :"خب ... "....رابین سرش را به اطراف می چرخاند :"میدونی اینجا چقد بزرگه ؟تنهایی گم میشی ؟.."....ارورا پوزخندی زد :" ینی دوتایی گم نمیشیم ؟"...رابین دوباره به ارورا خیره شد و خنده ی ریزی کرد وگفت :"خب اگه گم بشیم دوتایی باهمیم "...ارورا به رابین نگاه کرد :" ها ؟..."...رابین به حرکت افتاد . ارورا هنوز ایستاده بود دردلش گفت :' اون خندید ؟😶 قیافش خیلی جذاب شده بود نکنه توهم زدم ؟💔"...
این داستان ادامه دارد .....سخنان گوهر بار نویسنده 😂 : توجه کردین رابین فقط پیش ارورا حرف میزنه 😐 در بیشتر جاها اون بیشتر از دوکلمه حرف نمیزنه و حرفاشو کوتاه می کنه ولی وقتی با اروراعه مجبور میشه هی حرف بزنه 🤧🤣 نظر شما چیه ؟😎♥️
مرسی که خوندین پارت بعد تو راهه 🎩♥️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اره گمون کنم روش کراش زده
خیلی قشنگ بود
مرسی که از داستان قشنگت
ممنووووون♥️♥️♥️♥️♥️
یس دقت کردم😂😂 همون حرفایی هم که با ارورا میزنه کمه ولی قابل قبوله😶😂
😂😂😂😂 افرین به تو سنپایییی