
ساعتها تو اتاق نشسته و داره به اتفاقی که حدود دوماه پیش اتفاق افتاده فکر میکنه! هنوز نتونسته درباره اش با جونگ کوک حرف بزنه! یا بهتره بگیم میترسه! اینکه احساس میکنه حسی که نسبت به جونگ کوک داره مانع این میشه باهاش حرف بزنه! البته این حس فقط در حدیه که بگه من از جونگ کوک خوشم میاد همین! هیچوقت جمله دوست دارم رو به زبون نیاورده احتمالا هنوز از این حسش مطمئن نیست. شاید بهتر بود اول یه ذره بیشتر درباره جونگ کوک بفهمه. با تقه ای که به در خورد از افکارش بیرون اومد. و اجازه ورود به شخص پشت در داد. بعد از باز شدن در آجوما پشت در نمایان شد _ خانم ناهار حاضره بفرمایید. + باشه الان میام. بعد از خروج آجوما از اتاق دستی به سر و روش کشید و به سمت سالن غذا خوری حرکت کرد.
صندلی رو عقب کشید و روی صندلی نشست. مثل همیشه پدرش سرش شلوغ بود و نمی تونست باهاش ناهار بخوره! نگاهش به دور و اطرافش انداخت. با دیدن جونگ کوک لبخندی زد+ میشه بیای باهام ناهار بخوری؟؟؟جونگ کوک متعجب زده از این رفتار ولی با اینحال چون که میدونست چرا این درخواست ازش شده با شک و تردید به سمت میز قدم برداشت صندلی رو عقب کشید و نشست. اولین لقمه غذا رو تو دهنش گذاشت که با حرفی که می جو زد غذا تو دهنش پرید و به سرفه افتاد. می جو با نگرانی یه لیوان اب به سمت جونگ کوک گرفت و ازش حالشو پرسید. + خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟. _ چی گفتید؟؟ + گفتم میخوام منو ببری پیش پدرت تا ببینمش! _ ولی اخه برای چی میخواید پدر منو ببینید؟ + میخوام برم عیادت یه بیمار اشکالی داره؟؟ _ نه اشکالی که نداره ولی آخه .... + اخه بی اخه همینی که گفتم. این یه دستوره _ دقت کردین وقتی شما یه خواهشی از ادم میکنید بعد اگر باهاش مخالفت بشه میگید یه دستوره! + اره خب که چی. _ هیچی فقط گفتم در جریان باشید. +ممنون از لطفت عزیزم. خیلی عادی و راحت گفت عزیزم جوری که جونگ کوک از این لحن حرف زدن تعجب کرد.
یه ابروشو بالا انداخت و لبخندی زد با صدای بمی گفت _ عزیزم؟ می جو که تازه فهمید چی گفته سرشو بالا گرفت و با لبخند ضایعی گفت + نه... منظورم اون عزیزم نبود. ...من کلا به همه میگن عزیزم. با همون حالت چهره گفت _ واقعا ؟ + اره به خدا باور کن. هی اونجوری هم نگاهم نکن ساعت ۵ منتظرتم. _ کجا به سلامتی؟ + باز من با تو دو کلام حرف زدم خودمونی شدی! جونگ کوک آهی از سر کلافگی کشید و گفت _ عذر خواهی میکنم خانم! جایی قراره تشریف ببیرید؟؟ + بله خونه شما _ امروز!؟؟؟؟؟؟ با دادی که جونگ کوک زد با ترس از جاش پرید و با صدایی که رگه هایی از ترس توش موج میزد گفت + چته؟! سکته کردم. اره همین امروز. یه کلام نامه تمام. قاشق و چنگال رو میز گذاشت و از جاش بلند شد و به سمت اتاقش راه افتاد
نگاهی به ساعت انداخت ساعت ۵:۱۰ بود . با دیدن جونگ کوک که به سمتش میاد اخمی کرد و گفت : ده دقیقه دیر کردی. جونگ کوک به نشانه عذر خواهی خم شد و گفت: بریم؟. سری تکون داد و به سمت ماشین حرکت کرد~~~~~ با دیدن خونه روبه روش نگاهی به جونگ کوک انداخت و گفت: فکر نمیکردم همچنین خونه ای داشته باشید! _ به پای عمارت شما که نمیرسه. + نمکدون. و در ادامه لبخند مسخره ای زد.در ماشین رو باز کرد از ماشین خارج شد. بعد از رفتن می جو از ماشین پیاده شد و به سمت در ورودی حرکت کرد. می جو رو به سمت داخل خونه راهنمایی کرد. با دیدن آجوما و پرستاری که جلوی در وایساده بودن لبخندی زد و اونارو به می جو معرفی کرد. رو به آجوما کرد و گفت : بابام بیداره؟؟؟ آجوما: بله آقا. رو به می جو گفت: خب بهتر نیست اول پذیرایی بشید؟ + جونگ کوک من نیومدم اینجا مهمونی اومدم عیادت بیمار. سری تکون داد و به سمت اتاق طبقه بالا اشاره کرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قیافه منی که گذاشتم همه پارتا بیاد و بعد بخونم😎
لازم نیست منتظر بمونم
😂😂
عالییی
عالییییییییییییییییییییی
اولین کامنت ♡♡♡♡
ممنونم
♡♡