
مرینت 🐞 نمی خواست با ستا و آنی 🐰 باشه.با هیچ کدومشون.یه هفته ای میشد که آنی رو نادیده میگیره ولی آنابل 🐰 مثل کن...ه بهش چسبیده بود و همه اش ازش می پرسید چی کار کرده.ولی مرینت نمی خواست جواب بده.هری هم خیلی باهاش صحبت کرده بود و برای همین مرینت 🐞 کلافه شده بود و به هری 🐉 گفته بود چرا این کارو میکنه.🐉:نمی دونم مرینت....ولی اینکه تو یه غریبه رو به بهترین دوستت ترجیح میدید یکم خودخواهانه است.من جای تو نیستم نمی دونم تو چه شرایطی قرار داری ولی....بهتر نیست با آنی صحبت کنی؟؟؟۰۰۰مرینت 🐞خوب گوش نمی کرد.اون لحظه هردو تو کتاب خونه ی مدرسه مشقول درس خواندن بودن.🐞:آره آره آره حتما بهش میدم.جواب این چی میشه؟۰۰۰و به مسئله ای از توی کتاب اشاره کرد.هری 🐉 آه کشید و دفتر خودش رو نگاه کرد.🐉:گزینه ی چهار۰۰۰مرینت 🐞قلنج انگشت هاشو شکست.🐞:بازم اشتباه کردم.۰۰۰🐉:تو توی امتحان ریاضی و بیولوژی که این هفته داشتم کم ترین نمره رو آوردی.با اینکه سخت درس میخونی ذهنت درگیره.مطمئنی چیزی عذیتت نمیکنه؟۰۰۰🐞:نه هری 🐉 ممنونم من خوبم۰۰۰دماغش تو کتاب بود.لحنش هم یکم تند بود برای همین هری 🐉 یکم دلخور شد.🐉:از آدرین 🐱 چه خبر؟۰۰۰مرینت کتابشو پرت کرد رو میز.مری🐞داد زد:هری 🐉 موضوع این نیست!۰۰۰مرینت 🐞 تاحالا با هری 🐉 دعو....اش نشده بود.ولی هری اینو یه دعو....ا حساب نکرد.
🐉:میدونم حالت خوب نیست....امتحان هارو افتادی،چند تا دی...ونه افتادن دنبالت،زن عموت بیمارستانه،دوستات ازت دورن....بین آنابل 🐰 و ستا هم موندی.مرینت 🐞 به نظر من تو خیلی خوب این وضعیت رو کنترل میکنی.اگه من جای تو بودم تو روز اول وقتی اون آدما رو میدیدم قطعا از ترس خوشگلم میزد و اونا بهم میرسیدن.ولی الان....اگه تو بتونی آرامشتو حفظ کنی مطمئن باش بهتر از اینی که الان هست میتونی اوضاع رو کنترل کنی.۰۰۰وقتی حرفاش تموم شد گرم ترین لبخندی که میتونست رو به مرینت 🐞 زد.مرینت 🐞 بغض کرد.از اینکه اون حرف رو به هری 🐉 زده بود خیلی پشیمون بود.🐞:ممنونم هری....این خیلی کمک کرد.متاسفم که سرت داد زدم...۰۰۰🐉:متاسف نباش فقط کنترلت از دستت خارج شد این چیزی نیست که بخوای به خاطرش معضرت خواهی کنی.۰۰۰اون روز خوب تموم شد.
اون روز خوب رو التماس های آنی 🐰 نابود کرد.وقتی هری 🐉 و مرینت 🐞 داشتن برمیگشتن خونه راجب اتفاقات عجیب صحبت میکردن،به این نتیجه رسیدن که باید گزارش کنن.از مرکز پلیس بیرون میومدن فکر نمی کردن گزارششون نتیجه بده.هری 🐉 رفت خونه ی خودش که جلوی هتل آدرین 🐱 هست.وقتی مرینت 🐞 اونو همراهی میکرد تصمیم گرفت بره به لایلا 🦊 و آدرین 🐱 سر بزنه.وارد خونه شد....سه ساعت اونجا بود.
بعد سه ساعت لایلا 🦊 رفت لباس بپوشد تا آماده بشه و بره بسته ی دستشو از جایی بگیره...زود برمیگشت.ولی آدرین 🐱 نه چون مجبور بود با پدرش و ذاهارا و ناتالی بره عکاسی.🐱: خداحافظ مرینت!۰۰۰عملا مرینت 🐞 تو خونه ی آدرین 🐱 تنها بود.البته لایلا 🦊 تا ده دقیقه ی آینده برمیگشت.مرینت 🐞 رفت دم در تا یکم هوا بخوره....و از پنجره همون ماشینی که جلوی خونشون بود رو دید که پارک کرده جلوی امارت هری 🐉.ممکن بود هری 🐉 هم توی این مخمصه افتاده باشه.مرینت جرعت نداشت بره بیرون کمک هری 🐉 کنه و از این بابت شرمسار بود.فقط از ماشین عکس گرفت و برای اون کلانتری که باهاش توی مرکز آشنا شده بود فرستاد.گوشیشو چک کرد.یه اتفاق مهمی قرار بود فردا بیافته.فردا تولدش بود.یکم ناراحت شد که پیش خانواده و دوستای قدیمیش تو پاریس نیست.
اصلا چطوری میتونست تولدشو فراموش کنه؟این خیلی خسته کننده است.با این همه درگیری.شاید این چند روز نیاز داشت تا ریلکس بشه.ولی یادش اومد فرانک و جورج برای عوض کردن مدرسه یجورج باید برن بیرون شهر....شاید پس فردا جشن بگیرن؟اون ها قطعا مرینت 🐞 رو فراموش نمیکردند
مرینت 🐞 تقریبا یادش رفته بود که این روز چقدر مهمه.تا قبل از اینکه بره مدرسه یادش رفته بود تولدشه.وقتی وارد کلاس شد همه ی بچه ها پریدن بقلش و تبریک گفتن....بعضی هاشون هم کادو گرفته بودن.این مهم نبود مهم آنابل 🐰 بود که کادوشو گذاشته بود رو میز مرینت 🐞 نامه ی عذرخواهی نوشته بود.شاید این صدمین نامه ای بود که از آنی 🐰 دریافت کرده.شاید واقعا ستا بده.به هر حال نمی تونست آنی 🐰 رو هم ترد کنه....وقتی تو راهرو خورد بهش و کتاب های آنی 🐰 رو ریخت زمین بدون هیچ حرفی اونو بقل کرد و عذر خواهی کرد.....ولی مرینت 🐞 نگفت چرا ازش دور بود.گفت جرعت یا حقیقت بوده.🐰:درکت میکنم ولی یکم زیادی جدی گرفتی.هی مرسیییییییی مری 🐞 جونممممم میای بعد مدرسه با هری 🐉 بریم بیرون تولدتو جشن بگیریم؟۰۰۰مرینت 🐞 براش مهم نبود.با بی میلی قبول کرد.🐉:آره....در هر صورت این روز خیلی مهمیه.تولد توعه.میدونم این چند روز اتفاقات خوبی نیافتاده ولی دوست دارم این بهترین روزت توی این یک ماه باشه.ترجیها بریم خونه آماده شویم چون مرینت 🐞 باید جواب هزارتا پیام تبریکی که گرفته رو جواب بده.۰۰۰مرینت 🐞 دلش خوش شد که این سال کلوئی 🐝 و لایلا 🦊 هم بهش تبریک میگن.
مرینت 🐞 کاراشو تموم کرده بود.خواست بره تو آشپز خونه و یکم آب بخوره و....عجیب ترین صحنه ی جهان رو دید.ستا تو خونه اش بود.قبل از اینکه مرینت 🐞 بتونه حرف بزنه ستا اونو در آغوش گرفت.ستا:مرییی تولد مبارک!۰۰۰این درست نبود هیچی درست نبود...چرا ستا باید این کارو کنه؟ولی....یه سوزش زیادی یهو توی پهلوش احساس کرد.بدون اینکه بتونه چیزی بگه افتاد رو زمین.ستا:آخیش تموم شد.بچه ها بیاین ببرینش.۰۰۰چند تا آدم اومدن تو خونه و مرینت 🐞 رو گرفتن و اونو کشیدن توی جعبه تا کسی بهشون شک نکنه و جعبه رو برداشتن و به زور از پله ها بردنش پایین چون تو آسانسور جا نمی شد.چه اتفاقی داشت میافتاد؟
از اون طرف آنابل 🐰 و هری 🐉 منتظر مرینت 🐞 بودن.🐰:فکر نمی کنی دیر کرده؟۰۰۰🐉:البته که دیر کرده!خیلی نگرانشم.۰۰۰🐰:منم همینطور.نکنه.....اتفاقی براش افتاده ؟۰۰۰🐉:ما نگران همین درسته ؟بیا بریم دنبالش.۰۰۰آنابل موافقت کرد و پشت هری 🐉 راه افتاد.قرارشون تو پارک نزدیک خونه ی مرینت 🐞 بود.برای همین زود رسیدن از پله ها که بالا میرفتن چشمشون خورد به دارو و دسته ی ستا.🐉:شما دارین چی کار میکنین؟۰۰۰؟؟؟:خب آه...در واقع ما کارگر هستیم و داریم کمک طبقه ی آخر میکنیم که یچالشو رد کنه بره.۰۰۰از اونجایی که جعبه ی تو دستشون کارتن یخچال بود اونا باورشون شد و به راهشون ادامه دادن تا اینکه آنابل 🐰 خورد به ستا و نزدیک بود از پله ها پرت شده پایین.🐉:آنابل!حالت خوبه؟۰۰۰🐰:آره من خوبم....۰۰۰به بدبختی پاشد و وقتی چشماش خورد به ستا خوشکش زد.🐰:تو....۰۰۰ستا:من؟۰۰۰آنابل 🐰 مثل یک خرس گرسنه پرید یه ستا.داد میزد:بهت گفتم از مرینت 🐞 دور بمون!۰۰۰ستا اونو با پاهاش پرت کرد اونور و اونور راهپله بود به خاطر همین از پله ها پرت شد.🐉:آنابللللل!آنابل!تو!تو کی هستی؟۰۰۰ستا:مثل اینکه ما بالاخره با هم ملاقات کردیم هری🐉!من خیلی منتظر این روز بودم.خیلی زیاد.۰۰۰و ستا به هری 🐉 نزدیک شد.
و بعد سال سرشو برگردوند سمت آنابل 🐰 که پایین پله ها افتاده و نمی دونه تموم بخوره.ستا:اونو نگاه تخت گرفته خوابیده.البته من قرار نیست تورو اینطوری بخوابونم.نگران نباش.۰۰۰و تیغه ذهر آلودی رو مالید به گردن هری 🐉.لابی پر شده بود از آدمایی که بیهوشن کسی اینو میدید خوب نبود.به افرادش گفت که هری 🐉 و آنابل 🐰 رو هم ببرن.ستا:بالاخره تموم شد.حالا دیگه تمام روز میتونم به یه صورت جذاب خیره شم.۰۰۰سوار ماشین شد و رفت.چه اتفاقی داشت میافتاد؟اونا میتونن برگردن؟منتظر پارت بعد باش بچه ی عزیز:)
برا پارت بعد ۲۰ تا لایک و کامنت میخوام پس همین الان لایک و کامنت کن:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعدییییییییییی
دارم میسازمممم
این رمانه یا داستان؟
چند پارته؟
داستان،شاید ۳۲ پارت
سلام من روشنک یا همون(مرینت♡)هستم من از اکانت قبلیم حذف شدم ولی با یکی جدید برگشتم
ببخشید این مدت داستانت را لایک نکردم
نه بابا خیلی خوشحالم برگشتی
ممنونم
گریم گزفتت
واتتتتتت
ج.چ:چون مریض بود😐🗿
هههه
عالی
🤧میسی
عالییییییییییییییی
ممنونممم
فکر کنم تئوری چهارم تو کل این ۲۱ قسمت
من توی اولین تئوری ام گفتم که مرینت یه چیزی رو از ستا گرفته که فکر کردم آنابله ولی نه اون هری بود حتی از حرف هایی که میزنه میشه فهمید که عاشق هری هستش و فکر می کنه که بین مرینت و هری یه چیزی هستش و می خواد انتقام بگیره
آفرینننننننن درست گفتی
مگه ندارم؟ تو اعلان ها برا من میپره فکر کنم برا تو هم پرید. آره پرید تا پارت 13. 14 .15 اومده بود
درست شد
خیلی بدجا کات کردی
که وقتی پارت بعد اومد برن بخونن:)
دو روز پیش من باشی آجی روانت شاد میشه 😐
صحیح....