
ناظر ژان مایل به منتشر؟:)
مرینت 🐞 دلا رو میگیره بیمارستان....اتفاق خاصی نیافتاده بود ولی حال دلا هم خیلی خوب نبود.فرانک و جورج حال روحی خوبی نداشتن.دلا شیش روز تو کما بود.وقتی بیدار شد هیچی از اتفاقاتی که افتاده بود یادش نمیومد ولی دکترا گفتن که جسم سختی از پشت خورده به سرش.جورجی واقعا باهوش بود چون موقع وقوع اون اتفاقات زیر تخت قایم شده بود ولی قسمت بدش این بود که بعد از اینکه اونا از خونه رفته بودن بیرون اون بازم میترسید و زیر تخت بیرون نیامده تا به بیمارستان زنگ بزنه برای همین حال دلا از اون چیزی که باید بد تر بود.وقتی دلا به هوش اومده بود دکترا گفتن بازم باید تو بیمارستان بمونه چون کم خونی و ضع..ف داره.روز آخری که مرینت 🐞 رفته بود ملاقات دلا پیش ساشا 🐖 هم رفت.
🐖:اوه!سلام مرینت!دلم برات خیلی تنگ شده بود خیلی خوشحالم اومدی!۰۰۰کتابش رو کنار گذاشت.🐖:شنیدم چه اتفاقی برای زن عموت افتاده...متاسفم.حالش خوبه؟۰۰۰مرینت 🐞 نشست روی صندلی کنار تخت ساشا 🐖 و دکمه های کتش رو باز کرد.🐞:آره الان بهتره.همه چیز خیلی عجیب بود.اونا با من و خانواده ام چیکار دارن؟فمر میکنی سوتا-۰۰۰ساشا 🐖 حرفشو قطع کرد و اسم سال رو درست کرد.🐞:آره ستا....فکر میکنی کار سال باشه؟اون از من و تو چی میخواد؟؟؟۰۰۰🐖:واقعا نمی دونم.احتمال اینکه اون ستا باشه هم زیاده میدونی....۰۰۰پرستار وارد اتاق شد و گفت پدر مادر ساشا 🐖 اومدن دیدنش و مرینت باید بره.مرینت خداحافظی کرد و برگشت خونه اش.هنوز به فرانک و جورج نگفته بود ستا کیه،چند نفر انداخته بودن دنبال مرینت و اتفاقاتی که توی این چند هفته افتاده.نمی تونست بگه اون دلیل تمام اتفاقت که برای دلا افتاده است.
سِتابل و مرینت 🐞 روز خوبی باهم داشتن،مرینت 🐞 الان یه دوست جدید داشت.وقتی به خودش گذرونیش توی پارک با ستابل اومد متوجه شد ساعت پنجه...مرینت 🐞 اجازه نداشت بیشتر از ساعت شیش بی دلیل بیرون از خونه باشه برای همین ستابل رو دعوت کرد به خونه اش.ستابل توی راه از خودش به مرینت 🐞 گفت.ستابل:من یه خواهر دوقلو دارم،اسمش آنابله.من از اون جدا زندگی میکنم ولی خب همیدیگه رو میبینیم.۰۰۰🐞:واستا...چرا از هم جدا زندگی میکنید؟۰۰۰ستابل کلاهشو صاف کرد.پدر مادر ما از هم جد...ا شدن.من پیش پدرم زندگی میکنم و اونم پیش مادرمون.۰۰۰🐞:اوه...۰۰۰ستابل دست به سینه شد.ستابل:هی نمی خواستم ناراحتت کنم بیا بحث رو عوض کنیم.۰۰۰و کلاهشو برداشت.ستابل:واو سرم هوا نخورده بود.۰۰۰مرینت 🐞 حرفشو قطع کرد.🐞:مدل موهات قشنگه.دقیقا مثل برا دوستم،فقط اون موهاش سیاهه و جلوی موهاش قرمزه ولی تو جلوی موهات بلونده.۰۰۰ستابل کلاهشو دوباره گذاشت.لحنش آروم و سرد شد.ستابل:راجب دوستت بهم بگو.۰۰۰مرینت 🐞 فکر نکرد که به ستابل چه ربطی داره.فکر کرد ستابل شاید آنابل 🐰 رو میشناسه.🐞:خب اسمش آنابله،مثل خواهر تو.خیلی شوخ و شنگه موهاش کوتاهه.می شناسیش؟۰۰۰ستابل گردنش رو خاروندن و بعد چند لحظه مکث کردن گفت:فکر کنم...فکر کنم قبلا دوست بودیم.۰۰۰۰
میدونم مرینت 🐞 خیلی خنده🤧
کسی خونه نبود.جورج رفته بود پیش دوستش درس بخونه دلا بیمارستان بود و فرانک سر کار.وقتی مرینت 🐞 داشت در خونه اشو باز میکرد ستابل همه چیزو فهمید.ستابل:مرینت 🐞....مرینت دوپن چنگ....خودتی آره دیگه....گوش کن....۰۰۰🐞:ستابل؟مشگلی پیش اومده؟حالت خوبه؟۰۰۰ستابل یه قدم رفت عقب.ستابل:ببین من تورو میشناسم توهم همینطور میدونم که چیزای خیلی خیلی بدی راجب من شنیدی ولی باور کن من اونچیزی که ساشا 🐖 بهت گفته نیستم!اون خواهرمه فقط میخواد منو تو دردسر بندازه.۰۰۰مرینت 🐞چسبید به در،حالا فهمیده چه کاری کرده بود.🐞:تو...تو ستایی؟۰۰۰ستا:آره خودمم.ولی اون چیزی که بهت گفتن نیستم.من قست بدی ندارم.اون خواهرمه.گوش کن.خیلی خوبه که پیدات کردم.به.آنابل.اعتماد.نکن.اون خواهرمه چون ما خیلی شبیه همین از چهره ی من استفاده میکنه تا تو دردسر نیافته.مراقب خودت باش.۰۰۰🐞:چطوری میتونم...چطوری میتونم بهت اعتماد کنم؟۰۰۰ستا آه کشید.ستا:ببین....اون راجب زندگی تو تو پاریس خبر داره.از هری...هم خو...شش میاد و با دشمن تو تو پاریس در ارتباط هست.اون از هاکماث یه پول زیادی گرفته تا تورو براش ببره.۰۰۰
مرینت 🐞 باورش نمیشد.آنابل....بهترین دوستش.بهترین دوستش جدی این کارو بکنه؟یعنی تمام مدت با یه....دیو....نه دوست بوده؟نه نه نه باید اشتباه شده باشه ستابل داره دروغ میگه..ولی اگه به حرفش گوش نده ممکنه....وقتی ستا داشت حرف میزد مرینت 🐞 داشت بغض بزرگی رو با خودش تحمل میکرد.وقتی حرفای ستا تموم شد مرینت 🐞 بی فکر فقط درو محکم کبوند و بغضش ترکید.صدای گریه اش از پشت در به گوش میخورد.ستا:هی هی درکت میکنم.تو لازم نیست به من اعتماد کنی ولی در عین حال نباید با آنابل 🐰 هم رفت و آمد کنی.میدمنم وقت لازم داری.خداحافظ....اگه باهام کاری داشتی....کمک نیاز داشتی من اینجام،شمارمو که داری.... خداحافظ مرینت 🐞...و صدای قدم هایش که آروم از پله ها پایین میرفتن پایین به گوش مرینت رسید.دیگه حتی فکر میکرد هری 🐉 هم قابل اعتماد نیست....ولی هنوز دو نفرو داشت.گوشیشو برداشت و به یه دوست جدید زنگ زد.🐞:لایلا 🦊 خیلی متاسفم خیلی خیلی متاسفم ولی دارم میام پیشت....آره....آره.... خداحافظ.
زندگی مرینت 🐞 دقیقا برعکس چیزی که قبلاً بود شده بود.زره زره برعکس.بد ترین دشمنش شده بود قابل اعتماد ترین فرد توی زندگیش.بهترین دوستش شده بود دشمنش.کسی که دوس..تش داشت شده بود کسی که میخواد نادیده اش بگیره.کسی فکر نمیکرد حتی بتونه بهش لبخند بزنه الان شده بود کسی که قراره فرا...ر کنه پیشش.🦊:اوه...سلام مرینت🐞!خوش اومدی.بیا تو!۰۰۰مرینت رفت توی اتاق و روی یک مبل کنار لایلا 🦊 نشست.🐱:سلام مرینت!چه خبر؟۰۰۰آدرین از اتاقی اومد بیرون و روی مبل جلویی دخترا نشست.🐱:مرینت 🐞 تو توی چند هفته اخیر اینطوری که بهممون گفتی خیلی اتفاقی بدی برات افتاده.همه ی اینا خیلی عجیبه نه؟ام....چرا اومدی اینجا؟البته خوش اومدی ولی خب خیلی یهویی شد اتفاق دیگه ای افتاده؟۰۰۰مرینت🐞تمام اتفاقاتی که امروز براش افتاده بود رو تعریف کرد.🦊:وای....این خیلی بده....از تو چی میخوان؟۰۰۰مرینت 🐞 دست به سینه نشست و خودشو بقل کرد.🐞:نمی دونم....۰۰۰شرمع کرد گریه کنه.صداش رو بلند کرد.🐞:آخه من چیکار کردم چرا این اتفاقا باید برای من بیافته؟آه!۰۰۰
لایلا 🦊 مرینت 🐞 رو بقل کرد آدرین 🐱 هم کنارش نشست شاید اینطوری مرینت 🐞 احساس امنیت بیشتری میکرد.🐞:اه خسته شدم چرا همه این اتفاقات باید برای من بیافته؟باید به کی اعتماد کنم؟۰۰۰🐱:گفتی ستا بهت گفته آنابل 🐰 از زندگیت تو پاریس خبر داره؟اون از کجا میدونه؟مگه جدا از آنابل 🐰 زندگی نمیکنه؟من میگم بهتره دور ستا رو خط بکشی.ولی احتمال اینکه آنابل 🐰 هم آدم بده باشه زیاده.پنجاه پنجاه.لایلا 🦊 تو چی میگی؟۰۰۰لایلا 🦊 مرینت 🐞 رو محکم تر فشار داد.🦊:نمی دونم....من هیچ مدرکی ندارم فقط احساس میکنم که ستا درست میگه...ولی آدرین 🐱 دلایل بیشتری داره.نمی دونم....ببخشید ولی من نمی تونم کمک کنم.۰۰۰مرینت 🐞 اشکاشو پاک کرد.🐞:تقصیر تو نیست...ممنونم.۰۰۰لایلا 🦊 و آدرین 🐱 جفتشون خیلی برای مرینت 🐞 ناراحت بودن،در عین حال نمی تونستن کمکی هم کنن.
🦊:هی مرینت 🐞....میخوای چند روز اینجا بمونی؟شاید حالت بهتر شه.۰۰۰مرینت 🐞 اشکاشو پاک کرد به لایلا 🦊 آدرین 🐱 به نوبت نگاه کرد.🐞:نه مرسی.همینجوریش خیلی بهتون زحمت دادم.ازتون ممنونم....فکر میکنم شما اون دوستایی هستین که تو هر شرایطی هوای آدمو دارن.ازتون ممنونم که پیشم هستین.۰۰۰آدرین 🐱 موهاشو صاف کرد و گفت:همیشه.۰۰۰لایلا 🦊 هم حرفشو تایید کرد.🐞:هیچ فکر نمی کردم از اون دختری که تو پاریس بودم تبدیل بشم به این.شاید بهتره برگردم اونجا....۰۰۰خودشو زد به نفه....می.🐞:ولی نمی تونم هاکماث هم داره دنبالم میگرده.از من چی میخواد؟۰۰۰ولی آدرین 🐱 میدونست هاکماث از اون چی خواست.ولی اونم وانمود کرد نمی دونه.🐱:آره این خیلی بده....۰۰۰مرینت 🐞 متوجه ساعتش شد.دیر وقت بود فرانک احتمالا نگرانش شده بود.🐞:ممنونم بچه ها.۰۰۰پا شد.🐞:دیگه باید برم.... خدانگهدار!۰۰۰لایلا 🦊 پاشد و دست مرینتو 🐞 گرفت.🦊:هی ماهم باهات میایم!اصلا میرسونیمت.شاید اینطوری بهتر باشه خودت فکر نمی کنی؟۰۰۰🐞:آره ممنونم....ولی لازم نیست....۰۰۰آدرین 🐱 حرفشو قطع کرد:خب پس بیا بریم تو ماشین،به ذاهارا (ذهرای ایرانی اگه یادتون باشه آدرین 🐱 یه بادی گارد مسلمون داشت از تاجیکستان اشاره به پارت هشت فکر کنم،یا ده🤧)میگم مارو برسونه.۰۰۰
خب دیگه تموم شد🗿من این پارتو دو روزه تموم کردم ولی سر اسلاید نه تستچی خطای ۵۰۰ میداد🤧خب دیگه الان اینجاست:)من برا پارت بعد بیست تا لایک میخوام پس همین الان لایک کن🗿✨خدافس😭🤧
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
این قسمت مرینت فلج مغزی میشود: ستا=ستابل نه آخه مرینت گا*ی حیوونه
تروخدا بزار پارت بعدی رو
باش:/
من واقعا گیج شدم ظاهرا همون حسی که مرینت الان داره من فکر میکنم ستابل راس میگه و انابل واقعا ادم بدیه نمیتونم مدرکبیارم ولی حسم اینو میگه😐😁
مثل لایلا.مرسی بایت شرکت در چالش:)
لعنتییییییی آنابل نهههههههههههههههههههههههههه
🤣
عالی آجی
مرسی:)
عااالیلییی خیلی خیلی پیچ تاب این پارت خوب بوددددد
مرسیییی:)
افرین
مرس:)
ادمین فالوت کردم بفالو پیلیز😐🤝
چشم:)
میشه تو مسابقه ام شرکت کنی ؟(:
چشم
مرسی 🦎🥑
ج چ : بنظرم من ستا راست میگه و آنابل آدم بدیه .تازه ستا تو حرفاش گفت هاکماث آنابل چطور اونو میشناسه ؟
اسپویل نمی کنمD:و ممنونم بابت شرکت در چالش
☑️☑️