چه می شد اگر p5

که صدای در زدن اومد.جون کی:سلام! ا.ت. خوبی؟ (بابای واقعی ا.ت.) نویسنده :جون کی وقتی سوجین رو اونجا دید دهنش وا موند و بعد بهش گفت :میشه بیای بیرون باهات کار دارم. بعدش رفتن بیرون. ا.ت. :نشنیدم چی گفتن فقط نشستم و منتظر موندم.

بعد گوشیم زنگ خورد .دیدم سوآعه.جواب دادم.سوآ:*با داد و بیداد*ا.ت. حالت خوبه ؟چرا تصادف کردی؟بخاطر اون بابات؟چرا اینطوری شدی؟ (دوست صمیمیه ا.ت.) ا.ت.: تا خواستم به خودم بجنبم تا جوابشو بدم در باز شد.فکر کردم مامان و بابامن.ولی سوآ بود.

سریع اومد بغلم کرد .چشاش پره اشک بود. بهم گفت:احمق جون !خیلی نگرانت شدم!میفهمی؟ گفتم:مر...ر..سی.. بعد یه لحظه ولم کرد پرسید: چه بلایی سرت اومده؟ منم یهو همین سوال به ذهنم رسید.:چه بلایی سرم اومده که اینجوریم؟

گفتم:نمیدونم! گفت :دکترا چیزی نگفتن؟ گفتم:نه! بعد گفت:شاید داره به مامان بابات میگه اخه اونا اون بیرونن دارن صحبت میکنن. گفتم:وا...ق...قع...ن؟ می..ش..ش.شه منو...ب...بزا...ر..ری رو..ی ..ویل..چ ...چر؟ گفت: باشه

منو اروم بلند کرد گذاشت .گفتم:اون..ج...جا !اون..ج...جا!(منظورم سمت در بود) گوش دادم:و باید با ارز تاسف باید بگم که،شدت تصادف باعث فلجیه خانم کانگ ا.ت. شده! اینو شنیدم بدنم صد برابر فلج تر شد ! سوآ هم متعجب بود!