
خب خب اومدیم با پارت جدید...
چند روزی از صحبت های من با این پسره مو بلونده مرموز گذشته بود.و هنوز نتونسته بودم با دوستام این موضوع رو در میون بذارم.بیشتر اوقات با دریکو کنار دریاچه ملاقات داشتم.شاید اونجا داشت میشد پاتوقمون.آه که چقدر لذت بخش بود.اینکه میتونستم با کسی جمع بسته بشم.با یه هم گروهی!گریفیندوری ها با من خوب بودن...اما هیچ وقت منو جزو خودشون ندونستن. چندروزی بود که با دریکو بیشتر وقت میگذروندم.و الان داشتم جرعته گفتنه حقیقت به دوستام رو پیدا میکردم.یک روز سرناهار نشسته بودیم...بهترین زمان برای صحبت بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:من با دریکو حرف زدم... . هری:تو چیکار کردی؟ رون که هیچ وقت سره ناهار صحبت نمیکرد گفت:منظورت چیه؟اها دعوا کردی باهاش؟ من:البته که نه چرا باید باهاش دعوا کنم؟ هرماینی:خب بهش چی گفتی؟ من:بهش گفتم که میخوام بشناسمش...خودشو!درونه دریکو مالفوی رو.... . هری :خب به چه نتیجه ای رسیدی؟ من:خب ما...ما با هم دوستیم...(با خودم میگفتم اینکه ما با هم میگفتیم و میخندیدیم و دشمنی ای نداشتیم یعنی دوست بودیم...نه؟)
هر سه به من خیره شده بودن.هری گفت:اوه با اون هیولا دوست شدی؟ من:در موردش اینو نگو... . هری:اون وحشتناکه!و تو میگی باهاش دوستی؟ من:تو حتی اونو نمیشناسی. هری:من سه ساله اونو میشناسم...اون چیزی غیر از دردسر نبوده. من:تو خودتی؟هری پاتر؟اوه آره پسره برگزیده از هر اسلیترینی ای فراریه.روزه اولی که منو دیدی یادته؟تا دیدی اسلیترینی ام خودتو جمع کردی! هری:م..من همچین چیزی نگفتم... . با عصبانیت از اونجا دورشدم.اونا نمیتونستن انقدر زود قضاوت کنن.کسی که حتی تلاشی برای شناختنش نکردن. رون که دهنش پر بود گفت:اون حالش خوب بود؟ هرماینی سکوت کرده بود و هری جواب داد:نمیدونم... .
رفتم سمت دریاچه تا شاید کمی میتونستم ذهنمو آروم کنم.به دریاچه رسیدم.با عصبانیت مشتی به درخته کنار دریاچه زدم و نشستم.صدایی گفت:سلام دوشیزه ی عصبی! من:پس آقای مالفوی جوان هم اینجان! هر دو خندیدیم. با کنجکاوی گفت:چرا انقدر عصبانی بودی؟ من:با هری بحثم شد... دریکو:برای چی؟ من: مهم نیست...فقط داشت چرت و پرت میگفت. دریکو:باشه...راستی میتونم یه پیشنهاده گستاخانه بدم؟ من:تا چی باشه... . دریکو:نظرت چیه...با من هم اتاقی باشی؟ من:خب...من...باشه قبوله . و بعد لبخندی از روی رضایت زد و سعی کرد خیلی خودشو خوشحال نشون نده(ناظر جان باور کن اینا تختاشون جداست،وسائلشون جداست و....پس رد نکن دیگه)
دریکو رفت تا هماهنگی های لازم برای تغییر اتاق رو بده.منم رفتم تا وسائلم رو جمع کنم.تا اینکه به هری ،رون و هرماینی برخوردم.هری گفت:مشکله تو چیه؟ من:اوه و منم دقیقا همین سوالو از تو دارم!(تقریبا با داد) هری:تو پاشدی رفتی با کسی که سالهاست ما رو بدبخت کرده رفیق شدی تازه از ما ناراحتی؟ من:منظورت چیه؟شاید تو اگه کمی توجه میکردی میفهمیدی که این آدم(خطاب به دریکو)فقط یه دوسته خوب میخواد. هری:و لابد تو میخوای آدم خوبه بشی؟ من(کاملا با داد):آقایه هری جیمز پاتر،همه مثل تو نیستن که یه آدم بده انتخاب کنن و بشن آدم خوبه ی داستان!...(بچه ها من خودم هری رو دوست دارم اما این در قالبه داستانه...) خواستم به صحبتم ادامه بدم که دریکو اومد و گفت:چه اتفاقی افتاده؟ هری:به تو مربوط نیست مالفوی... . من:مهم نیست...فقط یکی نمیخواد بپذیره که اونقدرا هم برگزیده نیست!بیا بریم.
با دریکو به سمت اتاقه جدید راه افتادیم.قرار بود من به اتاقه دریکو انتقال پیدا کنم.سکوتی کشنده بینمون بود.درکو میدونست اگه سوالی در باره این قضیه بپرسه ممکنه در لحظه بزنم زیره گریه و تا یه هفته در سکوت به سر ببرم!پس برای زمان مناسب تری صبر کرد. به دره اتاق رسیدیم گفت:اول شما برید داخل دوشیزه! لبخنده تلخی زدم و رفتم توی اتاق. اتاقی مرتبی بود!مرتب و دنج. گفتم:بهت نمیاد آدمه مرتبی باشی. پوز خندی زد و گفت :این تخته توعه.به تخت مرتبی که یک میز کوتاه کنارش بود اشاره کرد. با سر رفتم و روی تخت ولو شدم. پرسید:الان بهتری؟ من:فکر کنم... . دریکو:پس الان میگی چیشده؟ روی تخت نشستم و گفتم:آدم ها همیشه اونی که نشون میدن نیستن! دریکو:که این طور...هی...من نمیخوام باعث شم تو دوستاتو از دست بدی! من:تو باعثه این نشدی.تفکرات اونا منو مجبور به این کار کرد.بی صدا شروع به اشک ریختن کردم.دریکو اومد و روی تخت کنارم نشست.منو بغل کرد(بخدا دوستانه بغل کرد!)تا کمی آرومم کنه.
خب اینم از این پارتتتتت
لطفا لایک و کامت را فراموش نکنید و بیاید نتیجه یه صحبت جدی باهاتون دارم... .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تروخدا پارت ۴ 😂🫀❤
حتماااا😂امروز میزارمش...
مرسیییی😂🫀