خب خب اومدیم با پارت جدید...
چند روزی از صحبت های من با این پسره مو بلونده مرموز گذشته بود.و هنوز نتونسته بودم با دوستام این موضوع رو در میون بذارم.بیشتر اوقات با دریکو کنار دریاچه ملاقات داشتم.شاید اونجا داشت میشد پاتوقمون.آه که چقدر لذت بخش بود.اینکه میتونستم با کسی جمع بسته بشم.با یه هم گروهی!گریفیندوری ها با من خوب بودن...اما هیچ وقت منو جزو خودشون ندونستن.
چندروزی بود که با دریکو بیشتر وقت میگذروندم.و الان داشتم جرعته گفتنه حقیقت به دوستام رو پیدا میکردم.یک روز سرناهار نشسته بودیم...بهترین زمان برای صحبت بود.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:من با دریکو حرف زدم... .
هری:تو چیکار کردی؟
رون که هیچ وقت سره ناهار صحبت نمیکرد گفت:منظورت چیه؟اها دعوا کردی باهاش؟
من:البته که نه چرا باید باهاش دعوا کنم؟
هرماینی:خب بهش چی گفتی؟
من:بهش گفتم که میخوام بشناسمش...خودشو!درونه دریکو مالفوی رو.... .
هری :خب به چه نتیجه ای رسیدی؟
من:خب ما...ما با هم دوستیم...(با خودم میگفتم اینکه ما با هم میگفتیم و میخندیدیم و دشمنی ای نداشتیم یعنی دوست بودیم...نه؟)
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
تروخدا پارت ۴ 😂🫀❤
حتماااا😂امروز میزارمش...
مرسیییی😂🫀