
سلاااام من بالاخره با پارت جدید اومدم ببخشید دیر شد این هفته یکم حالم بد بود...بریم سراغش
با هری و رون و هرماینی از اونجا دور شدیم و هاگرید اومد و تدریس رو شروع کرد.سر ناهار کنار هری و بقیه نشسته بودم و پرسیدم:اون پسر مو بلونده کی بود؟ هری:مگه نمیشناسیش؟ من:من تقریبا بیشتره اسلیترینی ها رو نمیشناسم... هرماینی:اسمش دریکو مالفویه.اگه نظر من رو میخوای بهتره بهش نزدیک نشی...حرفاشو که شنیدی؟ من:آره خب...اما از حرفاش معلوم بود که به شما ها حسودیش میشه.از لحنش مشخص بود. هری:فقط بیخیال اون شو... سعی کردم به حرف هری گوش کنم اما نمیتونستم.دلیل این همه تیکه و کنایه ای که به هری مینداخت چی بود؟نگاهای عجیبش به اون دوتا دوسته کله گنده ی اسلیترینیش(کراب و گویل رو میگم😂).
چند روزی گذشت و من و هری و هرماینی و رون صمیمی تر شده بودیم.و مالفوی همچنان به تیکه انداختناش ادامه میداد.یه روز بعد از کلاس به سمت دریاچه راه افتادم.معمولا هر روز بعد از کلاس به اونجا میرفتم.پاتوقم شده بود.رفتم و به درخت کنار دریاچه تکیه دادم و چشمم رو به اعماق دریاچه دوختم.توی افکارم غرق شده بودم..که صدای پایی شنیدم.با ترس به سمت صدا برگشتم.دریکو مالفوی بود. هردو همزمان گفتیم:تو اینجا چیکار میکنی؟.داشت از این هماهنگی خندم میگرفت که گفت:منو تعقیب میکنی؟ من:احتمالا متوجه شدی که من زود تر اومدم اینجا. دریکو:اوه پس نکنه میخوای بگی من تعقیبت میکنم؟ من با خنده:البته که نه. رفت گوشه ای نشست و من هم کمی دور تر از اون نشستم. گفتم:تو و هری مشکلتون چیه؟ دریکو:به تو ربطی نداره. من:خب...مشکلت با من چیه؟ دریکو:خب...تو رفتی طرف اون پاتر... من:آره خب ولی تو حتی منو نمیشناسی...میشناسی؟منم تو رو نمیشناسم. دریکو:پاتر صدرصد بهت درباره من گفته.فکر نکنم دلت بخواد منو بشناسی... . من:خب من میخوام بشناسمت... .
پوزخندی زد و گفت:انتظار نداری بشینم و از خودم بگم که مثلا بشناسیم؟ من:البته که نه.اما من میدونم تو اون آدمی که اونا ازت شناختن نیستی. دریکو:از...کجا میدونی؟ من:تو این چند روزه یکم حواسم بهت بود...معمولا ازدست رفیقات حرص میخوری. دریکو با تعجب بهم زل زده بود.پرسید:تو هر روز میای اینجا؟ من:آره دریکو:پس چرا ندیدمت؟ من:شاید چون نگاه نمیکردی... .(عههه این مکالمه آخری چقدر آشناست...کپی نکردم؟) کمی در سکوت غرق شدیم که بلند شد و گفت:توی سالن عمومی اسلیتیرین میبینمت؟ من:آره اگه بخوای.
شب شد و به سمت سرسرا رفتم تا با هری و بچه ها غذا بخوریم. هرماینی:کجا بودی؟خیلی دنبالت گشتم. من:هیچی فقط رفته بودم کنار رودخونه. هری:آخه معمولا خیلی زود تر برمیگشتی.برای همین نگران شدیم. من:نه فقط یکم تو فکر رفتم.زمانو یادم رفت... . نمیخواستم حقیقت رو به زبون بیارم.اما از دروغ گفتن به دوستام هم احساس بدی داشتم. ..... بعد از شام سریع به سمت سالن عمومی اسلیتیرین رفتم. دریکو رو دیدم و براش دست تکون دادم.
خب تا اینجا بسه.ببخشید دیر پارت دادم و کمی خوب نبود(به هرحال وی کمی تازه کار است)
دوستون دارم لطفا لایک و کامنت یادتون نره:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد رو بذار لطفا 💚
باشه حتما:)
تست عالی بود لایک شد و اینکه فالویی لطفا بک بده و به تست هام هم سر بزن مرسی
باشه حتما ممنون که نظر دادی:)