تا اینکه صدای گریه اِما بلند شد..اِما رو دادن بغلم که بلافاصله پرستار اومد:چه خبره این همه ادم قوم مغول انقدر نبود برین بیرون فقط همسرشون میتونن بمونن..پرستار همه رو بیرون کرد و شیشه شیر اِما رو بهم داد..بهش شیر دادم که بعد اینکه سیر شد خوابش برد..منم خوابیدم..[فردا]با صدای ادرین بلند شدم..-مرینت بیدار شو..مرخص شدی..چشمام رو باز کردم و نشستم رو تخت..پرستار سرمم رو دراورد و منم لباسمو عوض کردم..اِما رو بغل کردم و از بیمارستان رفتیم بیرون..چشماش عین چشمای ادرین بود..خیلی خوشحال بودم که بچم شبیه ادرینه..سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه..وقتی رسیدیم قبل ادرین پیاده شدم و رفتم تو خونه..اِما رو گذاشتم رو تختمون..چون هنوز بچه بود باید پیش خودم نگهش میداشتم..خودمم کنارش دراز کشیدم..چون بی هوشی از هنوز تو بدنم بود همش خوابم میومد..چشمام رو گذاشتم رو هم و خوابم برد..با صدای الارم گوشیم چشمامو باز کردم..ساعت 6 صبح بود..نگاهم به ادرین که داشت اماده میشد افتاد:-چرا بیدار شدی؟ +میخوام با اِما بیام شرکت تا چشم اون لایلا دربیاد!..با خنده گفت:-باشه😂(لایلا منشی شرکتشونه و مرینت هم که طراح شرکت خودشونه ولی بعضی روزا با ادرین میره شرکتشون پیش ادرین)رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون..شومیز سفید با کت ابی رنگم که تا زیر سینه بود و شلوار ابی رنگم پوشیدم..اِما که بیدار شده بود رو بغل کردم:+سلام مامانی!صبحت بخیر،بیا یه لباس قشنگ بپوش بریم شرکت تا چشم حسودا ک.و.ر شه!..سرهمی یاسی کلفت با جوراب سفید کلفتی بهش پوشوندم..کلاه سفیدشم بهش پوشوندم..خیلی ناز شده بود..همینجوری داشتم بهش نگاه میکردم که در باز شد و ادرین اومد تو:-اماده شدی؟..برگشتم سمتش:+آره..اومد سمتم و یه دستش رو پشت کمرم گذاشت:-سلام بابایی!(عحررررررررررررررر🥹❤)با لبخند به ادرین نگاه کردم..گونش رو بو*یدم و اِما رو دادم بغلش+برین تو ماشین منم میام -باشه..رفت و منم تو یه ساک برای اِما لباس اضافه و شیشه شیر و... وسیال مورد نیاز رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون..سوار ماشین شدم..اِما رو از بغل ادرین گرفتم و ادرین راه افتاد.............جلوی شرکت رو ترمز زد..وارد شدیم که نگاه ها برگشت سمتمون..بعضیا عادی سلام کردن و به دنیا اومدن اِما رو تبریک گفتن اما بعضیا از حسودی و عصبانیت از جمله لایلا قرمز شدند..با لبخند پیروزمندانه با ادرین رفتم داخل اتاقش..حس خوبی بهم دست داده بود و سرحال شده بودم..یه دفعه ادرینا اومد تو:سلااااااام +-سلام..اومد کنارم:وایییییی عسل عمه رو ببین!🥹😍بیا بریم اتاق من +باشه..از اتاق ادرین رفتیم اتاق ادرینا..نشستم رو صندلی که صدای گریه اِما بلند شد..دادمش بغل ادرینا و براش شیر درست کردم..بهش شیر دادم و چون از سر و صدای من بیدار شده بود دوباره خوابید..رو یکی از صندلی ها بالشت گذاشتم و سر اِما رو روی بالشت گذاشتم و روش پتوش رو کشیدم..
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
34 لایک
پارت 20 و 21 بررسیه
نمدونم 💔😐خواهر من از تو هیچی بعید نی 😐💔👋🏻
احسنت😔😂
😂
این کاربر cat noir اسم دارد و اسمش هم حنانه است 😐
خو من چه میدونستم🥲😂✋
😐
همه میگن پایان باید خوش باشه ولی خسته کننده شده همه جا شده پایان خوش خیلی کم می تونی پایان غمگین و دارک پیدا کنی با اینکه خودمم دوست دارم پایان شاد رو ولی خسته کننده شده من از اونام که چند تا داستان رو دنبال می کنم همه اشون یه هیجانی وسطاش داره تهش میشه پایان شاد برای این میگم
اره میدونم
عالیی بود 😍😍❤ امتحانش رایگان غمگین بنویس فقط تضمینی بر زنده بودنت نیست 🤷🏻♀️🤷🏻♀️
درسته تضمینی در کار نی
😐😂
عالییییییییی بودددددددددد♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
ج چ: نمد😐✌🏻
عالی بود
ج چ:خوش؟
عالی بود
چالش: تو ^$&$^$*# میقولی غمگین باشه
خیلی حق بود
😐😂
گایز یه اشتباهی شد،
ماریتا اونجا میگه 2 بهمن نه مرداد🤦♀️
پس اما 8 بهمنه من 7 بهمنم 😆
😂
عالی
تنک