از زبان کای : 《 ساعت ۷:۳۰ 》صبح از خواب بیدار شدم دیدم جک هنوز خوابه ( سگ کای ) رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون . یه تیشرت سفید با یه شلوار سیاه و کفش سفید پوشیدم و رفتم پایین همه رو میز بودن ( پسر خاله ، دختر خاله کای ، زن عمو و عموی کای ، دختر عمو و پسر عموی کای ) گفتم : صبح بخیر گفتن : صبح توهم بخیر . کارن گفت : راستی داداش پدر و مادر قبول کردن 😄 گفتم : چی راست میگی 😀 گفت : آره . پدرم گفت : سعی کن همین صبح کارت رو تموم کنی . گفتم : چشم . مادم گفت : کای ! گفتم : بله مادر . گفت : امروز برات لباس میارن فردا همون لباس رو می پوشی 🙂 گفتم : چشم . بعد از صبحونه من و کارن و رجینا و نیلی و کرودا رفتیم توی اتاق کارن . گفتم : الان برمیگردم . گفتن : کجا میری ؟ گفتم : میرم وسایل هامو بیارم . گفتن : باشه . رفتم توی اتاقم جک هنوز خواب بود آروم وسایل هامو برداشتم و بردم اتاق کارن . نشستم روی میز تحریر کارن و گفتم : خیلی خب حالا بگید یقهی لباس چه جوری باشه . کارن گفت : یقهش باز باشه 😊 گفتم : باشه و توی دفتر یاداشتم نوشتمش . گفتم : دامن کوتاه یا دامن بلند ؟ 《 شب آن روز . ساعت ۷:۳۰ 》 از زبان کای : تقریبا ساعت ۱۰ بود که طراحی لباس رو تموم کردم و کارن خیلی خوشش اومد .
نظرات بازدیدکنندگان (0)