
(خلاصه ی پارت 15:کسی که مرینت رو گرفته کاگامیه،گرل فرند سابق ادرین،و وقتی مرینت و کاگامی تنها میشن،کاگامی یه لحظه میره اما گوشیش رو جا میزاره ولی این در اصل نقشه بوده که مرینت به ادرین زنگ بزنه و کاگامی شماره ادرین رو بتونه بگیره و فعلا مرینت تو یه اتاق زندانیه){مرینت}روی زمین نشسته بودم که کاگامی و چند تا از افرادش اومدن تو.بلندم کردن که شروع کردم به تقلا کردن+ولم کنین عوضیا،بزارم زمیننننننن..اما اصلا گوش نمیدادن(نه پس میان به حرفت گوش میدن میزارنت زمین😐❤)بردنم یه جایی که عین زیر زمین بود.هیچی داخلش نبود.گذاشتنم زمین.کاگامی با یه ماده که تو شیشه کوچیکی بود اومد جلو.نگهباناش محکم گرفتنم.انقدر محکم گرفته بودنم که نمیشد تقلا کنم.&میدونی این باهات چیکار میکنه؟..جوابی ندادم.&خب پس نمیدونی!..خم شد تو صورتم&ف.ل.ج.ت میکنه!..با چیزی که گفت چشمام گرد شدند.&فردا ادرین قراره بیاد اینجا!+نه!اون هرگز نمیاد!..اومد سمتم و فکم رو محکم گرفت.&چرا اتفاقا باهاش حرف زدم!قراره داروی فراموشی رو بریزم تو قهوهاش تا دیگه یادش نیاد تویی وجود داشتی!..اشک تو چشمام جوشید.&ببین چطوری به سمت خودم میکشونمش،در حالی که تو از سر تا پا ف.ل.ج.ی و تنها چشم هات رو میتونی حرکت بدی!..با این حرفش ترس برم داشت&میارمت خونه ای که من و ادرین هستیم و میبینی که ادرین چجوری بهم ع.ش.ق می ورزه!و در اخر،ذره ذره د.ق میکنی و می*میری!..فکم رو با خشونت ول کرد.سرنگی رو از کیفش بیرون اورد.&دیگه کارت تمومه!..سعی کردم صدام نلرزه.+اما واسه تو یه شروعه!..با صدای تقی بهش نگاه کردم که دیدم داره ماده رو داخل سرنگ میکنه.&یه شروع عذاب آور.نگهبانا دستم رو با زنجیر بستن.از استرس عرق سرد کرد بودم.سرنگ به دست سمتم اومد.&ترسیدی؟..نگاهم رو ازش گرفتم و چشمام رو بستم تا اشکم نریزه.به خاطر ادرین،و ب.چ.ه ای که ازش داشتم مضطرب بودم.رو به روم نشست و سرنگو چرخوند.مچمو گرفت.استین لباسم رو بالا زد که سعی کردم دستم رو از حصار اون زنجیر لع.نتی بیرون بکشم.&نترس،فقط یکم سوزش داره،بعد کل بدنت بی حس میشه،بعد چند ساعت خوب میشی اما فردا که دوز دوم رو بزنم،کلا ف.ل.ج میشی،از زبون تا پایین!..نفس هام تند شده بودند و انگار هر لحظه تو این زیر زمین هوا کمتر میشد.با شرا*رت به چشمهام نگاه کرد.+دوست دارم وقتی میبینم عذاب میکشی!
سوزن رو به پوستم نزدیک کرد.+کاگامی هنوز واسه خوب شدن وقت داری!این کار اولین ضربه رو به خودت میزنه،چند سال دیگه میفهمی چجوری زندگی دونفر رو به باد دادی..سر سوزن رو روی پوستم کجاست.&من کارم رو بلدم عزیزم،قرار نیست ضرری به من بزنه..سوزن رو توی پوستم فرو کرد.از درد و سوزشش چشمهان رو روی هم فشار دادم و لبم رو به دندون گرفتم.بتق تق کنان رفت بیرون و در رو با صدای بدی بستش.نگهبانا بلندم کردن و از زیر زمین بیرونم بردن.تو یه جا دیگه که از زیر زمینه کوچیک تر بود.جسم بی جونمو با بی رحمی وسط اتاق انداختند و رفتند.بلافاصله بغضم شکست و اشک هام سیلی رو گونه هام به راه انداختند..نه! نه نه نه نه!نباید اینطوری میشد!اخه چرا؟چرا نباید ارامش داشته باشم؟چرا الان که همه چی خوب بود یهویی گند زده شد تو زندگیمون؟!هیچ کدوم از اعضای بدنم رو غیر از سرم نمیتونستم تکون بدم و این تا مرز ج.ن.و.ن میبردتم.انگار اصلا بدنم به جز سرم روی زمین نبود!حالم خیلی بد بود هم جسمی و هم روحی.و اینکه حتی نمیتونستم دستام رو تکون بدم ته عذاب بود!(فردا)نگهبانا اومدن و بلندم کردن.+خودم پا دارم میتونم بیام!..نگهبان:دستور رئیسه گفته نزاریم خودتون بیاین..هوفی کشیدم.منو سوار ماشینی کردن و به یه جای دیگه بردنم.اونجا هم عین زیر زمین بود ولی خارج از شهر بود.استرس مثل خوره به جونم افتاده بود.با صدای در و باز شدنش بهش نگاه کردم.دوباره کاگامی و پنچ تا از نگهباناش اومدند تو.&سلام مرینت جون،واسه دوره ی دوم تقویتیت آمادهای؟ +یه بار دیگه اون کو*فتی رو بهم تزریق کن تا..حرفمو قطع کردم.&تا؟..جلو اومد.&تا چی بشه عزیزم؟خندید و ادامه داد:&می کش*یم؟..ترکیب نفرت و ترس بدترین حسو بهم میداد.نزدیکم شد که بی اراده عقب رفتم.یه دفعه لگد محکمی به پشت پام زد که رو زانوهام روی زمین فرود اومدم و از دردش اخ بلندی گفتم.یه نگاه به پشت سرش انداخت و که یه نفر سرنگ به دست سمتمون اومد.نمیدونستم بایدچیکار کنم.حتی تموم حرکات ر.ز.می هم یادم رفته بود.نمیخواستم دوباره ف..ل..ج بشم چون وحشتناک ترین چیزی بود که تجربش کردم.بلندم کرد.بازوهام رو گرفت به دیوار چسبوندم و زانوهاش رو به پام چسبوند و اجازه ی هیچ تقلایی رو بهم نداد.یه ذره هم دلم نمیخواست بهش التماس کنم.
دستش رو به عقب دراز کرد و سرنگ رو از نگهبانه گرفت.نگاه عصبی ای بهش انداختم و داد زدم:میک*شمت عو..ضي..&اگر تونستی!..این رو گفت و بی رح*مانه و سریع سوزن رو تو گردنم فرو کرد که از شدت سوزش و دردش فریادی کشیدم که انگار ستون اینجارو لرزوند و کاگامی متقابلا داد زد:همینه!همین فریاد رو ازت میخواستم!..سوزن رو بیرون کشید و روی زمین انداختش.از دردی که کشیدم وجودم ضعف رفت و روی زمین افتادم.واسه یه لحظه نگاه پر لذتش به خاطر سیاهی رفتن چشمام از دیدم خارج شد.هردومون به نفس مفس افتاده بودیم.من از درد و سوزش اون از هیجانی که می کشید.(3 ساعت بعد){ادرین}لباس پوشیدم.پلیس ها به طور نامحسوس دور خونه کاگامی بودند.توی ماشین نشستم و بلافاصله پامو روی گاز گذاشتم که ماشین با صدای گوش خراشی به راه افتاد.زده بود به سرم و رگ دیوونگیم شدید گل کرده بود.هیچ چیزی نمیفهمیدم و یه ذره هم نمیخواستم از عقلم پیروی کنم.تو این سه روز داغون شده بودم.نبود و نداشتن مرینت و دلتنگیم مجبورم میکرد تا اینکارا رو بکنم.جلوی در عمارت زدم رو ترمز که گرد و خاک دورمو پر کرد.از ماشین پیاده شدم.نگهبانا با دیدنم کنار رفتن.اسلحهام رو پشت لباسم مخفی کرده بودم.وارد عمارت شدم.نگاهم رو اطراف چرخوندم که ببینم کجاست.با صداش به سمتش که بالای پله ها بود چرخیدم:آدرین؟سلام!..با دیدن لباسش ناخوداگاه نگاهم سر تا پاش رو برانداز کرد.از پله پایین اومد.نزدیکم شد و خواست گونم رو ببو** که عقب کشیدم.-مرینت کجاست؟..&بیا بشینیم..نشستم رو مبل.&قهوه یا اسپرسو؟ -هیچی &بگو ناز نکن..با تحکم گفتم:-گفتم هیچی!..دیگه ساکت شد.(هه هه کاگامی جون ضایع شدی؟😈😂)-گفتم مرینت کجاست؟..&نمیدونم..دستام مشت شدن.-یعنی چی نمیدونی؟..&یعنی نمیدونم!..از عصبانیت بلند شدم تا خونه رو بگردم اما کاگامی از جاش تکون هم نخورد یا اعتراضی نکرد!..تمام اتاق ها،زیر زمین،حیاط و همه جارو گشتم اما نبود!..از پله ها پایین رفتم.-مرینت کجاست عو..ضی؟..&بهتره دیگه دنبالش نگردی چون دیگه رویای کنار هم زندگی کردنتون به گ*و*ر ببری!(اخرش رو با حرص و داد میگه)یقش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار. -بگو مرینت کجاستتت &حتی اگه هم بگم نمیتونین باهم باشین.با حرص گفتم:-دقیقا چرا؟ &چون ف.ل.ج.ش کردم!..با چیزی که گفت چشمام گرد شدند.
-چی؟ &ف.ل.ج.ش کردم!الان عش..قت تنها چشماش رو میتونه حرکت بده!..محکم کوبوندمش به دیوار مشت زدم تو صورتش..-تو چه غل..طی کردی؟..دستش رو گذاشت رو بینیش که داشت خ.و.ن میومد. -مرینت کجاستتت؟..نفس زنان گفت:&زیر زمین یکی از خونه هام خارج از شهر..همونی که تولد 22 سالگیم رو توش گرفتیم،و دقیقا روز بعدش گفتی جدا شیم!..یهو پلیسا اومدن داخل و کاگامی رو گرفتن.سریع کلید خونه اش که مرینت توش بود رو از کشو برداشتم و رفتم بیرون از عمارت.(راستی یادم رفت بگم کاگامی علاوه بر مدل بودن،خ.ل.ا..ف کار هم هست)سوار ماشین شدم و با سرعت سمت اونجا روندم..وقتی رسیدم زدم رو ترمز و پیاده شدم.با عجله در رو باز کردم و وارد شدم.هچکس نبود.سریع رفتم سمت زیر زمین.با وحشت در رو باز کردم و به جسم بی جون مرینت که افتاده بود روی زمین خیره شدم.با دو رفتم سمتش و تو بغلم گرفتمش..پلک های بی جونش رو باز کرد و بریده بریده گفت:+آ..آدرین؟خو..دتی؟-خودمم فداتشم،نگران نباش الان میریم بیمارستان..بلندش کردم و از اون خونه ی کو*فتی بیرون اومدم.مرینت رو گذاشتم رو صندلی شاگرد خودمم سوار شدم و راه افتادم.وارد شهر شدیم.با صدای نا..له ی مرینت بهش نگاه کردم. -خوبی؟..چشماش رو باز کرد.سرش رو به نشونه نه تکون داد و همین که فهمیدم تونستش سرش رو تکون بده امیدی درونم به وجود اومد.با رسیدن به بیمارستان ترمز کردم و پیاده شدم.مرینت رو بغل کردم و از در پشتی رفتم داخل.پرستار رو صدا کردم که اومدن و مرینت رو بردن.مثل دیوونه ها تو راهروی بیمارستان قدم میزدم.زیاد شلوغ نبود.دکتراز اتاق مرینت اومد بیرون.رفتم سمتش-چیشد دکتر؟..دکتر:چیزی نشده،تا چند روز شاید نتونه خوب راه بره اما بعد درست میشه و خیلی خوش شانسین ب.چ.ه تون هم سالمه..تشکر کردم و پرسیدم:-میتونم ببینمش؟ دکتر:بله..رفتم داخل اتاق..نشسته دراز کشیده بود و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد که با وارد شدنم با لبخند د.لربا.ش برگشت سمتم.متقابلا لبخند زدم و نشستم رو صندلی کنارش و دستش رو گرفتم.{مرینت} +دکتر چی گفت؟ -خطر رفع شده اما شاید تا چند روز شاید نتونی درست راه بری..+حتی نیم درصد هم فکرش رو نمیکردم ز.ن.د.ه بمونم چه برسه به اینکه بتونم راه برم! -اشتباه میکردی همچین فکری میکردی!مگه من مُر*دم؟+تو نبودی،ندیدی کاگامی چقدر بی رحمه!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
من برم آماده شم برای عروسی این دو تا ،😂
چند تا پارته؟؟؟اگر تا ۲۰ پارت باشه حتما میخونم بیشتر از اون نمی تونم خیته میشم😂😅😅
فین که هیچ عرررررررررررررررررررررررررر کاگامی عوضی حتب اگه تو رمان زنده بمونی خودم میکشمتتت!!! خودم به قتل میرسونمت عوضی با همین دو تا دستام خفت میکنمممممممممم
حرص نخور😐😂
باش 😐😂
رعدیزود
چمش😐
عالی
مرسیییی
عزیزم میشه بدونم میخوای برا عروسی چیکار کنی؟ دیگه انقدر زیاده روی نکن بابا اجی نیایش کم حرصمون میده توهم داره حرصمون میدی😐💔
عروسی چیزی نمیشه،بعد عروسی و اخر داستان😎✌😂
نیایش که دیگه عادتشه😂✌
من دارم تلافی داستان قبلیم که خوش بود رو درمیارم😎✌😂
اوکی
یعنی من فکرمیکنم هپه میخوان منو بزن..ن با این داستانم نه؟😐💔
😐
بله عاجی گلم از جمله خودم که سردستشونم😎😂✌
عالی بود
مرسیییی
عالی بود انقد زجرشون نده
خيلي خوب بود
منتظر فكر هاي پليدانه ات هستم 😂
به زودی میفهمی😎😂
خدايا خودت رحم كن 😂😂😂🤚🏻🤚🏻🤚🏻
دلم برای این دوتا عاشق میسوزه
خدایی چیزی نبود خیلی زود مرینت رو برگردوندم ب.چ.شم سالمه😐💔
دیگه چی میخوای؟!😐😂💔