
The mirror pt 18 تهیونگ دم در خونه مامان اینا پارک کرد. _مواظب خودت باش. سرمو تکون دادم و پیاده شدم. وارد حیاط شدم. نفس عمیقی کشیدم و در زدم. بعد از چند ثانیه خانم پیری درو باز کرد تشکر کردم و به سمت سالن پذیرایی حرکت کردم. چند قدم که رفتم جلو دیدم کای و پدر و مادرم دور میز بزرگی نشسته اند. پدر: دیر کردی. من : کار داشتم. صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. همه مشغول شدن. مادرم حتی یه نگاه هم به من نکرده بود. کای برای من غذا کشید و خودشم مشغول شد. قاشقم و برداشتم تا من هم شروع کنم. مادرم: بازم که با تهیونگ بودی... دستم رو هوا موند... بی حرکت بودم . قاشمو گذاشتم تو بشقاب. من : مشکل چیه؟ کای و پدرم با تعجب خیره بودن و غذاشونو میخوردن. مادرم : بهت تذکر داده بودم. من :برای چی؟ مادرم : اینکه به تهیونگ نزدیک نشی. سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم. من : ببخشید ولی باید بگم منو تهیونگ همو دوست داریم... مادرم و کای و پدرم همه شون با تعجب به من خیره شدن. مادرم : منظورت چیه؟ من : فکر میکنم حق اینو دارم که برای زندگی خودم تصمیم بگیرم. مادرم از سر جاش بلند شد : یونا میفهمی داری چیکار میکنی؟ مردم چی میگن؟ لیا چی؟ آبروی ما چی میشه؟ منم از جام بلند شدم : شما کی تاحالا به من فکر کردین که من بخوام به آبروی شما فکر بکنم؟ الان هیچکس به جز خودم برام اهمیت نداره. مادرم : بهت این اجازه رو نمیدم . من : ببخشید؟ یک قدم به سمت من اومد و سینه شو داد جلو : به عنوان مادرت این اجازه رو بهت نمیدم . منم چند قدم رفتم جلو تا جایی که تقریبا 1 متر فاصله امون بود. من : نه دیگه یه جاشو اشتباه کردی... شما هیچ وقت به عنوان مادر برای من کاری نکردین .. پس الانم به عنوان مادر نمیتونید حق چیزی رو از من بگیرید. کیفمو برداشتم و به سمت در قدم زدم . مادرم: تو و تهیونگ نمیتونین با هم باشین، یا باید برگردی پاریس... سر جام ایستادم.. درست شنیدم؟ دوباره دارن همون کارو میکنن... برگشتم سمتش. من : یا چی..؟! مادرم: باید.. با.. جیمین ازدواج کنی..! با حرفش از تعجب سر جام میخ کوب شدم.. کیفم از دستم افتاد.. جیمین؟ یعنی چی؟
اشک تو چشمام جمع شد ... اما سرازیر نمیشد.. انگار که زندانی شده بودن... چشمام قرمز شده بود. کای از جاش بلند شد و با عصبانیت به مادرم نگاه کرد. آهسته خم شدم و کیفم و از رو زمین برداشتم و رفتم به سمت در، بازش کردم و رفتم تو حیاط... آروم قدم بر میداشتم.. پام گیر کرد به یه سنگ و رو زانوهام خوردم زمین... شاید همون تلنگری بود تا باعث شد اشکام با هم سرازیر شدن. بلند شدم و از حیاط رفتم بیرون . تا خود هتل راه رفتم و فکر میکردم ... بعد از چند دقیقه رسیدم و رفتم تو.. با همون لبسام خودمو انداختم رو تختم و چشامو بستم... اونا جیمین و از کجا میشناختن؟ .. نکنه.. همون روزی که... تو حیاط دیدمش... تو همین فکرا بودم که خوابم برد . . (پرش زمانی به چهار ساعت بعد ) از خواب پریدم، نفس نفس میزدم و عرق کرده بودم. یازم خواب لیا رو دیدم.. لیولنی که کنار تختم بود و زدم و شکستم، شروع کردم با صدای بلند داد زدن انقدر بلند که صدات دو رگه شده بود. من : چرا ولم نمیکنی.. بس کن دیگه... بسَم نیست؟... دارم با تمام وجودم داد میزنم شاید بشنوی... ازت متنفرم( با داد خیلی بیشتر) از زندگیم برو بیروننننن. با دستت سرتو گرفتی و شروع کردی به بلند گریه کردن. بعد از چند دقیقه رفتی تو آشپز خونه و قرص خوردی. روی مبل دراز کشیدی و همونجا خوابت برد. (پرش زمانی ) خیلی آروم از خواب بیدار شدم... امروز پنجشنبه بود، میتونستم وسایلم و ببرم تو خونه جدید....
ببخشید کم بود.
تمامم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کم بود ولی قشنگ بود
عالی
توروخدا پارت بعدو زود بزال میسی♡
مرسی عزیزم
من همیشه سعی میکنم زود بزارم، ولی واقعا سرم شلوغه، همین که الان دارم این پارت هارو میزارمم کلی وقت ازم میبره
میدونم عزییییزم♡♡♡♡
دارک شد.. ... .، عالییییی
مرسییی
عالی بود
ممنون