
نمد 😂😂😂😂😐😂😂😂😂😂
اریا در خانه را باز کرد :" بفرمایین !!".... الکس با دیدن سارا و اریا لبخندی زد :" وای عزیزم سارا بیا تو "...سارا سلام کرد و اریا در را پشت سرش بست . لینا اشاره کرد که سارا بنشیند اما اریا گفت :" مامان میشه سارا رو امروز ازت بدزدم ؟"...همان لحظه تلفن الکس زنگ خورد و الکس به طرفی رفت . سارا و اریا از پله ها بالا رفتند و وارد اتاق اریا شدند ..
سارا با تعجب سر تا پای اریا را برانداز کرد ..کلاه لبه داری که تمام صورتش را پوشانده بود و هودی بلند و گشادی که تنش بود .اریا چند قدم عقب رفت :" اهای چرا این جوری نگام می کنی ؟"...سارا سر تکان داد و گفت :"هیچی ... "....اریا خندید :" بگو دیگه .. "...سارا سرش را پایین انداخت و سعی کرد چشمانش را از اریا بدزدد :" خب....گرمت نیست ؟"...
اریا بلند خندید :" چرا گرممه ولی نمی خوام قیافمو ببینی 😇.. "...سارا با نگرانی پرسید :" چرا مگه اتفاقی برات افتاده ؟"...اریا لبخند ملیحی زد :" نه فقط ...."...لبخندش پاک شد :" دلم نمی خواد ناراحت بشی .."... اریا چشمانش از تعجب گرد شد :" س..س...سارا .."...
سارا قبل از اینکه اریا متوجه بشود کلاه اورا از سرش برداشته بود . اشک در چشمان سارا جمع شد .:" چه اتفاقی برات افتاده ؟"...اریا سرش را پایین انداخت صورت زخمی اش دلهره ی زیادی به سارا داده بود . سارا شوکه گفت :" نکنه بدنتم ...برای همین پوشوندیش ؟.."..اریا "......"....سارا گفت :" می خوام ...می خوام ببینم نشونم بده ". اریا هودی اش را از در اورد زیر هودی تیشرت نازکی پوشیده بود .
تمام دستانش زخمی و باند پیچی شده بودند . سارا روی زمین نشست ، دستش را روی صورتش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن :" ببخشید ...ببخشید..."...اریا با مهربانی صورت سارا را بالا اورد :" هیچی نیست برای چی معذرت خواهی می کنی ؟"..
:" من تورو سرزنش کردم ...برای اینکه نبودی ..اینکه گه رابین نه ارورا نبودن همه رو تقصیر تو انداختم ولی تو...."...اریا اشک های سارا را پاک کرد :" هی دیگه گریه نکن وقتی گریه می کنی ... من..."....سارا به چشمان اریا خیره شد . اریا ادامه داد :" من...یاد یه خاطره ی دردناک میفتم ..یه خاطره مثل یه خواب نمی خوام دوباره گریه کردنتو ببینم پس لطفا ....
انگشتش را روی گونه های خیس سارا نوازش داد :" دیگه گریه نکن .."......(( من...من...متاسفم....منو بخش...همیشه دلم می خواست بگم هرچه باداباد ....نمایش هنوز تموم نشده ..تو.باید...همه رو نجات بدی ....))....اریا در دلش نجوا کرد :" اون ...خاطره ی مرگ تو بود ...سارا ..توی صد سال قبل .."..
این داستان ادامه دارد ...
برق اضافه خاموش ...لایکم نشه فراموش 😅😅😅😅
ممنون که خوندین لایک و نظر فراموش نشه پارت بعدی تو راهه ۰😎 بای بای T~T
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
Akiko جان چرا پارت اول از فصل سوم نیست؟
این پارت دومه🤨
پارت اولم هس 😐 نکنه حذف شده 🥶 بدار برم ببینم 😁
نه پارت یک هم هس 😂
خیلی خوب بود.....چرا آریا رو زخمی کردی گوناه داره🥺
حرفی ندارم ...😂😐
پارت قبل نیشم باز بود که بچهم سالم از مقبره اومده بیرون نگو زدی ناکارش کردیT^T
😂🔪....
اهان راستی فلانی 😂....تو ۱۶ سالته نه ؟ خومن ۱۴ سالمه این جوری من باید به تو بگم سنپای نه تو به من 😐😂😂
عه...من فکر کردم بزرگتری😶😂خو پس دگع نمگم^^
عجب باشه سنپای 😐🙄😂😂😂