السلام و علیکم و رحمهالله و برکاته 😐😹 خب این یه داستان از آبشار جاذبست، البته بگم که یه داستان متفاوت، چون درباره ی یه دنیایه دیگه از آبشار جاذبست، یه نسخه ی دیگه در هر صورت امیدوارم خوشتون بیاد😐😹☕
از زبان دیپر: نگاهی به ساعت انداختم. هرچه عقربه ها بیشتر حرکت میکردند،نوک پایم را بیشتر به زمین میکوبیدم. تا کی باید منتظر بمونم؟ پس کی میخواد میاد؟ عمو فورد بارها درباره ی بیل و کمک هایی که بهش کرده بود صحبت کرد؛ ولی ظاهرا بیل زیادی بی مسولیته! صدای باز شدن در آمد، رویم را بازگرداندم؛ مردی با کت و شلوار زرد رنگ و مرتبی همراه با یک چشم بند بر روی چشم راستش وارد اتاق شده بود. ظاهرا همان بیل بود. مرد گفت«خب خب سلام بر شیش انگشتی، دوست قدیمی!» عمو فورد لبخند بزرگی بر لب زد، با شتاب از روی مبل تک نفره اش بلند شد و به سمت مرد قدم برداشت. عمو فورد دست مرد را گرفت. با هیجان و گرمی فشار داد و گفت«خوشحالم که دوباره میبینمت بیل» بیل در جواب گفت«منم همینطور شیش انگشتی»
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
تمام شد برو پی کارت، حقیقتا من این داستان رو تو quotev نوشتم، گفتم بیام اینجا هم بذارم:/
آفرین دست بزنین براش
الماس آبی رو همادامه بده جون من:/
محشر بوددددد 😐👌🏻
اینو قلا تو اون یکی اکانتت خونده بودم
خوشمان أمد
عکس تستو...
عالی بود
عالیییییی بود.
وای خیلی عالی نوشتی،دست به قلمت خیلی خوبه;♡
_تشکر:>
هوراااااااا=))))) عالی^^ مثل همیشه3>
_تشکر
بیا پیوی:/
آمده ام امده ام وا وای