امید وارم خوش تون بیاد
مرینت دختری فقیر بود و در شیرینی فروشی کار میکرد صاحب شیرینی فروشی آقای دمدی یه پسر به اسم آدرین داشت که در کار حساب کتاب به پدرش کمک می کرد
مرینت و آدرین از روز اول که هم دیگر را دیدن عاشق هم شدند داستان آن روز این بود که :از زبان مرینت : من خانواده فقیری دارم مادرم مریض است و پدرم در بیمارستان شیفت شب است من برای کمک به پدرم دنبال کار می گردم
امروز کاری در شیرینی فروشی پیدا کردم امروز به شیرینی فدوشی رفتم پسری دیدم خیلی زیبا بود مو های طلایی چشمان سبز . همان موقع آن پسر نگاهی بهم انداخت گفت :چیزی شده من گفتم آن من برای کار اومدم . اون گفت:الان پدرم رو صدا می کنم . آقای دمدی اومد.
از زبان آدرین :پدرم به مرینت گفت برن تو اتاق کارش یا بهتر بگم دفترش. اون دختر چه زیباست مو های سورمه ای چشمای خاکستری یه تی شرت سفید که روش یه خرس صورتی داره با یه شلوار صورتی چسب
از زبان مرینت :آقای دمدی گفت:کار تو اینه که شیرینی بپزی بلدی ؟منم گفتم بله بلدم.اون گفت باید دستت سریع باشه پسرم پشت پیش خوان سفارش می گیره و تو شیرینی می پزی. من گفتم چشم
من رفتنم تو آشپز خونه پشت پیش خوان یه در بود که توش یه گاز فردار و یه عالمه کابینت و ظرف ظروف بود . از زبان آدرین :تلفن زنگ زد من جواب دادم شیرینی پزی دمدی اون کسی که پشت تلفن بود گفت :سلام من خواهرتو گروگان گرفتم باید ۲۰ هزار ملیون بدین تا خواهرت آنا رو آزاد کنم . من گفتم :تو کی هستی . اون جواب داد به تو ربتی نداره تا هفته دیگه ساعت ۱۲ شب اگر تا اون موقع پولو نیارید یا به پلیس خبر بدید منم خواهرتونو پس نمی دم
من وحشت زده گفتم چشم و رفتم و به پدر م گفتم پدرم ترسیده بود رفت و تمام پولشو حساب کرد ۱۰ هزار ملیون شد ۱۰ هزار ملیونش کمه !
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میگم من تا موقعی که یادم ۱۰ هزار ملیونو ۲۰ هزار میلیون نداشتیم😑😐😐😐😐😐
من از خودم گفتم بابا🤦♀️
ولی داریم
خورد و نابود شدم
نظرم عوض شد ادامه میدیم
متسفانه به خاطر دلایلی نمی تونیم رمان رو ادامه بدیم
عزیزان لایک کنید و کامنت بزارید
میگم شنیده بودم تو میخوای اسم بچه تو ستاره بزاری
خوب راستش منم اسمم ستاره هست
سلام چه اسم قشنگی داری ❤
عالی منم یک داستان دارم فقط یک قسمت نوشتم یعنی تا قسمت چهار ثبت کردم ولی درحال حاضر هست ممنون میشم سر بزنی🙃
چشم حتما سر میزنم