
♥
همون لحظه نگهبانی که مثا قرار بود مراقب من باشه مث جت از اتاق زد بیرون و درم قفل کرد کمی نگران شدم ولی به روی خودم نیاوردم ا. ت : خب سلام اقای مین 😏 یونگی : و اسم شما ؟ ا.ت : کیم ا.ت هستم ولی میتونی ا. ت صدام کنی یونگی : خوب خانم ا. ت بیا یه بازی کنیم ا. ت : چه بازیی؟ یونگی جرعت یا حقیقت؟ ا. ت : اممم حقیقت یونگی : حست به اینجا بودن چیه؟ ( منظورش از پیش یونگی بودنه ) ا. ت : بزار قبل از جواب دادن من ازت یه سوال بپرسم تو حست از دیدن من چیه یونگی : چه سوال جالبی همون حسی که تو الان داری ا. ت : اونوقت اگه حس من ترس از اینکه پیشتم باشه یعنی توام ترسیدی 😏🤔 یونگی : نه نه نه کاملا برعکس تو نترسیدی که پیش یه قاتلی تو از این میترسی که چه بلایی سرت بیاد
ا. ت : دارم به ر*و*ا*ن*ی بودنت شک میکنم یونگی : 😒بامزه ا. ت : خوب حالا جرعت یا حقیقت یونگی : حقیقت ا. ت : خوب چرا اونارو کشتی اونم اونطوری یونگی : چون باعث میشه ارامش بگیرم ا. ت : اوهوم چه جواب دارکی یونگی ویو : دختره خیلی ریلکس بود اما بعد حرفم تعجب کورد یا شاید بهتر باشه بگم از جوابم ترسید ا. ت : خوب نوبت توعه یونگی : جرعت یا حقیقت ا. ت : این دیوونگیه ولی جرعت یونگی : اممم یه چاقو به من بده ا. ت : این جرعت نس این یه جور دستوره یونگی : دوباره برعکس این دقیقا یه جرعته تو جرعت نداری به من یه چاقو بدی
ا. ت : فعلا که از جونم سیر نشدم خوب جرعت یا حقیقت یونگی : خیلی ساده داری میپیچونی تو باید یا به جرعتم عمل کنی یا یه جرعت دیگه بگم ا. ت : بگو یونگی : نمیخوام زیاد سخت باشه پس فقط یه بیوگرافی کامل بده ا. ت : اوکی من کیم ا. تم ولی دوستام بهم میگن ا. تی 😅🤣 من 25 سالمه و 20 سالگی روانپزشک شدم من پدر مادرمو از دست دادم و دلیل روانپزشک بودنم اینه که بتونم قاتلشونو پیدا کنم یونگی : اوهوم خیلی جالب بود خوب نوبت توعه ا.ت : جرعت یا حقیقت یونگی : حقیقت ا.ت : چطور اون مق*تول هارو یتشک ( برعکس ) یونگی : یا یه چاقوی تیز اروم دستاشونو مدیرب ( برعکس ) بعد پاهاشون و بعد سرشونو ا.ت : تصورشم ترسناکه یونگی : خوب اگه دوس نداری تصورش نکن
یونگی : بصورت نمایش نشونت میدم یونگی ویو : کم کم نزدیکش شدم یه تی*غ جرا*حی برداشتم تا بترسونمش ا. ت : ساعت چنده یونگی : ساعت مرگ تو ا. ت : نه واقعا یونگی : 7:55 دقیقه ی عصر/شب ا. ت : من 5 دقیقه ی دیگه باید برم اما با اجازتون الان میرم نگهبان لطفا درو باز کن نگهبان : چشم خانم دکتر ( نگهبان درو باز کرد ) ا. ت : خب خداحافظ مستر شوگا شوگا : خداحافظ خانم دکتر ( شوگا با یه پوزخند ترسناک نگاهش میکنه
ا. ت رفت و من دوباره تنها شدم و گفتم : بهم سر بزن ا. ت : حتما ذهن یونگی : ع.. ع... ع این چقد پرروعه حالا بهش یه درس درستو حسابی میدم ا. ت ویو : یهو بهم گفت بهم سر بزن و گفتم : حتما ذهن ا.ت : من چقد خفنم 🤭
( 6 ساعت بعد ) ا. ت ویو : میخوام برم به یونگی سر بزنم یه کیک گرفتم چون تو پروندش نوشته بود امروز تولدشه ( تاریخ امروز 10 مارس میدونم تولد یونگی 9 مارسه اما اینکه دقیقا نه مارس باشه یکم زیادی فانتزی نیست ) و یه شمع 2.7 گرفتمم همراه یه کادوی کوچولو یه گردنبند ست واسه خودشو یونگی ( ا. ت عاشق یونگی نیس ولی به عنوان یه دوست میدوندش ) ا. ت رسید اتاق یونگی و به نگهبان گفت درو باز کنه چون دید یونگی بیداره ) ا. ت : سلام یونگی چشماتو ببند یه سوپرایز واست دارم یونگی : سلام ا. ت شوخی که نمیکنی؟ ا. ت : معلومه مه شوخی نمیکنم شوگا یونگی : باشه ( یونگی دستاشو گذاشته رو چشماش ) ا. ت : سوپرایز یونگی : 🤯🤯🤯ا.... اینا واسه منه؟ ا. ت : اره تولدت مبارک
یونگی : ممنون ا. ت واقعا ممنون باورم نمیشه بلاخره یکی به من اهمیت داد ا. ت : اینم یه کادوی کوچولوی ناقابله ( ا. ت جعبه ی گردنبندو میده به یونگیو یونگی بازش میکنه ) صورت یونگی اون لحظه :🥺🤯🤯🤯🤯😱 ا... ا. ت این خیلی قشنگه و ا. ت گردنبند توی گردنشو که ست یونگیه نشون میده یونگی : ا. ت ممنونم بهترین کادویی بود که تو زندگیم گرفتم.........یدفعه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی🦋
مرسیی
خواهش
این از رمانای من صدددددهزززززززاااااااارررررر برابر بهتر و قشنگ تره ❤❤❤❤❤❤
چی میگی رمانای تو فوقعلادن این به گرد پاشونم نمیرسه
پارت.... بعدو.... بزا
اومده
مرسی
پارت 3 داره اپ میشه!
عالی بود
ممنون ♥🌹
بعدییییییی
اوکیییییی
بعدییییئیی
اوکییییی
بعدي پليززز
حتما