
سلام دوستان اینم از قسمت 6 حدودا دو روز بعد از قسمت پنج گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد
خلاصه داستان : شوسکه بغلم کرد و گفت دیگه گریت رو نبینم که به هو شوسکه من رو بلند کرد و تو ب*غ*ل*ش * گرفت گفت باهات کار دارم من هم ترسیدم و هم خوشحال شدم شروع کرد به راه رفتن گفتم بزارم زمین کجا میبریم؟ یه مقدار به سرعتش اضافه کرد گفت : الان میرسیم گفتم :باشه تو (خودتون بزارید جای خالی رو) * بودم که چشمام رو بستم وقتی باز کردم دیدم نو یه اتاق خواب هستم خیلی ترسیدم سریع میخواستم خودم رو پرت کنم که شوسکه منو انداخت رو (اینم زحمتتون خودتون بزارید) و بعد خودش اومد گفتم چیکار میکنی؟ منحرف بلند شو از (اینم خودتون بزارید داستانم رد صلاحیت میشه😂)
دستام رو گرفت و گفت : گفتم باهات کار دارم خودم رو تکون میدادم تا شاید آزاد شم لعنتی سفت گرفته بود صورتش رو نزدیک صورتم. کرد منم چشمام رو بستم نفس تو نفس میخورد یه هو من رو بغل کرد چشمام رو باز کردم گفتم چته؟ گفت : هیچی نتونستم انجام بدم تا خودت نخوای فقط خواستم بهت بفهمونم که من آدم حریص و بدی هستم در آن لحظه میخواستم خفش کنم 😣 خودم رو میخواستم ازش جدا کنم منو محکم گرفت و گفت تکون نخور گفتم چرا؟ گفت : میخوام تو همین حالت باشم گفتم : منم میخوام خفت کنم 😐 گفت : هییسس چرا فک میزنی اینقدر بعد محکم تر بغلم کرد
از زبان شوسکه : ساتلا رو انداختم رو (ابنا هم طبق بالایی) تا بهش بفهمانم من چه آدمی هستم خیلی تکون میخورد دستاش رو گرفتم صورتم رو نزدیک صورتش کردم می خواستم ب... کنم اما نتونستم ای خدا باشه برا یه روز دیگه پس بزار فقط ( هی خدا دوباره خودتون پر کنید بیزحمت) کنم بلندش کردم و بغلش کردم گفت :چیکار میکنی گفتم :نتونستم انجام بدم آگه خودت نخوای می خواستم بهت بفهمونم من آدم حریص و بدی هستم خودش رو میخواست ازم جدا کنه
معلوم بود عصبیه محکم گرفتمش گفت : چته گفتم میخوام تو همین حالت باشم گفت : منم میخوام خفت کنم بعد از پنج دقیقه یادم افتاد که بهش شوکولات ندادم ناهار هم نخورده از رو تخت بلند شدم و دستش رو گرفتم گفتم بریم گفت : کجا میخوای ببری منن؟ گفتم : میخوای تا دوباره بغلت کنم گفت : باشه ببخشید دستش رو گرفتم و بردمش همه جا بسته بود به جز یه رستوران کوچیک باز بود رفتم نشستیم تا غذا بخوریم دیدم
روی میز شوکولات گذاشتن رفتم جلو گفتم : شوکولاتا چنده گفت : اینا فروشی نیست مال بچه هاست چشمام درشت شد 😶 برگشتم به ساتلا نگاه کردم دیدم وایستاده تو دلم گفتم(این خرس گنده کجاش بچس) الان چیکار کنم؟ به ساتلا گفتم بیاد جلو گفت باشه به مرده گفتم این دختره هم بچس بهش شوکولات بدید مرده چشماش چهارتا شد گفت : اینکه اثرات سن بلوغ رو هم در آورده
به ساتلا نگاه کردم دیدم از خجالت سرخ شده خیلی هم از دست من عصبیه معلوم بود میخواد خفم کنه خیلی باحال شده بود به مرده گفتم : آقا بسه دیگه لازم نیست چکش کنی به هر حال شوکولات میخواد اصلا پولی حساب کن گفت باشه گفتم : حله گفت : از کدوما میخوای؟ گفتم : ام... از آون قلبی ها چهارتا بده گفت : باشه
و بعد ازش گرفتم و دادم ساتلا چشاش برق زد و گفت : با اینکه آبروم رو بردی ولی قبول تا اومدم از دستش بکشم تا به نوعی ناز کنم سریع از دستم گرفت و انداخت تو دهنش حرصم در اومد وقتی صورتش رو دیدم لوپاش گنده شده بود و شوکولات بغلش چسپیده بود بهم گفت : خیلی زرنگ موخای ازم بقاپیش صورتش خیلی باحال تکون میخورد ای خدا چه بامزس از خنده غش کردم ساتلا تا اخرش برم اخم کرده بود و بعدش نشستیم و غذا خوردیم و بعدش ساتلا رو هم رسوندش به خوابگاش خوب بقیه از زبان ساتلا :
رفتم تو رخت خواب و خوابیدم هی خدا چقدر خسته بودم چشمام هم به خاطر اینکه گریه کردم سنگین شده بود گرفتم خوابیدم فردا صبح از خواب پا شدم و رفتم مدرسه در زدم و رفتم داخل بچه ها از اول خیلی بد نگاهم میکردن شینا اومد طرفم و گفت : میشه امروز پیش من بشینی؟ باهات کار دارم عزیزم گفتم باش گلم شوسکه نشسته بود سرجان صبح بخیر گفتیم و من رفتم نشستم پیش شینا کلاس تمام شد و زنگ خورد و شینا تا میخواست حرف بزنه یه هو چهار تا دختر اومد بالا سرم و گفتن باهات کار داریم میشه بیاین؟ کمی مکث کردم و گفتم باش شوسکه زیر زبونی بهم گفت نرو ولی به حرفش اهمیت ندادم
به حرفش اهمیت ندادم و رفتم منو بردن پشت مدرسه یکی شون منو حول داد و چسپوند به دیوار بهش گفتم چته؟ گفت : ببین خانم خوشگله تو خیلی واسه شوسکه دردسر درست کردی ازش دور باش گفتم : ببین خانم زشته تو ننشی یا باباشی گفت : ای دختر خیر سر یکی زد تو دهنم خیلی محکم زد خداییش شونه هام رو گرفت و می خواست با پاش بزنه تو شکمم یه پسره که نصف موهاش سیاه بود و بقیه خاکستری منو کشید سمت خودش و از دختره جدا کرد و گفت ببخشید خانم کوچولو تو کارتون دخالت کردم اما جلسه ریاست خانم واراشی رو خواستن دختره معلوم بود محن پسره شده بود گفت ام باشه اشکال نداره پسره منو با خودش برد گفتم تو کی هستی.؟ گفت : من عضو انجمن سلاطین ماه هستم بعدا میفهمی اسمم فیلیپه گفتم : خوشوقتم مرسی منو نجات دادی گفت خواهش میکنم کاری نکردم گفتم : راستی چرا ریاست منو خواسته؟ گفت خودتون میفهمید فعلا منو ببخشید نمیتونم اطلاعاتی در اختیارتون بزارم و این آخر داستان امیدوارم که خوشتون اومده باشه
عکس این پارت عکس سرهنگ گورنه سرهنگ گروه سلاطین ماه اینم از قسمت ششم اومدید وارد خوشتون اومده بود
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالییییی تو شیفته داستانت شدم ایولا
بچه ها این اکانت جدیدمه انشاالله قسمت هفت و هشت رو باهاش بزارم
سلام بچه،.
ها ببخشید قسمت پنجم رد صلاحیت شد دوباره گذلشتمش انشاءالله تا یه هفته دیگه میاد
عالی بود
پس پنچش کو؟