
The mirror pt 17 صبح زود از خواب بیدار شدم تا امروز زود تر برم سرکار چون دیروز نرفته بودم. یه صبحانه سریع خوردم و لباسامو عوض کردم. رفتم تو اتاق و کیفمو برداشتم که گوشیم زنگ خورد. یونا: بله؟ تهیونگ: خوبی؟ یونا : آره. تهیونگ : اماده شو میخوایم بریم جایی. یونا : امروز باید برم سر کار. تهیونگ: به جی وو گفتم امروز دیر تر میری. یونا:آها باشه. تهیونگ: پایین منتظرم. از پله ها رفتم پایین و دیدم تهیونگ داره از تو شیشه ماشین خودشو میبینه و موهاشو درست میکنه. رفتم پشتش وایسادم و دستمو گزاشتم رو شونه اش. _ عه اومدی. + آره، کجا میخوایم بریم؟ _ میریم میفهمی. + خب بگو کجا داریم میریم آخه.. _نگران نباش ، بشین. نشستم تو ماشین و حرکت کردیم، هنوز یه کلمه هم نگفته بود کجا میریم. بعد از حدودا یه ربع رسیدیم دم در یه برج خیلی بزرگ و قشنگ. تهیونگ: دنبالم بیا. وارد ساختمون شدیم، یه زره که رفتیم جلو سوار یه آسانسور شدیم تهیونگ طبقه 12 ام و زد. من هنوزم نمیدونستم اینجا کجاست. آسانسور وایساد و دراش باز شد ، پیاده شدیم . فقط هر جا تهیونگ میرفت پشت سرش میرفتم، رفت جلوی یه واحد وایساد و کلید انداخت درو باز کرد. تهیونگ: بیا تو. رفتم تو.. یه خونه بزرگ خیلی قشنگ بود، همه وسایلاش چیده شده بود، با تم سفید. + اینجا کجاست؟ _ خونه ی تو..! +چی؟ منظورت چیه؟ _ اینجا ازین به بعد برای توعه، گفتم چون قراره فعلا بمونی نمیشه که تو هتل باشی، فقط کافیه وسایل شخصیتو بیاری. + ولی نیاز نبود.. _ به عنوان یه هدیه قبول کن. لبخند زدم و رفتم کنار پنجره خیلیی بزرگی که روبه شهر داشت وایسادم. + خیلی قشنگه. از پشت بغلم کرد . _تو ارزش بیشتر ازینا رو داری. یه ذره معذب بودم . دستمو گزاشتم روی دستاش، حس خیلی خوبی بهم میداد . بعد از چند ثانیه دستاشو از دور کمرم باز کردم و گفتم : داره دیر میشه بهتره بریم. از ساختمون اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. بعد از چند دقیقه رسیدیم، یه زره دیر شد چون ترافیک بود. خدافظی کردیم و سریع رفتم تو دفتر. نشستم پشت میز و مشغول شدم. (پر
(پرش زمانی) قولنج انگشتامو شکوندم و به ساعت نگاه کردم، همه رفته بودن ولی من چون دیر اومده بودم بیشتر موندم. گوشیمو روشن کردم و زنگ زدم به هون وو ( کسی که تو شرکتت کار میکنه و بیشتر از همه بهش اعتماد داری) ~بله خانم؟ +هون وو، اوضاع شرکت چطوره؟ مدیر جدید خوبه؟ ~خانم همه چی خوبه، مدیر جدید هم به پای شما نمیرسه ولی بازم خوبه. + خب پس خیالم راحت باشه دیگه؟ ~بله خانم. +باشه. و قطع کردم. کیفمو برداشتم و رفتم سمت اتاق جی وو، درو باز کردم. یونا : خسته نباشید، با من کاری ندارید؟ جی وو : نه عزیزم، بیا بشین یه چایی بخوریم. رفتم تو و درو بستم. نشستم روی مبل. جی وو دوتا چایی ریخت و اومد نشست. جی وو : تهیونگ بهم گفت که بهش جواب دادی. لبخند زدم و چاییمو برداشتم. جی وو : آفرین بالاخره به خودت اومدی. یونا : سخت بود ولی شد . جی وو : مهم اینه که بالاخره تونستی، تهیونگ تورو خیلی دوست داره. یونا : منم دوسش دارم..! جی وو لبخند زد : اولین باره اینو ازت میشنوم. چند دقیقه با هم حرف زدیم و خدافظی کردیم. از دفتر اومدم بیرون و دیدم تهیونگ دم در به ماشینش تکیه داده. رفتم جلو و گفتم. یونا : این همه وقت اینجا بودی؟ تهیونگ: تقریبا. یونا : خودم میتونستم برم، اینجوری خسته میشی. تهیونگ: اشکال نداره. نشتسم تو ماشین. + بریم خونه مامانم اینا. _ اونجا چزا؟ + زنگ زدن دعوتم کردن برای شام. _ باشه. و حرکت کرد...
Finished.
Jugcbkgfcbn bunbhnnn
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا انقد قشنگه؟
توروخودا پارت بعدو زود بزال:_)
سعی میکنم
میسی
عالییی مث همیشه❤🌘
مرسییییی