
از زبان نویسنده: مارسل سریع دوید و پاش به تیر خورد تعادلش رو از دست داد و افتاد .آدرین: پسرم ! (با داد )مارسل : پدر من خوبم حواست به مایکل باشه .آدرین با تکون سر تایید کرد . لوییس گفت : کیتی تو همینجا بمون خب _ باشه داداش . که یکدفعه دختری سریع به سمت مارسل دوید ! اون اون اما بود ! . بریم سراغ مرینت :تو هم همون صدایی که من شنیدم رو شنیدی _ آره _ صدای تیر بود! امیدوارم اتفاقی نیفتاده باشه _ مرینت تو همینجا بمون تا من بیام. مارک رفت .
از زبان فرد ناشناس : من نمی تونم بهش اعتماد کنم _ ولی _ اه نمی تونم تصمیم درست کدومه _ سعی کن فکر کنی _ باشه .... ولی بنظرت ممکنه اون عکس ها حقیقت نداشته باشند _ معلومه بنظرم که اینطور _ چون تو کارش حرفه ای هست ؟ _ آره _ من که بنظرم بهتره خودت تصمیم درست رو بگیری _ اوهوم
بریم سراغ مارسل : مارسل یکدفعه بیهوش شد . اما سریع دوید و کنارش نشست . مارسل .... مارسل .... خوبی ؟ . جوابی نیومد. طاقت بیار . اما زنگ می زنه به اورژانس . لوییس از ماشین پیاده می شه و میره توی یک کوچه و به مارتین زنگ می زنه . از زبان مارتین : با آدرینا توی خونه تنها نشسته بودم که یکهو گوشی زنگ خورد.: الو بفرمایید _ سلام عمو مارتین _ اه تویی لوییس _ زیاد وقت توضیح ندارم سریع با پلیس ها بیاین به لوکیشنی که می فرستم _ چیشده ؟! . لوییس قط کرد و لوکیشن رو فرستاد. مارسل کم کم بهوش اومد :چه اتفاقی افتاد ؟! منظورم برای لوییس و پدرعه_ نگران نباش. مارسل دوباره از هوش رفت . (ناظر لطفا منتشر کن چیز بدی نداره 🙏🏻)
آمبولانس رسید و مارسل رو برد . مارتین و پلیس ها عقب مایکل رفتند و با یک حرکت اون رو غافلگیر کردند . همون موقع مارک هم رسید . مارتین به مایکل دستبند زد : تو بازداشتی آقای مایکل مورفی 😏. به مارک هم دستبند زدند و به اداره پلیس رفتند . توی اداره پلیس : رئیس پلیس داشت محل زندان رو تعیین می کرد که یکی در زد و وارد شد . رئیس : بفرمایید _ من لیا مورفی همسر آقای مارک هستم _ خب _ می خواستم ازتون خواهش کنم ایشون رو آزاد کنید _ چرا ؟ _ چون مجبور بوده . مارک که اونجا نشسته بود خیلی تعجب کرد! مارک آزاد شد. مارسل هم پاش رو باندپیچی کردند و مرینت هم اومد و از بیمارستان مرخص شد . مرینت :خوبی پسرم؟ _ بله _ بلاخره می تونیم کنار هم باشیم . _ درسته . مرینت و مارسل برگشتند خونه . اونشب جشن بزرگی گرفتند توی خونه باغ مرینت و همچیز به خوشی تموم شد . پایان
پایان.......
خوشحالم که داستان من رو خوندید ☺
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی
ممنونم عزیزم
سلام من از طرف کاربر روشنک یا همون مرینت ی پیام دارم اون گفت ک بهتون بگم داستانتون عالی هست و اینکه اکانتش پ!)ریده و داره ی اکانت جدید میسازه
ممنون که گفتی 🙏🏻
چقدر بد که اکانتش پرید !
گود بید 🙂
💞
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییی
اولین بازدید لایک و کامنت
😘🥰😍