
لیوان هارو روی میز جلو مبلی گذاشت و پرشون کرد.یه لیوان رو خورد.به اون یکی لیوان اشاره کرد و گفت:بیا..با استرس گفتم:+ادرین..م..من نمیخوام..اومد دس.تم رو گرفت . من رو برد رو مبل کنارش نشوندتم.لیوان رو داد دستم.-بخور..اخمی کردم.+نمیخوام..ایندفعه داد زد که مجبور شدم بخو..رم.خیلی قوی بود باعث شد گلو.م بسو..زه..یه لیوان دیگه بهم داد که ایندفعه بی اراده از دستش گرفتم.بد** داغ شده بود.دستم رو گرفت و بردتم اتاقش..پرتم کرد رو ت.خ.ت*****{فردا صبح:>از زبان ادرین)با احساس نور شدیدی از خواب بیدار شدم.بلند شدم و کش و قوصی به بدنم دادم.نگاهم به مرینت افتاد.چه قشنگ خوابیده بود!موهاش رو از رو صورتش کنار زدم.یه دفعه با یاداوری دیشب استرس گرفتم.من چیکار کردم؟مرینت چیکارم میکنه؟صددرصد بدبختم میکنه!بلند شدم رفتم سمت دستشویی.ابی به سر و صورتم زدم و بیرون اومدم.میز صبحونه رو چیدم.{مرینت}چشمام رو باز کردم که نور شدیدی به چشمم برخورد.بعد چند تا پلک زدن عادی شد برام.بلند شدم رو تخت نشستم که زیر د.ل.م تی..ر کشید.یه لحظه انگار تازه ویندوزم بالا اومد و با یاداوری دیشب احساس کردم قلبم از کار افتاد.ما چیکار کردیم؟وای!رفتم سمت دستشویی..وارد شدم..یه لحظه سرم گیج رفت که دستمو به دیوار تکیه دادم.ابی به صورتم زدم.رفتم بیرون.جلو اینه به خودم نگاه کردم.صورتم رنگ به رو نداشت.درسته پوستم سفید بود ولی الان شده بودم گچ دیوار.در اتاق و باز کردم و رفتم بیرون.ادرین با دیدنم طرفم اومدم.اومدم قدمی بردارم که سرم گیج رفت و داشتم میوفتادم که ادرین گرفتتم.-مرینت؟خوبی؟ +نه..اصلا خوب نیستم -بیا بشین رو صندلی..منو نشوند رو صندلی و برام لقمه گرفت..اروم خندیدم.+دست که دارم! -بخور حرف نزن..لقمه رو از دستش گرفتم و خوردمش.بعد چندتا لقمه دیگه سیر شدم.+بسه دیگه گشنم نیست -مطمئنی؟ +آره -باشه..برو بشین رو مبل الان میام..سری تکون دادم و رفتم رو مبل نشستم.
بعد چند دقیقه اومد نشست کنارم.-خب..ببین.. +چیه؟ -دیشب..یه اتفاقی افتاد که نباید میفتاد +خب؟ -ببین..اگه دیدی علائم چیز.. +بار****؟ -آره..اگه علائم * داشتی بگی تا یه فکری کنیم.+من اونقدرا هم م** نبودم یادمه کار به اونجا نکشید -خب..خداروشکر وگرنه کلم رو میکندی +همین الانم از دستت عصبیم!..یهو یاد مامان اینا افتادم.داد زدم:+مامان باباهامون!!! -جان؟😐 +مامان باباهامون نمیدونن که ما اینجاییم🤦🏼♀️..سریع گوشیم که خاموش بود رو روشن کردم که دیدم 73 تا میسکال دارم از امیلی و مامان و ماریتا و متیو و ادریناو... . -اوه!65 تا میسکال دارم😐 +من 73 تا😑فقط اینو بدون بدبخت شدیم -چرا؟ +بپرسن کجا بودین میخوای چی بگی؟ -میگم خونه من بودیم خوابمون برد +بعد میپرسن چرا گوشیتون خاموش بود.-خب میگیم شارژ نداشت..پوفی کشیدم..-حالا بیا بریم..(1 ماه بعد)+مامااااااان نهار اماده نشد؟؟ سابین:نهههههه چند بار میپرسی؟ +دارم میمیرم از گشنگی😫..مارتین:جدیدا زود گشنه میشی! +ساکت شو بزغاله حوصلهت رو ندارم😒..بالاخره بعد یک قرن غذا اماده شد.میدونستم مارتین منتظره که من حمله کنم تا مسخرم کنه برای همین به اندازه غذا ریختم و خوردم.بعد اینکه از مامان تشکر کردم رفتم اتاقم.رو تخت دراز کشیدم و چشمام روبستم و غرق خواب شدم.با احساس کمر درد از خواب پاشدم.هااااو[خمیازه:/]اخخ چرا کمرم درد میکنه.حوصلم سر رفته بود.رفتم اتاق ماریتا.درو باز کردم و رفتم تو.ماریتا:در زدن بلد نیستی؟ +لابد نه😐..ماریتا:هوفففف بگو ببینم چته؟ +هیچی حوصلم سر رفت اومدم اینجا..که یهو با درد بدی زیر د.ل.م خم شدم.ماریتا:چت شد؟ +اخ زیر د.ل.م درد گرفت..ماریتا یهو با تعجب گفت:مرینت؟نکنه..نکنه..حا..مل..ه ای؟ +چرا چرت و پرت میگی؟از وقتی بهت گفتم اون شب چیشد همش به این موضوع گیر میدی!😐:فردا بریم یه تست بده +باشه ولی بدون فقط به خاطر این میام که بهت ثابت کنم حا...مله نیستم!
(فردا)با ماریتا و الیا نشسته بودیم و منتظر بودیم تا جواب بیاد.نمیدونم چرا ماریتا به الیا هم گفته بود بیاد!بعد چند دقیقه اسمم رو صدا زدن.وارد اتاق شدیم.با خونسردی نشستم.و با لبخند پیروزمندانه به دکتر نگاه میکردم و منتظر بودم جواب رو بگه تا ماریتا رو ضا*یع کنم اما با چیزی که دکتر گفت خودم ضایع شدم.دکتر:تبریک میگم خانم دوپن شما 1 ماهه بار*دارید!..چی؟آ..اخه چطور ممکنه؟..ماریتا برگه تست رو از دکتر گفت و گفت:خیلی ممنونم اقای دکتر خدانگهدار..و دستمو گرفت و منو کشوند بیرون..الیا:چیشد؟ ماریتا:مثبت بود.رفتیم سوار ماشین شدیم.ماریتا:دیدی گفتم! +اخه چطور ممکنه..؟ح..حالا چیکار کنیم؟..ماریتا با مهربونی گفت:نگران نباش.درست میشه..بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.تو راه بودیم که یهو الیا داد زد:دارم خاله میشممممم ارهههههه باید به کلویی بگمممم(یادتونه یه مدت برای اینکه نویسنده ها داستانشون جای حساس کات بشه مینوشتن یهوووووو بعد دیگه بقیه اش رو میزاشتن برای پارت بعد:)😂)+هوففف همینجوری افراد بیشتری دارن میفهمنااااا..الیا:نگران نباش کلویی به کسی نمیگه..بعد اینکه به کلویی گفت،کلویی گفت میاد خونمون.رسیدیم عمارت و رفتیم داخل.کلویی رو مبل ها نشسته بود که با دیدنم اومد سمتم.کلویی:سلام مری جونم چطوری؟ +هوفف افتضاحم بدتر از این نمیشد. کلویی:آ آ تو بار*دار*ي باید تو ارامش باشی +اخه من هنوز 20 سالمه از..دوا..ج هم نکردم اونوقت حا*مل*ه ام!بعد میخوای با این اوضاع تو ارامش باشم؟!
کلویی:همه اینا حل میشه..تو فقط به فکر اینده ی قشنگت باش..وقتی که با ادرین از..دوا..ج میکنی و صدای گریه و خنده ی بچهتون تو خونه میپیچه..با حرف اخرش لبخندی زدم...کلویی:اها حالا شد!..با صدای ایفون بهش نگاه کردیم.ماریتا:کسی قرار بود بیاد؟ +نه..الیا تو به کسی نگفتی بیاد؟ الیا:نه..ماریتا رفت جلوی ایفون که نمیدونم چی دید که پوفی کشید و ایفون رو زد.+کیه؟..ماریتا:ادرین و نینو..+هوفف این دوتا رو کم داشتم.از ماجرای بچه و حا*مل*گی چیزی نگین.همه:باشه..کلویی در خونه رو باز کرد و اومدن تو.+سلام ادرین و نینو:سلام..ادرین اومد نشست پیشم.-چه خبر؟ +هیچی -چرا ناراحتی؟..+ناراحتم؟ -اوهوم..خواستم چیزی بگم که صدای مارتین بلند شد:بَه!قوم مغول اینجان!😂 +خ.ف.ه شو مارتین😒 مارتین:تو چرا از صبح اینقدر پ.ا.چ.ه میگیری؟ +وقتی از هیچی خبر نداری الکی حرف نزن..مارتین از پله ها اومد پایین و پشت سرش متیو اومد.-پس یه چیزی شده!..+دقیقا چی میخواد بشه؟نینو:میدونستی اصلا تو دروغ گفتن خوب نیستی؟..الیا:اونا دارن حرف میزنن تو چیکار داری؟ -حق با نینوعه بگین چیشده.کلویی:چرا اصرار دارین که یه چیزی شده؟..مارتین:چون واقعا چیزی شده و شما دارین پنهانش میکنین..اقا خلاصه همه خورده بودن به هم.پسرا اصرار داشتن چیزی شده و دخترا پنهانش میکردن.صداها بیش از حد زیاد بودن منم تو اون وضع د.ل درد داشتم.دیدم ساکت نمیشن خودم داد زدم:+بسههههههههههههههههه دیگهههههههههههه هیچی نشدههههههه..همه با تعجب بهم نگاه میکردن..با عصبانیت از پله ها بالا رفتم.وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم.
پشت در نشستم و پاهام رو بغل کردم و اشکام ریختن.چند دقیقه گذشت که در زدند.-مرینت؟درو بازکن..حرفی نزدم.-مرینت خوبی؟درو باز کن..زیر د..ل..م یدفعه تیر کشید که جیغ فرابنفشی زدم..-مرینتتتتت؟درو باز کن..قفل در رو باز کردم و خودم رو پرت کردم رو تخت..ادرین اومد تو و درو بست.نشست رو تخت.-چرا بهم نگفتی؟..چشمام رو باز کردم.+چی رو؟ -اینکه حا*مل*ه ای..(فلش بک به چند دقیقه قبل از زبان ادرین)-این چرا اینجوری کرد؟بگین چیشده دیگه..ماریتا:هوفففف..ببین..مرینت..چیزه..حا*ملهست -چی؟..مارتین:داداش خیلی هول بودی خدایی. متیو:مارتین بس کن داستان نیست که،واقعیته!مرینت فقط 20 سالشه و حا*ملهست!(پایان فلش بک).با این حرفش بغضم شکست و اشکام جاری شدن.با دستش اشکام رو پاک کرد و کنارم د..ر..ا..ز کشید.-گریه نکن فدا*تشم.(عحررررر)+ادرین -جانم؟..به هق هق افتاده بودم.+م..من فقط 20 سالمه هق از*دوا*ج نکردم و حام**له ام هق میفهمی یعنی چی؟ -میدونم عز..یز..م..حالا بیا بریم پایین نهار بخوریم.بو..سه ای رو گونم زد و بلندم کرد.رفتیم پایین و سر میز نشستیم.امروز مامان بابا جلسه داشتن و نبودن.غذا تو سکوت خورده شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میشه پارت دوازده رو همین جا تو کامنتا بنویسی؟ بعد پینش کنی؟ ممنون میشم اگه بنویسی🥺🥺🥺
گایز من پارت 12 و 14 رو گذاشتم اما ر.د شد🥲😐💔
اجی با عکس بزار وکپی یه جا داشته باش که اگه دوباره رد شد داشته باشیش
باشه عاجی
کی پارت ۱۲رو خورده 😐
دوبار گذاشتم ر.د شد🥲💔
پارت ۱۲ ندارن😕😐
عالی بود
مرسی
منخودمزیادطرفدارداستانیمیراکلینیستمازرویسرگرمینیخونم
ولیتستچیمثقبلاسختگیرنیسنمیخوادانقکلماتوسانسورکنی
والا من شانس ندارم الان سانسور نکنم اکم به باد میره😂
😹😹
عالییییییییییییییی
ممنونننننننن
عالی بید آجی
مرسیییییییی
جان من پارت بعد رو بزاررررررررررررررر
دارم خالههههههه میشممممممممممم😐😭😍🤣
پارت 12 که ر.د شد دوباره گذاشتم.
پارت بعدم اسلاید اخرم.
بلی داری خاله میشی اما زیاد به من اعتماد نکن😎
عالییییییییییییییی بود عاجووووو😍💔😭
مرسییییییییییی