
( دو روز گذشت.... این چند روز اتفاق خاصی نیفتاد و خیلی عادی گذشت..... تا امروز.... جونگ کوک خونه ای خریده بود ولی هنوز به اون خونه نرفته بودن... یانگ رو با الماس هاش توی همون خونه ش تنها گذاشتن.... ا/ت روی تخت خواب بود و جونگ کوک اومد تا ا/ت رو بیدار کنه) کوک: هی؟... پاشو ببینم! ( ا/ت پتو رو بغلش گرفته بود و انگار که صدای کوک به گوشش نمیخورد.... کوک خودشو روی ا/ت غلط داد و اون سمت ا/ت دراز کشید) ا/ت: چیکار میکنی؟ دلم درد گرفت! کوک: پاشو دیگ میخوام ی چیزی بهت بگم! ( ا/ت با چشمای بسته نالید) ا/ت: چی؟.... کوک: اول پاشو صبحونه بخوریم بعد بهت میگم.... ا/ت: میخوای اذیتم کنی؟ .... کوک: ن پاشو... ( ا/ت نشست روی تخت، هنوز چشماش بسته بود.... سرشو خاروند و بلند شد.......................... روی صندلی نشسته بود و منتظر کوک بود.... نون تستی برداشت، روش کمی مربا و کره گذاشت..... یک گاز به نون زد که کوک اومد) ا/ت: خب؟ بگو....
کوک: هنوز که صبحونه رو تموم نکردیم...... ( وقتی صبحونه تموم شد ا/ت کلا از این موضوع یادش رفته بود.... روی تاب مشغول خوندن یکی از کتاب های جونگ کوک بود....) کوک: ا/ت خانوم مارو فراموش کردی ها!... ا/ت: چرا؟... کوک:فکر میکردم به خاطر چیزی که بهت نگفتم قراره کلی سین جین بشم!.... ا/ت: او اره یادم رفت....( سریع کتاب و بست و روبه کوک که پشت سرش بود کرد) ا/ت: خب منتظرم بگو!.... کوک: ام... شاید چندان سورپرایزی نباشه .....مم بلخره اون خونه رو خریدم همونی که گفتی قشنگه!..... ا/ت: واقعا؟.... کوک: اره ا/ت: همون سفیده؟!.... کوک: اره.... ا/ت: من فکر میکردم بخوای اونی که آپارتمانیه رو بخری..... اصلا فکر نمیکردم به نظر من اهمیت بدی!
کوک: تو دیگ چه آدمی هستی! منکه انقد دوست دارم یعنی به نظرت اهمیت ندم!.... ( ا/ت شروع کرد به خندیدن) کوک: اصلا دیگه باهات قهرم!... ( کوک رفت سمت خونه... ا/ت همچنان که میخندید دنبال کوک راه افتاد) ا/ت: باشه ببخشید... شوخی کردم عع... کوک: دیگ با من حرف نزن!_______ ( صبح فرداش وسایل شون رو جمع کردن.... رفتن به پاساژ و کلی چیز میز واسه خونه خریدن....و بلخره قرار بود برن توی خونه) ا/ت: وای از توی عکسش بزرگ تره!.....کوک: خوشت اومد؟.... ا/ت: خیلی قشنگه! دلم میخواد زود همه وسایل هارو بچینم.... کوک: نه تو قرار نیست بچینی! ما میریم مسافرت و.... ا/ت: ها؟ تو درمورد مسافرت بامن صحبت نکرده بودی!...
کوک: خواستم یه جور دیگه بهت بگم! ولی فعلا که اینجوری شد! ( ا/ت و کوک بعد دیدن خونه از خونه بیرون رفتن..... باهم سوار ماشین شدن و یک نیم ساعتی توی راه بودن....ا/ت خوابش برده بود) ا/ت" خواب بی رنگ و عجیبی می دیدم... واضخ نبود ولی.... توی خوابم جنا.زه پدرم که روی زمین بود رو میدیدم که یهو با صدای بلند چیزی از خواب پریدم.... ( کوک فورا از پنجره به اون طرف خیابون نگاه کرد!) کوک: هی هی وایستا!... + چیزی شده؟.... کوک: ا/ت اون ماشین پدرت نیست؟!.... ( ا/ت نگاهی به بیرون انداخت.... ماشین پدرش بود که با ماشین دیگ ای تصادف کرده بود و کم کم اونجا داشت شلوغ تر میشد...) ا/ت: اون پدرمه!... ( فورا از ماشین پیاده شد و بدون هیج ریسکی طرف اون جمعیت دوید.... کوک دنبال ا/ت راه افتاد
( ا/ت نزدیک ماشین شد و پدرش رو درحالی که چشماش بسته ست و پر از خونه و تا نیم تنه اش از ماشین بیرونه دید.... جلوی پدرش نشست) ا/ت: بابا؟... بابا لطفا!... بابا؟.... ن نه... نمیخوام از پیشم بری! ( دستاش رو که درحال لرزیدن بود نزدیک صورت یانگ برد که کوک اومد و ا/ت رو بلند کرد) کوک: ا/ت حالش خوب میشه! باشه؟... بیا بریم الان کاری از دست تو بر نمیاد!.... بیا... ( سوار ماشین شدند و به اسرار ا/ت سمت بیمارستان رفتن.... ا/ت توی راه روی بخش قدم میزد و نمی تونست اروم باشه)
کوک: فکر نمیکردم انقد نگرانش بشی!... ا/ت: اون پدرمه! هرچی هم که باشه بلخره این همه سال کنار اون بودم!.... کوک: باشه ولی بازم این همه نگرانی لیاقتشه!.... ( دکتر از بخش بیرون اومد) _ عملشون موفق بود... ولی... ا/ت: چی؟.... _ ممکنه که از گردن تا پایین فلج بشن... بازم جای شکرش باقی! ا/ت" نفس عمیقی کشیدم و خودمو توی بغل کوک ازاد کردم..... + اقای جئون کارای عروسی رو به راه شده.... ( جونگ کوک سری تکون داد) کوک: لطفا دیگ ناراحت نباش!... دیدی که حالش خوبه!...................... ( به سمت خونه رفتن... هوا تاریک شده بود، خونه رو زود تر از اون چیزی که انتظار می رفت چیدن.... ا/ت سمت اتاق رفت و قبل اینکه قهقه ای از گلوش خارج بشه روی تخت رفت و چشماشو بست... جونگ کوک کنار ا/ت رفت و اروم بغلش کرد)
( صبح فردا ا/ت از هیجان خیلی زود بیدار شده بود) ا/ت" وقتی چشامو باز کردم خودمو توی بغل کوک حس کردم.... دستشو از روی کمرم برداشتم و از تخت پایین اومدم.... سمت آشپزخونه رفتم و با ذوق دستگاه چای ساز رو روشن کردم.... میز رو چیدم و روی صندلی نشستم.... تا وقتی که کوک بیدار شد... ( جونگ کوک با قیافه خواب آلود از اتاق بیرون اومد....) کوک: اول زندگی چه سفره ای چیندی!.... ا/ت: آآآ مثل پیرمردا حرف نزن!..... ( کوک لبخندی زد و روی صندلی نشست) کوک: چرا نمیخوری؟.... ا/ت: من خوردم توهم زود بخور بریم! ( جونگ کوک با دهن پرش خیلی کیوت گفت: کجا؟.... ا/ت: من دلم میخواد تزئین تالار و زود ببینم!..... ( لقمه ی توی دهنشو قورت داد) کوک: نمیشه ما باید شب بریم! ا/ت:آآ نه نمیخوام!
( بلخره ا/ت راضی شد که شب به تالار برن.... بلخره زمان فرا رسید://.... لحظه ها و ثانیه ها جونگ کوک و ا/ت رو از پشت در صدا میزدن.... هر لحظه هیجان شون بالا تر میرفت... با اخرین ثانیه در رو باز کردن.... جونگ کوک دست ا/ت رو گرفته بود، از بین مهمون ها رد شدن و نزدیک دوتا مبل بالای سکو وایستادن رو به هم....) ا/ت" وقتی تو چشمام زل زده بود صدایی رو نمیشنیدم حتی صدای عاقد « نمیدونم تو کره اون عاقد میشه یا نه! » با شنیدن صدایی به خودم اومدم... _ خانم پارک؟.... ا/ت: آ ب بله!.... ( همه با کف زدن کوک و ا/ت رو سمت در بدرقه کردن.... از در بیرون رفتن و کسی تو سالن نبود... جونگ کوک رو به ا/ت کرد و ازش خواست که ا/ت گوشش رو نزدیک بیاره.... وقتی لب.شو نزدیک گوش ا/ت برد مسیر لب. شو تغییر داد و ا/ت رو بو..........:/// بله؟ ها؟ چیه بی تربیت اون ورو نگا کن!:////
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تا جایی که میدونم فصل دو داره😐
جیهوپ
یونگیییییی از یونگی بزاررررر
نامجو یاجیهوپ یا جین یا شوگا
عع تموم شد؟ :/ من همین امروز با داستانت اشنا شدم :/
یه پارت دیگ هم مهمون تون میکنم://
عالیع :)
😂😂😂
نگو که این پارت اخر بود🥺🥺
عرررررر تورخدااا پارت بعدددددددددددددددددددد
عالیییییی بودددد
کاش هیچوقت تموم نمیشد 🥺🗿
عالیییییی بود 💕
بگو جایی که سانسور کردی اون چیزی نیست که فکر میکنم:||||
اره ا/ت رو بو کرد نبو.سیدش😐😂
خوبه😐🤝🏻