
لطفاااااا رد نکننننن
(راستی بچه ها من من پوست آنابل رو یکم روشن تر کردم)مرینت 🐞 حس تنفر خاصی به ساشا 🐖 نداشت.ساشا یه دختر با پوست نثبتا تیره داشت و موهای قهوه ای و چشمای عسلی.اصلا بهش نمیخورد که دردسر ساز باشه.و اینو هری 🐉 به مرینت ثابت کرد.هری 🐉 تو زمان بچه گیش با ساشا 🐖 دوستای خیلی صمیمی بوده ولی بعد از مدرسه ی ابتدایی ساشا 🐖 رو خیلی اذیت میکردن.برای همین اون مجبور میشه کاری کنه که اون بچه ها ازش بترسند.
به علاوه ساشا 🐖 چندین بار برای عذیت کردن مرینت 🐞 عذرخواهی کرده بود.زنگ آخر مدرسه خورده بود و مرینت 🐞 و آنابل 🐰 داشتن باهم از مدرسه بیرون میومدن و اختلاط میکردم.🐰🐰:وای باورت نمیشد بعد یه بچه ی کوچیک که لباس آنیا رو پوشیده بود...۰۰۰🐞:هی حرفتو ادامه بده!من خوشم اومد!۰۰۰ولی آنابل 🐰 به یه نقطه خیره شد و بهش اشاره کرد.ساشا 🐖 داشت با دست و صورت زخمی میومد سمت مرینت 🐞.عجیب بود.زیر چشماش گرد و زرد شده بود.حالش خیلی بد بود.🐞:ساشا؟۰۰۰ناگهان ساشا 🐖 پرسد رو مرینت 🐞 به اون چسبید آنابل 🐰 بهش کمک کرد تعادلش رو حفظ کنه.ساشا 🐖 داد میزد:مرینت 🐞 من متاسفم!باید حرفمو باور کنی جفتمون تو خطریم!بهش اعتماد نکن ازش دور بهمون!اون بهت خی..انت میکنه و از پشت خن..جر میزنه.سمتِ....۰۰۰۰ولی ناگهان از حال رفت و روی آنابل 🐰 ولو شد.🐞:ساشا!۰۰۰و ساشا 🐖 رو گذاشت روی بناهای آنابل 🐰 سرش کثی...ف نشه.و بعد به پشت سرش برگشت.🐞:یکی زنگ بزنه به آمبولانس!!!!۰۰۰همه خیلی دست پاچه شده بودن.یکی از معلم ها اومد توی حیاط و یه پسر مو قرمز به آمبولانس زنگ زد.معلم:چطور این اتفاق افتاد؟۰۰۰🐰:نمی...نمی دونم!
مرینت 🐞 همینجوریش روز خیلی عجیبی رو داشت.ولی عجیب تر هم شد چون مرینت 🐞 توی راه خیلی تنها بود.انگار مردم دیگه توی اون راه نمی رفتن.تا راه خونه با خودش صحبت میکرد و راجب آدرین 🐱 فکر میکرد.تقریبا یه هفته بود که به پدر مادرش تو پارس زنگ نزده بود پس سعی کرد یادش بمونه و وقتی رسید خونه بهشون زنگ بزنه.دستش رو گذاشت روی جیب شلوارش و متوجه شد گوشی روی ویبره هست و داره زنگ میخوره.گوشی رو برداشت،دلا پشت خط بود.🐞:سلام دلا جون!چیزی لازم داری؟۰۰۰دلا:هی مرینت 🐞 زود تر بیا خونه!نگرانت شدم.و دوتا از دوستات اینجان بهتره بیشتر از این منتظر نمونند...مراقب خودت باش عسلم!۰۰۰🐞:دلا کیا اونجان؟۰۰۰ولی دیگه دیر شده بود دلا قطع کرد.همه چیز امروز خیلی خیلی عجیب بود و وقتی رسید خونه عجیب تر هم شد.لایلا 🦊 و آدرین 🐱 روی کاناپه نشسته بودن.🐞لایلا 🦊 روزی تو اینجا۰۰۰آدرین 🐱 نذاشت مرینت 🐞 حرفشو تموم کنه.🐱:مرینت 🐞 میتونیم بریم پارک راجب این موضوع صحبت کنیم؟۰۰۰مرینت 🐞 نگاهی به دلا کرد.نمی تونست جلوی دلا با لایلا 🦊 چیزی رو حل و فصل کنه،برای همین قبول کرد و رفتن به پارکی که جلوی خونه بود.آدرین ماجرا رو برای مرینت 🐞 تعریف کرد....🦊:گوش کن مرینت 🐞 میدونم واقعا بهت حق میدم اگه منو نبخشی ولی من این دفعه واقعا واقعا متاسفم.خواهش میکنم منو ببخش مرین....۰۰۰🐞:قبوله...ولی اگه به بار دیگه اتفاق های گذشته بیافته....نه من نه تو!فهمیدی رزی؟۰۰۰
لایلا 🦊 از طرز صحبت کردن مرینت 🐞 ناراحت شد ولی حداقل مرینت بخشیده بودش.🦊:ممنونم مرینت.قول میدم هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقتتت اتفاقات گذشته تکرار نشه.۰۰۰🐞:بهتره که همینطوری باشه.۰۰۰بعد از چند دقیقه اختلاط کردن آدرین 🐱 رفت به تاکو فروشی نزدیک و لایلا 🦊 هم رفت دستشویی چون وقتی رفت آب بخوره خورد زمین و لباسش گلی شده بود.مرینتت🐞 تک تنها توی پارک به یک درخت تکیه داد بود.داشت به ساشا 🐖 فکر میکرد.ولی بعد وقتی به چیز های عجیب رسید به دور و برش نگاه کرد.هیچ کس توی پارک نبود.پارک همیشه با بچه ها پر شده بود،ولی این دفعه هیچ کس اونجا نبود...جز دو نفر.دو نفر لباس های سیاه پوشیده بودن و کل بدنشون رو پوشونده بودن.مرینت 🐞 ترسید....ساشا 🐖 بهش گفته بود به یکی اعتماد نکنه....گفته بود مرینت 🐞تو خطره.ممکن بود مرینت 🐞 فقط به خاطر اتفاقی که صبح افتاده بود ترسیده بود و همه چیز رو خطرناک میدید ولی اگه این موضوع واقعا جدی بود چی؟برای همین بدون فکر فقط راه رفت و متوجه شد اون دو هم دارن نزدیک تر میشن.خطر.مرینت 🐞 با تمام توان دوید سمت دستشویی که لایلا 🦊 رفته بود و فقط داهاشو نگاه میکرد.🐞:نه نه نه نه نه نه نه نمی اونه اینجوری باشه نه!۰۰۰و متوجه شد که با سرعت خیلی زیادی خورده به لایلا 🦊.🐞:وای لایلا!ببخشید!من ..م..من فقط...۰۰۰لایلا 🦊 نتگاله کرد و بعد به مرینت 🐞 کمک کرد پاشه.🦊:اشکال ندارد!چرا اینقدر تند می دوئیدی؟۰۰۰
مرینت 🐞 دلیلی نداشت که به لایلا 🦊 دروغ بگه.ولی به هر حال هم نمی خواست بهش بگه چه اتفاقی افتاده...ولی شاید یکم مشورت خوب بود؟برای همین همه چیز رو براش تعریف کرد از اتفاق صبح تا اتفاقی که چند لحظه پیش براش افتاده بود.🦊:وای...آن خیلی وحشتناکه!نکنه واقعا....۰۰۰حرفشو تموم نکرد چون متوجه آینه ی جلوش شد که دو تا فرد دقیقا مثل کسایی که مرینت 🐞 گفت دارن بهشون نزدیک میشن.لایلا دست مری 🐞 رو فشار داد و سعی کرد جالب توجه نکنه با اینکه داشت از ترس سکته میکرد.آروم گفت: هی مرینت 🐞....فقط بدو.۰۰۰و دست مرینت 🐞 رو گرفت و با سرعت از اونجا دور شد.مرینت 🐞 پشت سرشو نگاه کرد و سریع دوباره سرشو چرخوند.اون دو نفر پشت سرشون بودن.به هر حال لایلا 🦊 مرینت رو نجات داده بود؟این برای هردوتاشون شیرین و در عین حال عجیب بود.🦊:اونا ازت چی میخوان؟۰۰۰مرینت 🐞 قطره اشکی که روی گونه اش بودو پاک کرد.🐞:اصلا نمی دونم!هیچی هیچی نمیدونم!۰۰۰موهای لایلا 🦊 هین دویدن باز شد و موهاش میخورد توی صورت مرینت 🐞...مرینت هم نتونست جلوشو ببینه و خورد زمین.قبل از اینکه حتی بخواد پاشه لایلا 🦊 برگشت و اونو با خودش کشید.
میشه قبل از اینکه ادامه بدی لایک و فالو کنی:)
مرینت 🐞 بعد از چند ساعت فکر میکنه بهتره برگرده خونه اون موقع ساعت پنج بود.تصمیم گرفت از راه شلوغ بره هنوز اتفاقی که لایلا 🦊 از توش نجاتش داده بود براش وحشتناک بود.وقتی رسید به آپارتمان متوجه شد یک فرد دقیقا مثل اونایی که دیده بود از آپارتمان اومد بیرون.فکر کرد شاید آدم های دیگه ای هم اونجا باشند برای همین ماسک زد و کلای کاپشنش رو گذاشت و رفت تو.کس دیگه ای اونجا نبود.ولی اعصابش خورد بود.چون بعد از اینکه لایلا 🦊 مرینت 🐞 برگشتن پیش آدرین 🐱 آدرین 🐱 به لایلا 🦊 تهمت زدن که اون مرینتو 🐞 ت..ح..د...ی..د کرده.مریمت واقعا. اعصبانی شده بود که آدرین 🐱 بدون فکر اینو گفته کل روز فکرش درگیر اونا بود.شاید یکم حرف زدن با دوستای الانش حالشو خوب میکرد؟برای همین به هری 🐉 و آنابل 🐰 پیام داد و منتظر بود تا اونا آنلاین بشن و باهاش صحبت کنند.مرینت 🐞 باید بهشون میگفت لایلا 🦊 چیکار کرده.وقتی گوشیشو برداشت متوجه شد لایلا 🦊 بهش پیام داده و فقط نوشته سلام مرینت 🐞!۰۰۰این یکم خوب بود که لایلا 🦊 دیگه آدم خوبی شده حداقل دیگه لازم نبود نگران لایلا 🦊 باشه.حپاقل فعلا.ولی لایلا 🦊 امروز جون مرینتو 🐞 نجات داد پس فکر نمیکنم خطر دیگه ای باشه نه؟
بعد از دقیقه صبر کردن دید هیچ کس جوابشو نداده.نه لایلا 🦊.نه هری 🐉.نه آنابل 🐰.نه آدرین 🐱.نه آلیا 🦊❤️.نه نینو 🐢.و حتی نه پدر مادرش.آه....مرینت حوصله اش سر رفته بود ولی چشمش خورد به جورجی.🐞:هی جورجی میای یه کاری باهم بکنیم؟۰۰۰جورج:مثلا چی؟۰۰۰🐞:نمی دونم.هی داره بارون میاد نه؟میای بریم رو پشت بوم عکس بگیریم؟۰۰۰چشمای جورج درخشید.جورج:فکرت عالیه!و سرشون گرم شد.شب مرینت فکرش با حال ساشا 🐖 درگیر شد.یعنی الان حالش خوب بود؟کسی نمی دونه.به هر حال مرینت 🐞 از ته ته دلش آرزو میکرد که بهتر باشه.والدین ساشا 🐖 حالشون چطور بود؟تصمیم گرفت فردا بره و به ساشا 🐖 سر بزنه ولی البته اگه پرستار بهش وقت ملاقات بده.بعد هم بره ببینه پدر مادر ساشا 🐖 حالشون چطوره.حتما خیلی ناراحت و نگران دخترشون بودن.ذهنش خیلی درگیر بود با این وجود خوابش نمی برد.اخ آخ اخ چقدر چیز های مختلف توی ذهنش میومد؟کلافه اش کرده بود.برای همین مرینت 🐞 رفت رو مبل نشست و چراغ کوچیکی رو روشن کرد تا یکم کتاب بخونه شاید اونجوری ذهنش خلوت شه.
صبح روز بعدش مرینت 🐞 خودش رو روی کاناپه پیدا کرد انگار دیشب اونجا خوابش برده.از فرانک و دلا خداحافظی کرد و وسایلش رو جمع کرد و رفت پایین خونه منتظر هری🐉 و بعد چند لحظه یه ماشین سیاه که توش هری 🐉 و آنابل 🐰 توش بودن و فهمید فعلا باید کجا بره برای همین رفت توی ماشین نشست.شب قبل نتونست درست بخوابه برای همین روی شونه های هری 🐉 خوابش برد.وقتی رسیدن آنابل 🐰 اونو با داد بلندی بیدار کرد.وقتی رفتن تو کلاس دیدم روی میز ساشا 🐖 یه گله.🐞: نه نه نه نه یعنی چی؟۰۰۰مایکل مارتزین که بقل دستی ساشا 🐖 بود گفت:آروم باشه کله آبی اون نمر....ده.به رنگ گل دقت کن!گل سفید نیست قرمزه.فکر میکردم تو که از شرق اومدی با فرهنگ های خودت آشنایی گل قرمز و وقتی میزارن که برای کسی که مدرسه نیست دعای سلامتی کنن.۰۰۰🐞:اوه اوه آره راست میگی به رنگش دقت نکرده بودم.۰۰۰هری دستشو گذاشت رو شونه ی مرینت 🐞.🐉:بهت برنمی خوره بهت میگن کله آبی؟۰۰۰مرینت شانه هاشو انداخت بالا و گفت:نه راستش دیگه بهش عادت کرده ام.۰۰۰هری اخم کرد و قیافه ی اعصبانی به خودش گرفت.🐉:ولی من هنوز عادت نکرده ام اگه تو بهشون نگی بس کنن من میگم.۰۰۰مرینت 🐞 حس گرمایی توی بدنش احساس کرد.خوب بود که دوستایی مثل هری 🐉 پیدا کرده بود.
بچه ها سلم:)خوبین؟امید وارم باشین.✨ بچه ها من برای پارت بعد بیست تا لایک میخوام:)برای چالش نتیجه رو چک کن:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بهترین پارت داستانت بودد
جدی؟مرسییینسذیهسذخس
آجی عالی بود بعدی زود لطفا
سلام از طرف کاربر مرینت یا همون روشنک ی پیام دارم گفتن ک بتون بگم داستانتون عالی هست و اکانتش پر*+*یده و داره ی اکانت جدید میسازه
آها خیلی خب خیلی ممنونم که گفتی 🤠
عالییییی بود
منتظر پارت بعدی هستم
جواب چالش : آره . ممکنه کار آنابل باشه فکر کنم
ممنونم که تو چالش شرکت کردی!من نمی دونم چه طوری به آنابل ربطش دادی و میخوام بدونم.چرا فکر میکنی کار آنابله؟ 🤠
خب من زیاد مطمئن نیستم ولی چون یک ذره مرموزه و تازه ساشا هم همین رو گفت و تنها کسی که کنار مرینت بود آنابل هست .یکذره به آنابل مشکوکم . صبر کنید توی پارت قبلی همون پسره که با هری درگیر شد شاید کار اونه !
چالش:په نه په اون ها میخوان فنجون شکر قرض بگیرن! چا:کی قبلا لیدی باگ بوده؟و کی الان تو نیویورک همراه با لیدی باگ سابقه؟(گابریل آگرست)
🤣🤣🤣
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
مرسییییییی
عالییییییی
:)
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
مرسییییییی